عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
از ما بگو سلامی آن ترک تند خو را
از ما بگو سلامی آن ترک تند خو را
کاتش زد از نگاهی یک شهر آرزو را
این نکته را شناسد آندل که دردمند است
من گرچه توبه گفتم نشکسته ام سبو را
ای بلبل از وفایش صد بار با تو گفتم
تو در کنار گیری باز این رمیده بو را
رمز حیات جوئی جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن ننگ است آب جو را
شادم که عاشقان را سوز دوام دادی
درمان نیافریدی آزار جستجو را
گفتی مجو وصالم بالا تر از خیالم
عذر نو آفریدی اشک بهانه جو را
از ناله بر گلستان آشوب محشر آور
تا دم به سینه پیچد مگذار های و هو را
کاتش زد از نگاهی یک شهر آرزو را
این نکته را شناسد آندل که دردمند است
من گرچه توبه گفتم نشکسته ام سبو را
ای بلبل از وفایش صد بار با تو گفتم
تو در کنار گیری باز این رمیده بو را
رمز حیات جوئی جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن ننگ است آب جو را
شادم که عاشقان را سوز دوام دادی
درمان نیافریدی آزار جستجو را
گفتی مجو وصالم بالا تر از خیالم
عذر نو آفریدی اشک بهانه جو را
از ناله بر گلستان آشوب محشر آور
تا دم به سینه پیچد مگذار های و هو را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بیار باده که گردون بکام ما گردید
بیار باده که گردون بکام ما گردید
مثال غنچه نواها ز شاخسار دمید
خورم بیاد تنک نوشی امام حرم
که جز به صحبت یاران رازدان نچشید
فزون قبیلهٔ آن پخته کار باد که گفت
چراغ راه حیات است جلوهٔ امید
نوا ز حوصلهٔ دوستان بلند تر است
غزل سرا شدم آنجا که هیچکس نشنید
عیار معرفت مشتری است جنس سخن
خوشم از آنکه متاع مرا کسی نخرید
ز شعر دلکش اقبال میتوان در یافت
که درس فلسفه میداد و عاشقی ورزید
مثال غنچه نواها ز شاخسار دمید
خورم بیاد تنک نوشی امام حرم
که جز به صحبت یاران رازدان نچشید
فزون قبیلهٔ آن پخته کار باد که گفت
چراغ راه حیات است جلوهٔ امید
نوا ز حوصلهٔ دوستان بلند تر است
غزل سرا شدم آنجا که هیچکس نشنید
عیار معرفت مشتری است جنس سخن
خوشم از آنکه متاع مرا کسی نخرید
ز شعر دلکش اقبال میتوان در یافت
که درس فلسفه میداد و عاشقی ورزید
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر
باز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوست
گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو
گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید ز ما بخواه
گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست
از روزگار خویش ندانم جز این قدر
خوابم ز یاد رفته و تعبیرم آرزوست
کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر
باز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوست
گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو
گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید ز ما بخواه
گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست
از روزگار خویش ندانم جز این قدر
خوابم ز یاد رفته و تعبیرم آرزوست
کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
پا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرون
عزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموز
تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
پا ز خلوت کدهٔ غنچه برون زن چو شمیم
با نسیم سحر آمیز و وزیدن آموز
آفریدند اگر شبنم بی مایه ترا
خیز و بر داغ دل لاله چکیدن آموز
اگرت خار گل تازه رسی ساخته اند
پاس ناموس چمن دار و خلیدن آموز
باغبان گر ز خیابان تو بر کند ترا
صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز
تا تو سوزنده تر و تلخ تر آئی بیرون
عزلت خم کده ئی گیر و رسیدن آموز
تا کجا در ته بال دگران می باشی
در هوای چمن آزاده پریدن آموز
در بتخانه زدم مغبچگانم گفتند
آتشی در حرم افروز و تپیدن آموز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوهٔ دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم
جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که درو کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
برهنه حرف نگفتن کمال گویائیست
حدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوهٔ دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم
جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که درو کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
برهنه حرف نگفتن کمال گویائیست
حدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
بحر بی پایان به جوی خویش بستن میتوان
از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان
گر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان
من فقیرم بی نیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان
بحر بی پایان به جوی خویش بستن میتوان
از نوائی میتوان یک شهر دل در خون نشاند
یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است
یک جهان آئینه از سنگی شکستن میتوان
گر بخود محکم شوی سیل بلا انگیز چیست
مثل گوهر در دل دریا نشستن میتوان
من فقیرم بی نیازم مشربم این است و بس
مومیائی خواستن نتوان ، شکستن میتوان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را
باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فریب کشمکش عقل دیدنی دارد
فریب کشمکش عقل دیدنی دارد
که میر قافله و ذوق رهزنی دارد
نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد
فرنگ گرچه سخن با ستاره میگوید
حذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی دارد
ز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهن
که زیست کاهش جان مرگ جانکنی دارد
سر مزار شهیدان یکی عنان در کش
که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد
دگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجم
می گذشته و جام شکستنی دارد
نه شیخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبال
فقیر راه نشین است و دل غنی دارد
که میر قافله و ذوق رهزنی دارد
نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس
بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد
فرنگ گرچه سخن با ستاره میگوید
حذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی دارد
ز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهن
که زیست کاهش جان مرگ جانکنی دارد
سر مزار شهیدان یکی عنان در کش
که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد
دگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجم
می گذشته و جام شکستنی دارد
نه شیخ شهر نه شاعر نه خرقه پوش اقبال
فقیر راه نشین است و دل غنی دارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه لبی است
تلاش چشمهٔ حیوان دلیل کم طلبی است
حدیث دل به که گویم چه راه بر گیرم
که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
غزل به زمزمه خوان پرده پست تر گردان
هنوز نالهٔ مرغان نوای زیر لبی است
متاع قافلهٔ ما حجازیان بردند
ولی زبان نگشائی که یار ما عربی است
نهال ترک ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوی را بهانه بولهبی است
مسنج معنی من در عیار هند و عجم
که اصل این گهر از گریه های نیم شبی است
بیا که من ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوان تر ز باده عنبی است
تلاش چشمهٔ حیوان دلیل کم طلبی است
حدیث دل به که گویم چه راه بر گیرم
که آه بی اثر است و نگاه بی ادبی است
غزل به زمزمه خوان پرده پست تر گردان
هنوز نالهٔ مرغان نوای زیر لبی است
متاع قافلهٔ ما حجازیان بردند
ولی زبان نگشائی که یار ما عربی است
نهال ترک ز برق فرنگ بار آورد
ظهور مصطفوی را بهانه بولهبی است
مسنج معنی من در عیار هند و عجم
که اصل این گهر از گریه های نیم شبی است
بیا که من ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوان تر ز باده عنبی است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
این جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوی حرم بستند
راهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه
هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو می خیزد افسانه ز افسانه
این کیست که بر دلها آورده شبیخونی
صد شهر تمنا را یغما زده ترکانه
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت
نا پخته برون آمد از خلوت میخانه
این جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوی حرم بستند
راهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه
هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو می خیزد افسانه ز افسانه
این کیست که بر دلها آورده شبیخونی
صد شهر تمنا را یغما زده ترکانه
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت
نا پخته برون آمد از خلوت میخانه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
این گنبد مینائی این پستی و بالائی
این گنبد مینائی این پستی و بالائی
در شد بدل عاشق با این همه پهنائی
اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن
یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی
ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست
در سینه نیاسائی از دیده برون آئی
برخیز که فروردین افروخت چراغ گل
برخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائی
عشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئین
نی من بشمار آیم نی تو بشمار آئی
صد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شد
خاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائی
هم با خود و هم با او هجران که وصالست این
ای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی
در شد بدل عاشق با این همه پهنائی
اسرار ازل جوئی بر خود نظری وا کن
یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی
ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست
در سینه نیاسائی از دیده برون آئی
برخیز که فروردین افروخت چراغ گل
برخیز و دمی بنشین با لالهٔ صحرائی
عشق است و هزار افسون حسن است و هزار آئین
نی من بشمار آیم نی تو بشمار آئی
صد ره بفلک بر شد صد ره بزمین در شد
خاقانی و فغفوری جمشیدی و دارائی
هم با خود و هم با او هجران که وصالست این
ای عقل چه میگوئی ای عشق چه فرمائی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به یکی از صوفیه نوشته شد
هوس منزل لیلی نه تو داری و نه من
جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من
من جوان ساقی و تو پیر کهن میکده ئی
بزم ما تشنه و صهبا نه تو داری و نه من
دل و دین در گرو زهره وشان عجمی
آتش شوق سلیمی نه تو داری و نه من
خزفی بود که از ساحل دریا چیدیم
دانهٔ گوهر یکتا نه تو داری و نه من
دگر از یوسف گمگشته سخن نتوان گفت
تپش خون زلیخا نه تو داری و نه من
به که با نور چراغ ته دامان سازیم
طاقت جلوهٔ سینا نه تو داری و نه من
جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من
من جوان ساقی و تو پیر کهن میکده ئی
بزم ما تشنه و صهبا نه تو داری و نه من
دل و دین در گرو زهره وشان عجمی
آتش شوق سلیمی نه تو داری و نه من
خزفی بود که از ساحل دریا چیدیم
دانهٔ گوهر یکتا نه تو داری و نه من
دگر از یوسف گمگشته سخن نتوان گفت
تپش خون زلیخا نه تو داری و نه من
به که با نور چراغ ته دامان سازیم
طاقت جلوهٔ سینا نه تو داری و نه من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
در جهان دل ما دور قمر پیدا نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است
این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است
این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی
فرسوده پیکری ز صنم خانهٔ دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانهٔ دل است
لاهوتیان اسیر کمند نگاه او
صوفی هلاک شیوه ترکانهٔ دل است
محمود غزنوی که صنم خانه ها شکست
زناری بتان صنم خانهٔ دل است
غافل تری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانهٔ دل است
این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است
این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی
فرسوده پیکری ز صنم خانهٔ دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانهٔ دل است
لاهوتیان اسیر کمند نگاه او
صوفی هلاک شیوه ترکانهٔ دل است
محمود غزنوی که صنم خانه ها شکست
زناری بتان صنم خانهٔ دل است
غافل تری ز مرد مسلمان ندیده ام
دل در میان سینه و بیگانهٔ دل است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند
کلهٔ جم به گدای سر راهی بخشند
در ره عشق فلان ابن فلان چیزی نسیت
ید بیضای کلیمی به سیاهی بخشند
گاه شاهی به جگر گوشهٔ سلطان ندهند
گاه باشد که بزندانی چاهی بخشند
فقر را نیز جهانبان و جهانگیر کنند
که به این راه نشین تیغ نگاهی بخشند
عشق پامال خرد گشت و جهان دیگر شد
بود آیا که مرا رخصت آهی بخشند
کلهٔ جم به گدای سر راهی بخشند
در ره عشق فلان ابن فلان چیزی نسیت
ید بیضای کلیمی به سیاهی بخشند
گاه شاهی به جگر گوشهٔ سلطان ندهند
گاه باشد که بزندانی چاهی بخشند
فقر را نیز جهانبان و جهانگیر کنند
که به این راه نشین تیغ نگاهی بخشند
عشق پامال خرد گشت و جهان دیگر شد
بود آیا که مرا رخصت آهی بخشند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه می آئی
گی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی
تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی در کش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه می آئی
گی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی
تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی در کش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من