عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد
زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر
سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل
بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را
کجا رویمکه بیداد دل رسد به شنیدن
به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگهچو جوهر آیینه سوخت ریشهبهمژگان
ز شرم حسنکه دادند آبگلشن ما را
فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت
به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس به قید دل افسرده همچو موج بهگوهر
همین یک آبله استادگیست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی
به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی
دیت همین فرق جبههایستکشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل
که فکرما نکند تیره، طبع روشن ما را
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد
زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر
سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل
بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را
کجا رویمکه بیداد دل رسد به شنیدن
به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را
نگهچو جوهر آیینه سوخت ریشهبهمژگان
ز شرم حسنکه دادند آبگلشن ما را
فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت
به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را
نفس به قید دل افسرده همچو موج بهگوهر
همین یک آبله استادگیست رفتن ما را
عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی
به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را
جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی
دیت همین فرق جبههایستکشتن ما را
زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل
که فکرما نکند تیره، طبع روشن ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ز آهم مجویید تأثیر را
پر از بال عنقاست این تیر را
مصوربه هرجاکشد نقش من
ز تمثال رنگیست تصویر را
درین دشت و در، دم صیاد نیست
رمیدن گرفتهست نخجیر را
بنای نفس بر هوا بستهاند
زتسکینگلی نیست تعمیر را
گهی دیر تازیم وگهکعبه جو
جنونهاست مجبور تقدیر را
به خواب عدم هستیی دیدهایم
ز هذیان مده رنج، تعبیر را
گرفتار وهم است آزادیات
صدا میکشد بار زنجیر را
به وهم اینقدر چند خوابیدنت
برآر از بغل پای در قیر را
زرویترش عرضپیری مبر
تبه میکند سرکه ین شیر را
خم قامتت این صلا میزند
که بر طاق نه ذوق شبگیر را
به هرجا مخاطب ادا فهم نیست
برین ساز بشکن بم وزیر را
به تهدید ازین همدمان امن خواه
تسلسل وبال است تقریر را
اگر مرجع زندگی خاک نیست
کلک زن خناقگلوگیر را
زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست
خمیدنکجا میبرد پیر را
پر از بال عنقاست این تیر را
مصوربه هرجاکشد نقش من
ز تمثال رنگیست تصویر را
درین دشت و در، دم صیاد نیست
رمیدن گرفتهست نخجیر را
بنای نفس بر هوا بستهاند
زتسکینگلی نیست تعمیر را
گهی دیر تازیم وگهکعبه جو
جنونهاست مجبور تقدیر را
به خواب عدم هستیی دیدهایم
ز هذیان مده رنج، تعبیر را
گرفتار وهم است آزادیات
صدا میکشد بار زنجیر را
به وهم اینقدر چند خوابیدنت
برآر از بغل پای در قیر را
زرویترش عرضپیری مبر
تبه میکند سرکه ین شیر را
خم قامتت این صلا میزند
که بر طاق نه ذوق شبگیر را
به هرجا مخاطب ادا فهم نیست
برین ساز بشکن بم وزیر را
به تهدید ازین همدمان امن خواه
تسلسل وبال است تقریر را
اگر مرجع زندگی خاک نیست
کلک زن خناقگلوگیر را
زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست
خمیدنکجا میبرد پیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو تخم اشک بهکلفت سرشتهاند مرا
به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا
کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشتهاند مرا
فلک شکارکمندیست سرنگونی من
ندانم از خم زلفکه هشتهاند مرا
تپیدن نفسم، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشتهاند مرا
ز آه بیاثرم داغ خامکاری خویش
به آتشیکه ندارم برشتهاند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشتهاند مرا
به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا
کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشتهاند مرا
فلک شکارکمندیست سرنگونی من
ندانم از خم زلفکه هشتهاند مرا
تپیدن نفسم، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشتهاند مرا
ز آه بیاثرم داغ خامکاری خویش
به آتشیکه ندارم برشتهاند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشتهاند مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
خاک نمگل میکندسامان خشکی از غبار
سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم باکوه میسنجند اعمال مرا
تخم امّیدی به سودای حضوریکشتهام
سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعدة دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشتهٔ سازم چه امکانستگیردکوتهی
سایهٔ آن زلف پروردهست آمال مرا
سبحهداران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
درتب شوق آرزوها زیرلب خونکردهام
ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا
جزعرق چون موج ازیندریاچه بایدبردپیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همهگردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
میکشم بار دل اما نقش میبندم به خاک
عجز، خوش نقاش عبرتکرد جمال مرا
بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
خاک نمگل میکندسامان خشکی از غبار
سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم باکوه میسنجند اعمال مرا
تخم امّیدی به سودای حضوریکشتهام
سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعدة دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشتهٔ سازم چه امکانستگیردکوتهی
سایهٔ آن زلف پروردهست آمال مرا
سبحهداران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
درتب شوق آرزوها زیرلب خونکردهام
ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا
جزعرق چون موج ازیندریاچه بایدبردپیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همهگردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
میکشم بار دل اما نقش میبندم به خاک
عجز، خوش نقاش عبرتکرد جمال مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجدگل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کودم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجدگل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کودم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
در بیزری ز جبههٔ اخلاق چینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
در انتظار نقطه کم است انتخاب ما
هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم
توفان ندارد افت موج سراب ما
گردی دگر بلند نمیگردد از نفس
تعمیر میرمد ز بنای خراب ما
فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست
مستی بروون شیشه ندارد شراب ما
ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است
تر شد جبین بحرروضع حباب ما
قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد
در بحر نیز دست زنم شست آبما
بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است
آتش، تأملی که نگرید کباب ما
صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف
شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما
صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال
آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما
زین قیل و قال در نفس واپسینگم است
خاموشی که میدهد آخر جواب ما
آسودهایم لیک همان پایمال وهم
مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما
صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد
صفر دگرتونیزفرا برحساب ما
عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد
بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
نیست خاکسترما شعله صفت بسترما
رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما
نالهها در شکن دام خموشی داریم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعیمکه از خجلت اظهار نیاز
با عرق میچکد از جبههٔ خودگوهر ما
معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم
بیتأمل نگذشتهستکسی از سر ما
بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک
گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما
بیجمالت به لباس مژهٔ اشکآلود
میکند روز سیهگریه به چشم ترما
در مقامی که سخن آینهپرداز دلاست
چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما
معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند
چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما
کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد
نخلیدهست مگر در دل خود نشتر ما
یک قلم نسخهٔ وارستگی آینهایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم
دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما
حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست
تا قفس میرسد اندیشهٔ مشت پر ما
بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود
هرکه شد آب ز درد تو،گذشت ازسر ما
بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس
بیگداز دو جهان پر نشود ساغر ما
رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما
نالهها در شکن دام خموشی داریم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعیمکه از خجلت اظهار نیاز
با عرق میچکد از جبههٔ خودگوهر ما
معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم
بیتأمل نگذشتهستکسی از سر ما
بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک
گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما
بیجمالت به لباس مژهٔ اشکآلود
میکند روز سیهگریه به چشم ترما
در مقامی که سخن آینهپرداز دلاست
چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما
معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند
چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما
کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد
نخلیدهست مگر در دل خود نشتر ما
یک قلم نسخهٔ وارستگی آینهایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم
دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما
حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست
تا قفس میرسد اندیشهٔ مشت پر ما
بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود
هرکه شد آب ز درد تو،گذشت ازسر ما
بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس
بیگداز دو جهان پر نشود ساغر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما
حلقه میسازد صدا را نسبت زنجیر ما
مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست
ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما
بیسبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم
خوابکوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما
نسخهٔ جمعیتدلگر بهاین آشفتگیست
نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما
سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست
بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما
صبح از وهمنفسگر بگذردشبنمکجاست
غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما
آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم
بسکهکج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما
آرزوها در طلسم لاغری میپرورد
خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما
انتظار رنگهای رفته میباید کشید
خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما
حسرتمنزلجنونایجادچندینجستجوست
شامگردد صبح تاکوته شود شبگیر ما
در بنای رنگماگردشکستامروز نیست
ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما
عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع
از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما
حلقه میسازد صدا را نسبت زنجیر ما
مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست
ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما
بیسبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم
خوابکوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما
نسخهٔ جمعیتدلگر بهاین آشفتگیست
نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما
سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست
بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما
صبح از وهمنفسگر بگذردشبنمکجاست
غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما
آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم
بسکهکج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما
آرزوها در طلسم لاغری میپرورد
خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما
انتظار رنگهای رفته میباید کشید
خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما
حسرتمنزلجنونایجادچندینجستجوست
شامگردد صبح تاکوته شود شبگیر ما
در بنای رنگماگردشکستامروز نیست
ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما
عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع
از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
نغمه رنگ افتاده نقش بینشان تأثیر ما
مطربی کوکز سر ناخنکشد تصویر ما
سرمه تفسیر حیا عنوانکتاب عبرتیم
تهمت تقریرنتوان بست برتحریر ما
قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس
نیست تقدیمیکه بیشی جوید ازتأخیر ما
از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی
رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگیر ما
ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد
کزکمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما
از خروش آباد توفان جنون جوشیدهایم
بیصدا نقاش هم مشکلکشد زنجیر ما
شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است
یکگره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخیر ما
از طلسم خاک اگرگردی دمد افشاندهگیر
کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما
پای در دامان ناز از خویش میباید رمید
سایهٔ مژگان صیادیست بر نخجیر ما
خاک بیآبیم امّا شرم معمار قضا
تا نمی در جبهه دارد نیست بیتعمیر ما
کشتهٔ خاصیت شمشیر بیداد توایم
رنگتا باقیست خون میریزد ازتصویر ما
بیدل افلاس آبروی مرد میریزد به خاک
بینیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما
مطربی کوکز سر ناخنکشد تصویر ما
سرمه تفسیر حیا عنوانکتاب عبرتیم
تهمت تقریرنتوان بست برتحریر ما
قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس
نیست تقدیمیکه بیشی جوید ازتأخیر ما
از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی
رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگیر ما
ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد
کزکمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما
از خروش آباد توفان جنون جوشیدهایم
بیصدا نقاش هم مشکلکشد زنجیر ما
شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است
یکگره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخیر ما
از طلسم خاک اگرگردی دمد افشاندهگیر
کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما
پای در دامان ناز از خویش میباید رمید
سایهٔ مژگان صیادیست بر نخجیر ما
خاک بیآبیم امّا شرم معمار قضا
تا نمی در جبهه دارد نیست بیتعمیر ما
کشتهٔ خاصیت شمشیر بیداد توایم
رنگتا باقیست خون میریزد ازتصویر ما
بیدل افلاس آبروی مرد میریزد به خاک
بینیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما
کم نیستکه ما را به درآرد نفس ازما
ما قافلهٔ بینفس موج سرابیم
چندین عدم آنسوست صدای جرس ازما
مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم
تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما
عمریست دراین انجمن ازضعف دوتاییم
خلخال رسانید به پای مگس از ما
همت نزندگل به سر ناز فضولی
رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما
پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم
بر چشم توقع مگذارید خس از ما
درگرد خیال تو سراغی است وگرنه
چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما
رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت
قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانیدکسی بر سر رهش
بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما
کم نیستکه ما را به درآرد نفس ازما
ما قافلهٔ بینفس موج سرابیم
چندین عدم آنسوست صدای جرس ازما
مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم
تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما
عمریست دراین انجمن ازضعف دوتاییم
خلخال رسانید به پای مگس از ما
همت نزندگل به سر ناز فضولی
رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما
پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم
بر چشم توقع مگذارید خس از ما
درگرد خیال تو سراغی است وگرنه
چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما
رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت
قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانیدکسی بر سر رهش
بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
دل میرود و نیست کسی دادرس ما
از قافله دور است خروش جرس ما
هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم
پرواز به منظر نرسد از قفس ما
بر هیچکس افسانهٔ امید نخواندیم
عمریست همان بیکسی ماستکس ما
ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم
تقدیر عرقکرد به حشر مگس ما
خاریم ولی در هوس آباد تعین
بر دیدهٔ دریا مژه چیدهست خس ما
ما و سخن ازکینهفروزی، چه خیال است
آیینه ندادهست به آتش نفس ما
بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید
مهمان دماغ است می زودرس ما
مکتوب وفا مشعر امید نگاهیست
واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما
بیدل به جنون امل ازپا ننشستیم
کاش آبلهگیرد سر راه هوس ما
از قافله دور است خروش جرس ما
هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم
پرواز به منظر نرسد از قفس ما
بر هیچکس افسانهٔ امید نخواندیم
عمریست همان بیکسی ماستکس ما
ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم
تقدیر عرقکرد به حشر مگس ما
خاریم ولی در هوس آباد تعین
بر دیدهٔ دریا مژه چیدهست خس ما
ما و سخن ازکینهفروزی، چه خیال است
آیینه ندادهست به آتش نفس ما
بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید
مهمان دماغ است می زودرس ما
مکتوب وفا مشعر امید نگاهیست
واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما
بیدل به جنون امل ازپا ننشستیم
کاش آبلهگیرد سر راه هوس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
تا بویگل به رنگ ندوزد لباس ما
عریانگذشت زین چمن امید ویاس ما
دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود
با ما نساخت آینهٔ خودشناس ما
خاکی و سایهای همهجا فرش کردهایم
در خانهای که نیست همین بس پلاس ما
آیینهٔ سراب خیالیم چاره نیست
چسزی نمودهاند به چشم قیاس ما
یاران غنیمتیم بههم زین دو دم وقاق
ما شخص فرصتیم بدارند پاس ما
پهلو زدن ز پنبه برآتش قیامت است
هرخشک مغزنیست حریف مساس ما
غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم
دل هم رمیده است ز ما از هراس ما
تکلیف بینشانی عشق از هوس جداست
یارب قبول کس نشود التماس ما
از ششجهت ترانهٔ عنقا شنیدنیست
کز بام و منظر دگر افتاد طاس ما
از شبنم سحر سبق شرم بردهایم
هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما
آیینهٔ دلیمکدورت نصیب ماست
کز تاب فرصت نفس است اقتباس ما
مردیم وخاک ما به هواگرد میکند
بیربطیی که داشت نرفت از حواس ما
جز زیر پا چو آبله خشتی نچیدهایم
دیگرکدام قصر و چه طاق و اساس ما
خال زیاد فرضکن و نرد وهم باز
بر هیچ تختهای نفتادهست طاس ما
صد سال رفت تا به قد خم رسیدهایم
بیدل چه خوشههاکه نشد نذر داس ما
عریانگذشت زین چمن امید ویاس ما
دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود
با ما نساخت آینهٔ خودشناس ما
خاکی و سایهای همهجا فرش کردهایم
در خانهای که نیست همین بس پلاس ما
آیینهٔ سراب خیالیم چاره نیست
چسزی نمودهاند به چشم قیاس ما
یاران غنیمتیم بههم زین دو دم وقاق
ما شخص فرصتیم بدارند پاس ما
پهلو زدن ز پنبه برآتش قیامت است
هرخشک مغزنیست حریف مساس ما
غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم
دل هم رمیده است ز ما از هراس ما
تکلیف بینشانی عشق از هوس جداست
یارب قبول کس نشود التماس ما
از ششجهت ترانهٔ عنقا شنیدنیست
کز بام و منظر دگر افتاد طاس ما
از شبنم سحر سبق شرم بردهایم
هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما
آیینهٔ دلیمکدورت نصیب ماست
کز تاب فرصت نفس است اقتباس ما
مردیم وخاک ما به هواگرد میکند
بیربطیی که داشت نرفت از حواس ما
جز زیر پا چو آبله خشتی نچیدهایم
دیگرکدام قصر و چه طاق و اساس ما
خال زیاد فرضکن و نرد وهم باز
بر هیچ تختهای نفتادهست طاس ما
صد سال رفت تا به قد خم رسیدهایم
بیدل چه خوشههاکه نشد نذر داس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما
به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت
که زمنت نفسکسی نگدازد آتش سنگ ما
به دل شکسته ازین چمن زدهایم بالگذشتنی
که شتاب اگرهمه خون شود نرسد بهگرد درنگ ما
کسی از طبیعت منفعل بهکدام شکوه طرف شود
نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
بهفسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر
شب خون بهخواب پری مبر ز فسانههای ترنگ ما
گهری زهر دو جهانگران، شده خاک نسبت جسم و جان
سبکیم ین همهکاین زمان به ترازو آمده سنگ ما
ز دل فسرده به نالهای نرسید تاب وتب نفس
ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر
مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما
چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟
به هزارسلسله میکشد سرطرةتوزچنگ ما
ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران
که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما
که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما
به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت
که زمنت نفسکسی نگدازد آتش سنگ ما
به دل شکسته ازین چمن زدهایم بالگذشتنی
که شتاب اگرهمه خون شود نرسد بهگرد درنگ ما
کسی از طبیعت منفعل بهکدام شکوه طرف شود
نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
بهفسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر
شب خون بهخواب پری مبر ز فسانههای ترنگ ما
گهری زهر دو جهانگران، شده خاک نسبت جسم و جان
سبکیم ین همهکاین زمان به ترازو آمده سنگ ما
ز دل فسرده به نالهای نرسید تاب وتب نفس
ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر
مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما
چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟
به هزارسلسله میکشد سرطرةتوزچنگ ما
ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران
که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما
این نگینها متراشید به نام دل ما
ذرهای نیستکه بیشور قیامت یابند
طشتنه چرخ فتادهست ز بام دل ما
نشئهٔ دورگرفتاری ما سخت رساست
حلقهٔ زلفکه دارد خط جام دل ما
صبح هم با نفس ازخویش برون میآید
که رساندهست بر افلاک پیام دل ما؟
عالمی را به درکعبهٔ تحقیق رساند
جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما
برهمین آبله ختم است رهکعبه ودیر
کاش میکردکسی سیر مقام دل ما
بهسخنکشف معمای عدمممکن نیست
خامشی نیز نفهمیدکلام دل ما
رنگها داشت بهارمن وما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بهکام دل ما
انس جاوید دگر ازکه طمع باید داشت
دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما
داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به آیینه سلام دل ما
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما
این نگینها متراشید به نام دل ما
ذرهای نیستکه بیشور قیامت یابند
طشتنه چرخ فتادهست ز بام دل ما
نشئهٔ دورگرفتاری ما سخت رساست
حلقهٔ زلفکه دارد خط جام دل ما
صبح هم با نفس ازخویش برون میآید
که رساندهست بر افلاک پیام دل ما؟
عالمی را به درکعبهٔ تحقیق رساند
جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما
برهمین آبله ختم است رهکعبه ودیر
کاش میکردکسی سیر مقام دل ما
بهسخنکشف معمای عدمممکن نیست
خامشی نیز نفهمیدکلام دل ما
رنگها داشت بهارمن وما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بهکام دل ما
انس جاوید دگر ازکه طمع باید داشت
دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما
داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به آیینه سلام دل ما
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
کوتاه نیست سلسلهٔ دود آه ما
آشفتگی به زلفکه واگرد راه ما
صافطرب ز هستی مادردکلفتاست
دارد نفس چو آینه روز سیاه ما
دریاد جلوهٔ تو دل از دست دادهایم
نو حیرت است آینهٔ کم نگاه ما
زین باغسعیشبنمما داغیأس برد
برگی نیافتیم کهگردد پناه ما
از دستگاه آبله اقبال ما مپرس
درزیرپا شکست ضعیفیکلاه ما
چوناشک سردرآبلهپیچیده میرویم
خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما
حیرتگداخت شبنم شکی بهارکرد
باری درین چمن نفسی زد نگاه ما
هرجا رسیدهایم تری موج میزند
عالم طلسم یک عرق است ازگناه ما
در عالمیکه فیش رود دعوی حسد
یارب مباد غفلت ماکینهخواه ما
بیدل ز بسکه بیاثر عرض هستیام
کردی نکرد در دل آیینه آه ما
آشفتگی به زلفکه واگرد راه ما
صافطرب ز هستی مادردکلفتاست
دارد نفس چو آینه روز سیاه ما
دریاد جلوهٔ تو دل از دست دادهایم
نو حیرت است آینهٔ کم نگاه ما
زین باغسعیشبنمما داغیأس برد
برگی نیافتیم کهگردد پناه ما
از دستگاه آبله اقبال ما مپرس
درزیرپا شکست ضعیفیکلاه ما
چوناشک سردرآبلهپیچیده میرویم
خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما
حیرتگداخت شبنم شکی بهارکرد
باری درین چمن نفسی زد نگاه ما
هرجا رسیدهایم تری موج میزند
عالم طلسم یک عرق است ازگناه ما
در عالمیکه فیش رود دعوی حسد
یارب مباد غفلت ماکینهخواه ما
بیدل ز بسکه بیاثر عرض هستیام
کردی نکرد در دل آیینه آه ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا بهکجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چهبلافتاده است، خلق زکف چهداده است
هرکه لبیگشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمینهد سر به رهت فدای ما
آهکه همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاستکوشش بیعصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانهای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا بهگذشتهها رسیم
هرقدم آه میکشد آبله در قفای ما
دور بهار لالهایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ همگرم نکرد جای ما
در حرمیکه آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا بهکجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چهبلافتاده است، خلق زکف چهداده است
هرکه لبیگشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمینهد سر به رهت فدای ما
آهکه همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاستکوشش بیعصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانهای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا بهگذشتهها رسیم
هرقدم آه میکشد آبله در قفای ما
دور بهار لالهایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ همگرم نکرد جای ما
در حرمیکه آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
کلک مصوراز چه ننگ،کرد نظربهسوی ما
رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما
چارهٔ عیب زندگی غیر عدمکه میکند
سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بیرفوی ما
باهمه وضع پیش و پس نیستکسی خلافکس
زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما
میگذرد نسیم مصر بالگشا از این چمن
لیک دماغگلکراست تا برسد به بوی ما
غفلت خلق بوده است مخملکارگاه صنع
چشم بهخواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما
دل بهشکست عهد بست، تا نفس از فغان نشست
معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما
نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر
سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما
ذوق تعین هوس، رنج تعلق است و بس
میفشرد تکلف بند قباگلوی ما
سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل
کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما
در پس زانوی ادب خشک بجا نشستهایم
ننگتری چراکشد موجگوهر سبوی ما
طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس
گشت زعشق منفعلکوکوی هرزهگوی ما
بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا
برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما
رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما
چارهٔ عیب زندگی غیر عدمکه میکند
سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بیرفوی ما
باهمه وضع پیش و پس نیستکسی خلافکس
زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما
میگذرد نسیم مصر بالگشا از این چمن
لیک دماغگلکراست تا برسد به بوی ما
غفلت خلق بوده است مخملکارگاه صنع
چشم بهخواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما
دل بهشکست عهد بست، تا نفس از فغان نشست
معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما
نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر
سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما
ذوق تعین هوس، رنج تعلق است و بس
میفشرد تکلف بند قباگلوی ما
سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل
کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما
در پس زانوی ادب خشک بجا نشستهایم
ننگتری چراکشد موجگوهر سبوی ما
طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس
گشت زعشق منفعلکوکوی هرزهگوی ما
بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا
برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها