عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
در گلستانی که هر زاغی خوش آوازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازی کند
روز روشن وقت صورت بازی آیینه است
هست عیبی در هنر آن را که شب بازی کند
ترکش پرتیر گردد بال مرغان هوا
از فغان هرگه دل من ناوک اندازی کند
در قفس روزی که بر بادم دهد تحریک شوق
چون مه نو هر پر من اوج پروازی کند
آسمان را کی وجود می نهد هرگز سلیم
آنکه آه او شب و روز آسمان سازی کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
به ناله فاش مکن راز دل ز غمازی
چو عندلیب نه ای، بگذر از نواسازی
بگو چو آینه در روی، هرچه می بینی
چو بوی مشک مکن در لباس غمازی
فریب حسن بتی را مخور که خوبی او
به بال زلف نماید بلندپروازی
خوش آن حریف که همچون پیاله ی چینی
گهی شراب دهد، گه کند خوش آوازی
به خود چو موی میانت ز رشک می پیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی
سلیم معتقد نظم خواجه حافظ باش
که نشأه بیش بود با شراب شیرازی
چو عندلیب نه ای، بگذر از نواسازی
بگو چو آینه در روی، هرچه می بینی
چو بوی مشک مکن در لباس غمازی
فریب حسن بتی را مخور که خوبی او
به بال زلف نماید بلندپروازی
خوش آن حریف که همچون پیاله ی چینی
گهی شراب دهد، گه کند خوش آوازی
به خود چو موی میانت ز رشک می پیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی
سلیم معتقد نظم خواجه حافظ باش
که نشأه بیش بود با شراب شیرازی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ساخت عکس عارضت رشک بهار آیینه را
تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را
گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی
می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را
شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد
می کند دایم ز رویت شرمسار آیینه را
در پناه جرأتیم ایمن ز جور دشمنان
دایم از شمشیر می سازیم چار آیینه را
بشکن ای جویا دل آسوده را از سنگ درد
پیش مردان نیست اصلا اعتبار آیینه را
تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را
گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی
می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را
شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد
می کند دایم ز رویت شرمسار آیینه را
در پناه جرأتیم ایمن ز جور دشمنان
دایم از شمشیر می سازیم چار آیینه را
بشکن ای جویا دل آسوده را از سنگ درد
پیش مردان نیست اصلا اعتبار آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زراحت بیش بینند اهل خواری پایمالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بجز افتادگی تعبیر نبود خواب قالی را
مکدر خاطرم سا قی، از آن می ریز در کامم
که می سازد بلورین از صفا جام سفالی را
به عالم اعتبار کیمیا می داشت جمعیت
به زلف او نمی دادند اگر آشفته حالی را
فرنگی نرگسش چون می به جام طاقتم ریزد
کنم آب خمار او شراب پرتگالی را
نگاهی چشم دارم از تو کز وی بوی لطف آید
چه پیمایی به من ساقی دمادم جام خالی را
برات عشرتم بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
بنگر رخ بر گلشن کشمیر شد جویا
بحمدالله که دارم منصب آسوده حالی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
می کنند احباب بی معنی مکدر سینه را
عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را
دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را
روی خندانت کند صیقل گری آیینه را
طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان
از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را
هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم
از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را
رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس
گرچه کردم آهنین از سخت جانی سینه را
یاد پیچ و تاب زلفش کی رود از خاطرم
جوهر آیینه گردیداین دل بی کینه را
با چنین ضعفی که شد پیراهن تن بار او
چون توان برداشت جویا خرقهٔ پشمینه را
عکس طوطی سبزهٔ زنگار بس آیینه را
دیدنت از غم بپردازد دل بی کینه را
روی خندانت کند صیقل گری آیینه را
طاقت یکدم خمارم نیست یا پیر مغان
از قطار هفته بیرون کن شب آدینه را
هرزه خرج گوهر رنگین معنی نیستم
از خموشی قفل بر در می نهم گنجینه را
رخنه ها افکند درد ناله اش همچون جرس
گرچه کردم آهنین از سخت جانی سینه را
یاد پیچ و تاب زلفش کی رود از خاطرم
جوهر آیینه گردیداین دل بی کینه را
با چنین ضعفی که شد پیراهن تن بار او
چون توان برداشت جویا خرقهٔ پشمینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنکه میخانه ز انداز نگاهش طرح است
دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد
حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
می توان گشت به گرد سر او کز شوخی
دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
قوت آه کشیدن نبود جویا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد
حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
می توان گشت به گرد سر او کز شوخی
دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
قوت آه کشیدن نبود جویا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
قبای پاره نصیبش زچرخ مینایی است
همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
بغیر من به خیال کسی گذار مکن
به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو
کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم
ترا که موسم جوش بهار رعنایی است
به غیر خون جگر خلق را نمی ریزد
میی به ساغر دل تا سپهر مینایی است
همیشه هرکه چو گل در پی خودآرایی است
بغیر من به خیال کسی گذار مکن
به سیر خلوت دلها مرو که رسوایی است
ز حسن کامل آن دلربایی چار ابرو
کدام دل که نه در چارسوی رسوایی است
زکوة جلوه مپندار سایه بر خاکم
ترا که موسم جوش بهار رعنایی است
به غیر خون جگر خلق را نمی ریزد
میی به ساغر دل تا سپهر مینایی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
سرتاسر آفاق به فرمان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
دور فلک از حلقه بگوشان خط اوست
در شیشه پری کرد نهان جوش صفایش
رخ آینهٔ جلوهٔ پنهان خط اوست
دل را که به زنجیر کشد سبزهٔ لعلش
یک مطلع برجستهٔ دیوان خط اوست
تنها نه ز خط لعل لبش یافته زینت
یاقوت هم از حلقه بگوشان خط اوست
بی سبزهٔ خط هست لبش بادهٔ نارس
جویا سر صد زلف بقربان خط اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
به آب و رنگ حسن او چمن نیست
به خوش حرفی لعل او سخن نیست
به جایی می رسد هر کس ز خود رفت
که امید ترقی در وطن نیست
اگر لعل است اگر یاقوت اگر می
به رنگ آن لب شکرشکن نیست
اگر بر آسمان رفته است خورشید
تکلف برطرف، چون ماه من نیست
اگر شمشاد اگر سرو ار صنوبر
به اندام تو ای گل پیرهن نیست
ز روی گرمت امشب چشم بد دور
تفاوت تا به شمع انجمن نیست
به روی آسمان حسن جویا
سهیلیی همچو آن سیب ذقن نیست
به خوش حرفی لعل او سخن نیست
به جایی می رسد هر کس ز خود رفت
که امید ترقی در وطن نیست
اگر لعل است اگر یاقوت اگر می
به رنگ آن لب شکرشکن نیست
اگر بر آسمان رفته است خورشید
تکلف برطرف، چون ماه من نیست
اگر شمشاد اگر سرو ار صنوبر
به اندام تو ای گل پیرهن نیست
ز روی گرمت امشب چشم بد دور
تفاوت تا به شمع انجمن نیست
به روی آسمان حسن جویا
سهیلیی همچو آن سیب ذقن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
شکوه عشق به پا سقف آسمان دارد
به سرو آه من این قمری آشیان دارد
تنی چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت
زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد
زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب
شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد
زحرف کس نشنیدیم بوی یکرنگی
به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد
همیشه قطع کلامم کنی به تیغ زبان
چنین دو نیم سخن را مزن که جا ن دارد
هر آن حریف که چیزی به خویش نسپرده است
فراغت عجبی از نگاهبان دارد
زسوز عشق کسی را که تن به سختی داد
چو نای پوست به تن حکم استخوان دارد
من و شکایت افلاک؟ کافرم جویا!
اگر دلم سر سودای این دکان دارد
به سرو آه من این قمری آشیان دارد
تنی چو شمع بود در حساب سوختگان
که مهر داغ به طومار استخوان دارد
توان به حسن ادب پاس آشنایی داشت
زحفظ مرتبه این گنج پاسبان دارد
زحلقه حلقهٔ جوهر چو محشر سیماب
شکوه حسن تو آیینه را تپان دارد
زحرف کس نشنیدیم بوی یکرنگی
به رنگ غنچه گر از لخت دل زبان دارد
همیشه قطع کلامم کنی به تیغ زبان
چنین دو نیم سخن را مزن که جا ن دارد
هر آن حریف که چیزی به خویش نسپرده است
فراغت عجبی از نگاهبان دارد
زسوز عشق کسی را که تن به سختی داد
چو نای پوست به تن حکم استخوان دارد
من و شکایت افلاک؟ کافرم جویا!
اگر دلم سر سودای این دکان دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند
بی سرو سامان احوالم به سامان می کند
از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا
لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند
تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر
نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند
گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم
دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند
زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش
هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند
هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید
آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند