عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
بماندم چیز و کس را انت حسبی
براندم خار و خس را انت حسبی
پر و بالی گشادم در هوایت
شکستم این قفس را انت حسبی
ترا خواهم ترا خواهم به جز تو
نخواهم هیچکس را انت حسبی
همین خواهم که حیران تو باشم
نه بینم پیش و پس را انت حسبی
درون دل نمیدانم چه غوغاست
نخواهم این جرس را انت حسبی
درون سر نمیدانم چه سوداست
نخواهم بوالهوس را انت حسبی
نفس بی یاد تو گر میزند فیض
نخواهم آن نفس را انت حسبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
خواست ز تو دم زند ناطقه‌ام بسته شد
گفت عیان غیور هست بیان اجنبی
یاد تو چون می‌کنم میروم از خویشتن
آمد چون آشنا شد ز میان اجنبی
نام تو پنهان برم سامعه بیگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبی
چون بخیال آئیم بی خود گردم که چه
گوید هریک ز ما هست فلان اجنبی
از سر کویت نشان خواستم از محرمی
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبی
در طلبم در بدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نیست بی‌خبران اجنبی
در حرم کبریا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبی
دید مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
دارد ز جفا نظام خوبی
بی جور و جفا کدام خوبی
از آتش عشق پخته گردد
باشد بعیش خام خوبی
ای سر تا پا همه نکوئی
وی پا تا سر تمام خوبی
از یاد تو پر شدم که بیند
چشم دل من بکام خوبی
هر دل که ز عشق توست شیدا
دارد روزی مقام خوبی
نظارگیان روی خوبت
بینند علی الدوام خوبی
باشیدایان کوی عشقت
لطف تو کند مدام خوبی
آنرا که حلال نیست وصلت
باشد بر وی حرام خوبی
قایم بتو تا ابد نکوئی
در ظل تو مستدام خوبی
تا در دل فیض جای کردی
می باردش از کلام خوبی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی
در هویدائیت ما را در حجاب انداختی
پرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتی
ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختی
روی خوبانرا درخشان کردی از مهر رخت
نشئهٔ حسن ازل را در شراب انداختی
روح را بیرون کشیدی ز اوج علیین عقل
در حضیض آب و گل مست و خراب انداختی
دشمنان را راه دادی در حریم جان و دل
دوستانرا در عقاب و در عذاب انداختی
دست و پای خواهش ما را ز بند خواهشت
در ره فرمانبری در پیچ و تاب انداختی
در طلب گه گرم کردی گاه افسردی دلم
گه در آتش سوختی گه در یخ آب انداختی
گاه نزدیک خودم خانی گهی دور افکنی
زین قبول ورد مرا در اضطراب انداختی
تا که باشم تا که باشم بر در امید و بیم
در ضمیرم گه ثواب و گه عقاب انداختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شورید گان انداختی
یکنظر کردی بسوی دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختی
در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی
شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمع
این چه آتش بود کامشب در جهان انداختی
در کنارم بودی و میسوخت جانم در میان
آتش سوزان نهان چون در میان انداختی
تا قیامت قالبم خواهد طپید از ذوق آن
تیر مژگان سوی من تا بیکمان انداختی
دیده از خواب عدم نگشوده گردیدند مست
چون ندای «کن» بگوش انس و جان انداختی
سوی «او ادنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «ارجعی» در ملک و جان انداختی
هرکسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف
سایهٔ خود بر سر این بیکسان انداختی
شد کنار همدمان دریای خون از اشگ فیض
قصهٔ پر غصه‌اش تا در میان انداختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی
آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی
قامت بالا بلندان بر فلک افراختی
در هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختی
برقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتان
ساختی با بیوفایان خرمن ما سوختی
گر نه استاد ازل در پرده بودی جلوه‌گر
چشم فتان ازکجا این دلبری آموختی
کردیم دیوانه گفتی راز ما با کس مگوی
پردهٔ عقلم دریدی و دهانم دوختی
خاکساری بندگی افتادگی بیچارگی
فیض از عشق بتان سرمایها اندوختی
هیچکس در هیچ سودا اینچنین سودی نکرد
عشق و آزادی خریدی دین و دل بفروختی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی
سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی
کعبه من جمال او میکنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی
در عرفات عشق او هست متاع جان بسی
از عرب ملاحتش منتظرند غارتی
ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا
نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی
سنگ بدیو میزنم حلق هواش می‌برم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آزو خشم
چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتی
سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله
برد بدر گهش پناه منتظر زیارتی
زمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواست
بر در حق بریز ا شگ تا ببری نضارتی
ایکه گناه کرده‌ای نامه سیاه‌ کرده‌ای
دامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتی
کعبه دل طواف کن سینه بمهر صاف کن
نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی
کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتی
دوست در آید از درم در قدمش رود سرم
بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی
در ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتی
می نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کس
هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی
هر غزلی که طرح شدفیض بدیهه گویدش
معنی بکر آورد تا ببرد بکارتی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی
وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
مرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکبان
از مستی ما غلغلی در گنبد مینا ستی
از سوزش ما شورشی افتاد در جان ملک
فریاد لاعلم لنا در عالم بالاستی
از بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مست
لیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستی
از جام عشق کبریا سیراب کی گردیم ما
زین باده جان عاشقان دایم در استسقاستی
ساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگان
کاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستی
از گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بما
زان بودی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستی
طاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیم
چنگال استمساک ما در عروهٔ و ثقاستی
عهدی که با او بسته‌ایم روز ازل نشکسته‌ایم
آن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستی
گشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از لیت قومی یعلمون در جان ما غوغا ستی
مقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببر
چون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی
هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی
شکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنم
میرسد از جناب او هر نفسی هدایتی
چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغری
لعل لبش کند بمن هر نفسی عنایتی
موی بموی خط او نکتهٔ از کتاب حسن
عشق مرا و حسن اوست سورهٔ یوسف آیتی
زلف ز حسن تا بتا حسن ز حسن آفرین
نقل حدیث می کند سلسلهٔ روایتی
رو چه بسوی او کنم از نگهش خجل شوم
چشم کند رعایتی غمزه کند سعایتی
حسن چه رو نمایدم یاد خدای آیدم
سوی حقیقت از مجاز می‌طلبم هدایتی
ای مه خوش لقا بیا سوی خدا رهم نما
در ظلمات ره مرا باش ز نور رایتی
خیز و بیا بنزد من کن تهیم ز خویشتن
دشمن جان من منم هست عدو کنایتی
رو بنمای یکنفس تابرهم ز خویش من
کشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتی
نیست عجب اگر کنم شکوه ز دشمنی چه خود
دوست ز دوست میکند بیگه و گه شکایتی
روی تو مینمایدم روی خدای روبرو
عشق تو میکند مرا در ره حق هدایتی
بر در تو نشسته‌ام دل بوصال بسته‌ام
می‌طلبم ز لطف تو هجر تو را هدایتی
قصهٔ دل کنم رقم لوح بسوزد و قلم
بر تو چه عرض می‌کنم میشنوی حکایتی
عقل نمانده در سرم فیض بخواه عذر من
عاقلهٔ من است عشق می‌کنم ار جنایتی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژه‌های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
در سینه‌ای عشق پنهان چه کردی
با دل چه کردی با جان چه کردی
آنرا شکستی این را بخستی
با این چه کردی با آن چه کردی
با ظاهر من با باطن من
پیدا چه کردی پنهان چه کردی
تقوا و توبه بر باد دادی
با عقل و دین و ایمان چه کردی
من بسته بودم با توبه عهدی
آن عهد من کو پیمان چه کردی
سامان و سر را در هم شکستی
بگداختی تن با جان چه کردی
در هستی من آتش فکندی
در نه کجا شد هان هان چه کردی
گر نوح دیدی دریای اشگم
از بهر قومش طوفان چه کردی
گر ذرهٔ از سوز درونم
مالک بدیدی نیران چه کردی
سر دادمی گر در محشر آئی
سوزیدی اعمال میزان چه کردی
درمان طلبرا دردی نباشد
گر درد بودی درمان چه کردی
از دوست زاهد گر بوی بردی
حوران چه کردی غلمان چه کردی
با آتش عشق در جنت فیض
گر راه دادی رضوان چه کردی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون‌ فرمان چه‌جوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر می‌بندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه می‌بارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
دل چه بستم در تو رستم از خودی
با تو پیوستم گسستم از خودی
در ره عشقت بسر گشتم بسی
تا شدم بی خویش رستم از خودی
رفته رفته با تو پیوستم ز خود
تار و پود خود گسستم از خودی
آتش عشقت بجانم در گرفت
سوختم یکبار جستم از خودی
صد بیابان راه بود از من بتو
کوهها بر خویش بستم از خودی
چون شدم آگاه افکندم ز خود
ورنه خود را می‌شکستم از خودی
قبلهٔ خود کرده بودم خویش را
دیدم آخر بت پرستم از خودی
ناله کردم کی خدا رحمی بکن
زودتر بگسل تو دستم از خودی
بیخودم کن از خودم آزاد کن
زانکه بر خود پرده بستم از خودی
گر ز خود بیخود شوم آگه شوم
غافلم تا با خودستم از خودی
با خود آیم بیخود‌آیم گر ز خود
با خدایم چون گسستم از خودی
با خدا فیضی برم از خود مگر
بی خدا طرفی نه بستم از خودی
از خدا در بی خودی آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودی
از خودی در بی خودی واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودی
نه خودی دارم کنون نه بیخودی
نه ز خود آگه نه مستم از خودی
من ندانم کیستم یا چیستم
این قدر دانم که رستم از خودی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
یا من هو اقرب بی من حبل و ریدی
فی حبک فارقت قریبی و بعیدی
کندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یار
زانروی که قفل دل ما را تو کلیدی
من سافر لاید له زاد بلاغ
الا سفری عندک زادی و مزیدی
انعامک قدتم و احسانک قدغم
عصیانک یا رب بنا غیر سدیدی
ان نحن عصینا فیه معترفو نا
غفرانک یا رب لنا غیر بعیدی
تو دوختی آن را که بیهوده بریدیم
هم دوختهٔ بیهدهٔ ما تو دریدی
چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد
خواهی بتو دادیم کن آنرا که مزیدی
زیر قدم تو شد خاک سر فیض
تا بشنود از تو شهدائی و عبیدی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
لولا کما لم انتفع بحیوتکما
بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری
و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا
اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری
ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا
شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری
یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی
بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری
اکشف ستایر عن سرایر مخزونه
قد نا لنا منها نفیحات علی خطری
و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی
و لولا ما کنت من عین ولا اثری
و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی
هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری
و جنات الحسن تجری تحتها نهر
تسمی فما عینه من اشربها سکری
و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی
و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری
تمسک ایا فیض بالعشق انه به
تنال مقامات الاکابر و العرری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
ای دلبر هر دلبری ای برتر از هر برتری
ای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبری
انسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلی
ایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تری
مفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلی
درمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دری
ایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفی
عرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبری
مقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهی
معبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبری
منظور در هر منظری مشهور در هر مشهدی
مشهور در هر مشهدی منظور در هر منظری
بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو
حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری
در جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگ
بر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذری
هر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تو
مست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاری
هر طالب سودی را برده است بباراری
اینجمع سحرخیزان زو شیفتهٔ مسجد
منصور اناالحق گوی آویخته برداری
در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری
هر قومی و دستوری از خرقه و زناری
هر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهی
هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری
هر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتی
از بهر گل روئی در هر قدمی خاری
یک طایفه از شوقش بدریده گریبانی
یک طایفه از عشقش انداخته دستاری
آن از طرب و شادی در خنده و آزادی
این از غم و از غصه رو کرده بدیواری
قومی شده زوحیران نه مست و نه هشیارند
نی در صدد کاری نی بارکش باری
هم راه همه در کارند گر یار گر اغیارند
از دولت او دارد هر قوم خریداری
خود فارغ و آزاده رو بسته و بگشاده
دل بدره و دل داده اینست عجب کاری
فیض از همه واقف شد صراف طوایف شد
خود درهم زایف شد محروم خریداری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
ای معدن دلداری جز تو که کند یاری
ای مشتری زاری جز تو که کند یاری
در راه تو میپویم یاری ز تو میجویم
خالق توئی و باری جز تو که کند یاری
افغان کنم و زاری شاید که تو رحم آری
بر رحم نمی‌یاری جز تو که کند یاری
جانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستم
ای منبع غمخواری جز تو که کند یاری
بر خاک درت گریم افزون ز سحاب و یم
گر تو نخری زاری جز تو که کند یاری
از در گهت ای دلدار محروم مرانم زار
گر تو کنیم خواری جز تو که کند یاری
فیض آمده با عصیان دارد طمع غفران
ستاری و غفاری جز تو که کند یاری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
رو بر در تو آریم رانی و گر نوازی
جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی
ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما
دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی
از تو شویم‌آباد وز تو شویم ویران
شرمنده‌ایم تا کی ویران کنیم و سازی
خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت
کو جان بی‌نهایت عمری بدین درازی
تا چند شویم از خود آلایش هوسها
یارب لباس تقوی کی میشود نمازی
هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان
هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی
چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان
از ما فکندن سر از دوست گوی بازی
بر پای او نهد سر جویای سر بلندی
بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی
عمر دراز باید تا صرف عشق گردد
برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی