عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
مشتاق روی دوست که حالش مشوش است
گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است
از سوختن گزند نباشد خلیل را
گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است
چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست
گر صد رقیب بر در و بامش چو آرش است
از فرش عار دارد و از عرش بگذرد
آن کو به بحر عشق درافکنده مفرش است
در چشمش آدمی همه دیوند هر که را
میل نظر به جانب یار پری وش است
عاقل رضای دوست به دنیا و دین نداد
ما فارغیم و خاک بر آن سر که سرکش است
ما و قرابه ی می و کنج خرابه یی
اینجا چه جای طاق و رواق منقّش است
درکش نزاریا سر از این طاق سرنگون
درخورد صحبت تو حریف قدح کش است
گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است
از سوختن گزند نباشد خلیل را
گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است
چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست
گر صد رقیب بر در و بامش چو آرش است
از فرش عار دارد و از عرش بگذرد
آن کو به بحر عشق درافکنده مفرش است
در چشمش آدمی همه دیوند هر که را
میل نظر به جانب یار پری وش است
عاقل رضای دوست به دنیا و دین نداد
ما فارغیم و خاک بر آن سر که سرکش است
ما و قرابه ی می و کنج خرابه یی
اینجا چه جای طاق و رواق منقّش است
درکش نزاریا سر از این طاق سرنگون
درخورد صحبت تو حریف قدح کش است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
آفتاب خُلد روی یار ماست
روضه ی جنات کوی یار ماست
آفتابِ چرخِ سرگردان، چنین
دائما ً در جست و جوی یار ماست
بر سر ِ هر چار سو در شش جهات
رستخیز از های و هوی ِ یار ماست
نی چه گفتم هر دو عالم کفر و دین
بسته در یک تار ِ موی ِ یار ِ ماست
حق و باطل هر زمان بر هم زدن
طُرفه کاری های خوی یار ماست
در بهشت معنوی باشد دلش
هر که را میلش به سوی یار ماست
فاش میگویم نزاری سرّ دوست
خود جهان پر گفت و گوی یار ماست
روضه ی جنات کوی یار ماست
آفتابِ چرخِ سرگردان، چنین
دائما ً در جست و جوی یار ماست
بر سر ِ هر چار سو در شش جهات
رستخیز از های و هوی ِ یار ماست
نی چه گفتم هر دو عالم کفر و دین
بسته در یک تار ِ موی ِ یار ِ ماست
حق و باطل هر زمان بر هم زدن
طُرفه کاری های خوی یار ماست
در بهشت معنوی باشد دلش
هر که را میلش به سوی یار ماست
فاش میگویم نزاری سرّ دوست
خود جهان پر گفت و گوی یار ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است
صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج
نازنینی که چو او در همه آفاق کم است
محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی
پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است
قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار
هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است
هر که در حال چنین واقعه مسکینی را
دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است
هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان
بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است
عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق
فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است
عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت
شور شیرینی شیرین که به عالم علم است
گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست
هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است
ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش
روز هجران و شب وصل در این ره به هم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ابرِ نیسان دیده ی گریان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
چون ز درد سینه میگرییم زار
هرکجا دردیست در دیوان ماست
سر ز جایی عاقبت بیرون کند
جنبشی کاندر میان جان ماست
گر مسلمانیست این گر کافریست
قبلهٔ ما هم رخ جانان ماست
عشق اگر نیک است اگر بد عاشقیم
یار اگر خوب است اگر زشت آن ماست
بندهٔ دیوانگان صادقیم
گرچه گردون بندهٔ فرمان ماست
کس نمیداند چو ما دیوانگی
کآیت دیوانگی در شأن ماست
ما نزاری نیستیم او کیست هیچ
قطرهای از بحر بیپایان ماست
دوزخ سوزان دل بریان ماست
چون ز درد سینه میگرییم زار
هرکجا دردیست در دیوان ماست
سر ز جایی عاقبت بیرون کند
جنبشی کاندر میان جان ماست
گر مسلمانیست این گر کافریست
قبلهٔ ما هم رخ جانان ماست
عشق اگر نیک است اگر بد عاشقیم
یار اگر خوب است اگر زشت آن ماست
بندهٔ دیوانگان صادقیم
گرچه گردون بندهٔ فرمان ماست
کس نمیداند چو ما دیوانگی
کآیت دیوانگی در شأن ماست
ما نزاری نیستیم او کیست هیچ
قطرهای از بحر بیپایان ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
این تویی کت هوس باغ و سر بستان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است
تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری
غم درویش که در بادیه سرگردان است
عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند
آتش عشق بدانند که چون سوزان است
غیرتم می کند از مردم نادان که مرا
متهم کرد به نادانی و خود نادان است
صورتی داشته باشد به همه حال کسی
که دل از دست نداده ست ولی بی جان است
به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب
نتوان برد که دردی ست که بی درمان است
هر شبی را که به پایان برسد روزی هست
جز شب عاشق مهجور که بی پایان است
خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست
پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است
یار می آید و تو در قدمش می افتی
وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است
بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح
نیست محتاج که دود سخنش برهان است
بی وجود تو جهان بر دل من زندان است
هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار
دل سنگین تو گویی مگر از سندان است
قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی
چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است
تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری
غم درویش که در بادیه سرگردان است
عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند
آتش عشق بدانند که چون سوزان است
غیرتم می کند از مردم نادان که مرا
متهم کرد به نادانی و خود نادان است
صورتی داشته باشد به همه حال کسی
که دل از دست نداده ست ولی بی جان است
به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب
نتوان برد که دردی ست که بی درمان است
هر شبی را که به پایان برسد روزی هست
جز شب عاشق مهجور که بی پایان است
خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست
پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است
یار می آید و تو در قدمش می افتی
وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است
بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح
نیست محتاج که دود سخنش برهان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
به قامت تو که تشویش سرو بستان است
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است
به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است
به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است
بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است
به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است
به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است
به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است
که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است
به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است
به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است
بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است
به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است
به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است
به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است
که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
مرا به دیدن تو اشتیاق چندان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است
چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است
مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است
ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است
اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است
شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است
به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است
کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است
مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است
هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است
چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است
اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است
که تشنه را به بیابان ، به آب حیوان است
چنان به ذکر تو مشغول خاطرم شب وروز
که ورد نام تو بالای حرز ایمان است
مگر تو یوسف گم گشته ای و من یعقوب
که کنج کلبه من بی تو بیت احزان است
ز رستخیز قیامت کسی خبر دارد
که تا به روز شبی در عذاب هجران است
اگر به چاه درم با تو در گل ستانم
وگر به باغ روم بی تو همچو زندان است
شب وصال تو بوده ست گوئیا شب قدر
ولی چو قدر بشناختم چه درمان است
به خواب زلف تو گفتم مگر توانم دید
خیال می پزم این خواب هم پریشان است
کدام خواب ،که گر بر حریر می خسبم
به زیر پهلوی من نشتر مغیلان است
مگر خود این شب یلدا به روز دانم برد
کدام یلدا کاین شب هزار چندان است
هرآن که داغ جدایی ندید پندارد
که این مفارقت از دوست کردن آسان است
چو حلقه بر در جانان زنند و بگشایند
به اعتقاد نزاری درِ بهشت آن است
اجازت است که افسرده احتراز کند
حدیث سوخته با اندرون سوزان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است
اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است
اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است
هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است
در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است
تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است
زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است
قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است
گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است
به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بتی فربه سرین لاغر میان است
چه می گویم میانش بی نشان است
سخن تا بر لبش ناید ندانند
که در اصل آن شکر لب را دهان است
لبش را چون توانم کرد نسبت
به شیرینی که شیرین تر زجان است
نسیم لطف طبعش را چه گویم
که با باد سحرگه هم عنان است
جمال عالم آرایش به خوبی
نمودار بهشت جاودان است
زمان جز بر مراد او نگردد
از این جا نادر دور زمان است
اگر چه بس سبک روح است لیکن
غم او بر دلم بار گران است
مرا سودای او در سر چو آتش
که افتد در حریر و پرنیان است
نمی یارم گذر کردن به کویش
که سیلاب از کنارم تا میان است
خبر داری ز آتش دان گردون
تنور سینه ی من همچنان است
پری دیده ست پنداری نزاری
چنین با آدمی بیگانه ز آن است
چه می گویم میانش بی نشان است
سخن تا بر لبش ناید ندانند
که در اصل آن شکر لب را دهان است
لبش را چون توانم کرد نسبت
به شیرینی که شیرین تر زجان است
نسیم لطف طبعش را چه گویم
که با باد سحرگه هم عنان است
جمال عالم آرایش به خوبی
نمودار بهشت جاودان است
زمان جز بر مراد او نگردد
از این جا نادر دور زمان است
اگر چه بس سبک روح است لیکن
غم او بر دلم بار گران است
مرا سودای او در سر چو آتش
که افتد در حریر و پرنیان است
نمی یارم گذر کردن به کویش
که سیلاب از کنارم تا میان است
خبر داری ز آتش دان گردون
تنور سینه ی من همچنان است
پری دیده ست پنداری نزاری
چنین با آدمی بیگانه ز آن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است
روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است
عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است
حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است
او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است
دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است
مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است
ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است
هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است
ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است
من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است
چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است
آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است
در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است
در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است
روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است
عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است
حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است
او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است
دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است
مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است
ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است
هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو کشیشان ارمن است
ماهی لطیف صورت سروی شریف ذات
پاکیزه روی نادره پاکیزه دامن است
من بی وصال او تن بی جان مطلقم
و اوهم چو روح قدس همه جان بی تن است
چندان شگفت نیست که سر در سرش کنم
صد خونش هم چو خون نزاری به گردن است
آری همه نکوست چو بر وفق رای اوست
تسلیم عشق را چه غم از جور دشمن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
نتیجه ای که زافکار نیم جان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
گر رقیبش دشمن جان است رضوان من است
ورهمه مالک بود در راه او جان من است
آب حیوانی کزو شد زنده ی جاوید خضر
گر زمن پرسند خاک کوی جانان من است
من چه غم دارم اگر بر چشم اهل روزگار
ترک نام و ننگ دشوار است آسان من است
از بهشت و دوزخ ار خواهی نشانی ای پری
روزهای وصلت و شب های هجران من است
مذهب من نیست بودن قابل زهد و ورع
پند دانشمند ننیوشم که نادان من است
کفر مطلق نیست می گویند جز در زلف دوست
حلقه ای زآن زلف میخواهم که ایمان من است
نیست در فرمان من دانی که دل در اصل نیست
چون کنم دعوی که دل در تحت فرمان من است
درد دارم درد آه از درددل ای دوست دوست
چون کنم هم دردی درد تو درمان من است
مطربی دیگر ندارم در تماشا گاه وصل
زاری مسکین نزاری صوت و الحان من است
ورهمه مالک بود در راه او جان من است
آب حیوانی کزو شد زنده ی جاوید خضر
گر زمن پرسند خاک کوی جانان من است
من چه غم دارم اگر بر چشم اهل روزگار
ترک نام و ننگ دشوار است آسان من است
از بهشت و دوزخ ار خواهی نشانی ای پری
روزهای وصلت و شب های هجران من است
مذهب من نیست بودن قابل زهد و ورع
پند دانشمند ننیوشم که نادان من است
کفر مطلق نیست می گویند جز در زلف دوست
حلقه ای زآن زلف میخواهم که ایمان من است
نیست در فرمان من دانی که دل در اصل نیست
چون کنم دعوی که دل در تحت فرمان من است
درد دارم درد آه از درددل ای دوست دوست
چون کنم هم دردی درد تو درمان من است
مطربی دیگر ندارم در تماشا گاه وصل
زاری مسکین نزاری صوت و الحان من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
بتی لاغر میان فربه سرین است
که از سودای او خلقی حزین است
چه گویم از میان او که وصفش
برو ز اندیشه ی باریک بین است
قبای حسن شد بر قد او ختم
سخن در قامت او راستین است
دو چشم مست شور انگیز او را
ندانم با خردمندان چه کین است
دو دل دزدند هر دو مست و خون ریز
نه دعوی می کنم عین الیقین است
ز عکس زیور آن خرمن گل
مگر گویی ثریا خوشه چین است
دلم بنشست خوش بر طاق ابروش
چرا با جفت مردم همنشین است
بسی شیرین تر است از جان شیرین
نمی گویم شکر یا انگبین است
اگر خاک است از خاک بهشت است
وگر ماء ست از ماء معین است
حجاب زلف بر خورشید رویش
مثال کفر و دین بل کفر و دین است
رموز عاشقان هر کس ندانند
نزاری را حقیقت این چنین است
که از سودای او خلقی حزین است
چه گویم از میان او که وصفش
برو ز اندیشه ی باریک بین است
قبای حسن شد بر قد او ختم
سخن در قامت او راستین است
دو چشم مست شور انگیز او را
ندانم با خردمندان چه کین است
دو دل دزدند هر دو مست و خون ریز
نه دعوی می کنم عین الیقین است
ز عکس زیور آن خرمن گل
مگر گویی ثریا خوشه چین است
دلم بنشست خوش بر طاق ابروش
چرا با جفت مردم همنشین است
بسی شیرین تر است از جان شیرین
نمی گویم شکر یا انگبین است
اگر خاک است از خاک بهشت است
وگر ماء ست از ماء معین است
حجاب زلف بر خورشید رویش
مثال کفر و دین بل کفر و دین است
رموز عاشقان هر کس ندانند
نزاری را حقیقت این چنین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شاد کن جان من که غمگین است
رحم کن بر دلم که مسکین است
روی بنمای تا نظاره کنم
کآرزوی من از جهان این است
دل بیچارگان به وصل دمی
شادمان کن که نیک غمگین است
گه گهم یاد کن به دشنامی
سخن تلخ از تو شیرین است
بی رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را ناز و کبر چندین است
ننوازی و بس بیازاری
آخر ای دوست این چه آیین است
کینه بگذار و مهربانی کن
که نزاری نه در خور کین است
رحم کن بر دلم که مسکین است
روی بنمای تا نظاره کنم
کآرزوی من از جهان این است
دل بیچارگان به وصل دمی
شادمان کن که نیک غمگین است
گه گهم یاد کن به دشنامی
سخن تلخ از تو شیرین است
بی رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را ناز و کبر چندین است
ننوازی و بس بیازاری
آخر ای دوست این چه آیین است
کینه بگذار و مهربانی کن
که نزاری نه در خور کین است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
با تو ما را اتّصالِ جانی است
وین حدیث از عالمِ روحانی است
عقل گفت او از کجا تو از کجا
من چه دانم قدرتِ ربّانی است
جز به چینِ زلفِ تو اقرار من
هر چه دانم غایت نادانی است
جز به سر گردیدن اندر پایِ تو
هر چه دیگر هست سر گردانی است
خویشتن بین گو مکن دعوی که کار
نه به زورِ پنجه و پیشانی است
گر کسی دستی کند در خونِ ما
زودیت خواهند کو قربانی است
در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق
جمله جانِ عارفان سر خوانی است
دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست
روزِ روشن در شبِ ظلمانی است
نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور
وین بلاغت نیز هم انسانی است
بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست
غایتِ امکان چو بی امکانی است
خویشتن بینان مگر پنداشتند
کاقتضایِ عاشقی کسلانی است
ازشتر مستی در آموز ای پسر
خویشتن پرور خرِ کهدانی است
می کشد بار اشتر و در بی خودی
فارغ از دشواری و آسانی است
چون ندارد چاره یی در دستِ دوست
محو شد وین هم ز بی درمانی است
دست گیری کو که عقلِ پای مرد
چو نظر در معرضِ حیرانی است
کف ندارم خالی از جامِ الست
گرچه می در جامِ جان پنهانی است
گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم
گرچه کارِ چشم خون افشانی است
نیست چون معلول معلولان راه
آری آری گوهرِ ما کانی است
درّ این اسرار پنداری مگر
ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است
نی که در جنبش نباشد آفتاب
ذرّه یی با آن که چون نورانی است
شیر رز را گروهی اهلِ دل
گفته اند آری که روح ثانی است
جانِ جان است او فرو ریزش به حلق
گربه حجّت بشنوی برهانی است
روشن است اینک دلیلی روشن است
جانِ یاران است و یارِ جانی است
بر سخن هایِ نزاری جان بده
جانِ شیرین هم به جان ارزانی است
توگران باریِ جان او مبین
نا نپنداری بدین ارزانی است
مسکرات الوجد چیزی دیگرست
آن برون زین عالمِ حیوانی است
وین حدیث از عالمِ روحانی است
عقل گفت او از کجا تو از کجا
من چه دانم قدرتِ ربّانی است
جز به چینِ زلفِ تو اقرار من
هر چه دانم غایت نادانی است
جز به سر گردیدن اندر پایِ تو
هر چه دیگر هست سر گردانی است
خویشتن بین گو مکن دعوی که کار
نه به زورِ پنجه و پیشانی است
گر کسی دستی کند در خونِ ما
زودیت خواهند کو قربانی است
در ضیافت گاهِ قتّالانِ عشق
جمله جانِ عارفان سر خوانی است
دینِ ما روشن به کفرِ زلفِ تست
روزِ روشن در شبِ ظلمانی است
نیست در فردوسِ اعلا چون تو حور
وین بلاغت نیز هم انسانی است
بیش از این در وصفِ تو ادراک نیست
غایتِ امکان چو بی امکانی است
خویشتن بینان مگر پنداشتند
کاقتضایِ عاشقی کسلانی است
ازشتر مستی در آموز ای پسر
خویشتن پرور خرِ کهدانی است
می کشد بار اشتر و در بی خودی
فارغ از دشواری و آسانی است
چون ندارد چاره یی در دستِ دوست
محو شد وین هم ز بی درمانی است
دست گیری کو که عقلِ پای مرد
چو نظر در معرضِ حیرانی است
کف ندارم خالی از جامِ الست
گرچه می در جامِ جان پنهانی است
گوش بر قالوا بلی بنهاده ایم
گرچه کارِ چشم خون افشانی است
نیست چون معلول معلولان راه
آری آری گوهرِ ما کانی است
درّ این اسرار پنداری مگر
ریزه ریزه گوهرِ عمّانی است
نی که در جنبش نباشد آفتاب
ذرّه یی با آن که چون نورانی است
شیر رز را گروهی اهلِ دل
گفته اند آری که روح ثانی است
جانِ جان است او فرو ریزش به حلق
گربه حجّت بشنوی برهانی است
روشن است اینک دلیلی روشن است
جانِ یاران است و یارِ جانی است
بر سخن هایِ نزاری جان بده
جانِ شیرین هم به جان ارزانی است
توگران باریِ جان او مبین
نا نپنداری بدین ارزانی است
مسکرات الوجد چیزی دیگرست
آن برون زین عالمِ حیوانی است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
عرق چین تو بویی بر صبا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای من غلام آنکه غلام غلام توست
در آرزوی جرعه ی جام مدام توست
جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر
گر راست بشنوند زمن عکس جام توست
بر مقدم تو گر برود گو برو سرم
سرهای گرد نان جهان زیر گام توست
گر شد دل رمیده ی من رام عشق تو
نبود عجب که توسن افلاک رام توست
هرگز نه ممکن است که خواهد خلاص یافت
هر دل که قید سلسله ی همچو دام توست
جایی دگر کدام و پناهی دگر کجا
اینش نه بس که در حرم اهتمام توست
گر بگذرد نزاری بر یاد خاطرت
او را تمام اگر چه که او ناتمام توست
در آرزوی جرعه ی جام مدام توست
جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر
گر راست بشنوند زمن عکس جام توست
بر مقدم تو گر برود گو برو سرم
سرهای گرد نان جهان زیر گام توست
گر شد دل رمیده ی من رام عشق تو
نبود عجب که توسن افلاک رام توست
هرگز نه ممکن است که خواهد خلاص یافت
هر دل که قید سلسله ی همچو دام توست
جایی دگر کدام و پناهی دگر کجا
اینش نه بس که در حرم اهتمام توست
گر بگذرد نزاری بر یاد خاطرت
او را تمام اگر چه که او ناتمام توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
تو در آ خانه کیا کیست دگر خانه ی توست
من کی ام هیچ بجز تو همه بیگانه ی توست
گر چه پروانه صفت مولع شمعیم همه
سوختن کار خلیل است که پروانه ی توست
نفس و ارکان طبیعت به محل مجبورند
عقل خود شاهد حال است که دیوانه ی توست
من آشفته نی ام محرم اسرار رجال
هر که بیرون ندهد راز تو مردانه ی توست
دانه از پنبه ی حلاج جدا میکردم
پود و تارش همه آن است که در شانه ی توست
کشت زاریست جهان آب و زمینش همسان
حق و باطل همه از ریختن دانه ی توست
ما نداریم دگر با دگری پیمانی
خود نزاریِّ گدا مست ز پیمانه ی توست
من کی ام هیچ بجز تو همه بیگانه ی توست
گر چه پروانه صفت مولع شمعیم همه
سوختن کار خلیل است که پروانه ی توست
نفس و ارکان طبیعت به محل مجبورند
عقل خود شاهد حال است که دیوانه ی توست
من آشفته نی ام محرم اسرار رجال
هر که بیرون ندهد راز تو مردانه ی توست
دانه از پنبه ی حلاج جدا میکردم
پود و تارش همه آن است که در شانه ی توست
کشت زاریست جهان آب و زمینش همسان
حق و باطل همه از ریختن دانه ی توست
ما نداریم دگر با دگری پیمانی
خود نزاریِّ گدا مست ز پیمانه ی توست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دیر شد تا در سرم سودای تست
دل به صد جان واله و شیدای تست
چشم شب بیدار خون پالای من
بی قرار از نرگس شهلای تست
سرو بالای تو طوبای من است
بل بلای جان من بالای تست
لولوی لالاست دو لعل لبت
بل که لولو کم ترین لالای تست
جز تو با تو در نمی گنجد کسی
گر بهشتی هست خلوت جای تست
چون دو می بینی دویی در کثرت است
هم تو باشی گر کسی هم تای تست
آفتاب از پرتو شمع رخت
راست چون پروانه ناپروای تست
هر که را در سینه سوزی معنوی ست
عاشق روی جهان آرای تست
سد هزار آسیمه سر بر بوی وصل
چون نزاری عاشق شیدای تست
دل به صد جان واله و شیدای تست
چشم شب بیدار خون پالای من
بی قرار از نرگس شهلای تست
سرو بالای تو طوبای من است
بل بلای جان من بالای تست
لولوی لالاست دو لعل لبت
بل که لولو کم ترین لالای تست
جز تو با تو در نمی گنجد کسی
گر بهشتی هست خلوت جای تست
چون دو می بینی دویی در کثرت است
هم تو باشی گر کسی هم تای تست
آفتاب از پرتو شمع رخت
راست چون پروانه ناپروای تست
هر که را در سینه سوزی معنوی ست
عاشق روی جهان آرای تست
سد هزار آسیمه سر بر بوی وصل
چون نزاری عاشق شیدای تست