عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن قطرهام که بحر به دور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانهزاد دیده دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لبتشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانهجوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره حور افکند مرا
ظلمت ز ننگ بر در نور افکند مرا
من خانهزاد دیده دردم چو طفل اشک
گرداب غم به موج سرور افکند مرا
بر عشق مهربان شده ترسم که عاقبت
در قحط سال وعده طور افکند مرا
ایزد جزای مستی من چون دهد مگر
لبتشنه در سراب شعور افکند مرا
رحمت بهانهجوست مبادا نسیم لطف
در صیدگاه طره حور افکند مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جنونی کو که سرگردان کنم در دیده طوفان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که میبینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم میسوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیریست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمیدانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صفهای مژگان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که میبینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم میسوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیریست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمیدانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صفهای مژگان را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به صبوری بفریبم دل شیدایی را
در جگر بند کنم ناله ی صحرایی را
دم ز انکار محبت زدم و بد کردم
نه که این باد بریزد گل رسوایی را
باغبان خواست که حیران گل و خار شویم
بست بر دیده ی ما راه شناسایی را
آسمان ماتم خس خانه ی خودگیر که سوخت
دامن ناله ی ما دست شکیبایی را
هر نفس داغ دگر در جگرم زنده کند
از که آموخته هجر تو مسیحایی را
مست یک رنگی دردیم که از صحبت او
نرسد هیچ خلل عصمت تنهایی را
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبینسایی را
در جگر بند کنم ناله ی صحرایی را
دم ز انکار محبت زدم و بد کردم
نه که این باد بریزد گل رسوایی را
باغبان خواست که حیران گل و خار شویم
بست بر دیده ی ما راه شناسایی را
آسمان ماتم خس خانه ی خودگیر که سوخت
دامن ناله ی ما دست شکیبایی را
هر نفس داغ دگر در جگرم زنده کند
از که آموخته هجر تو مسیحایی را
مست یک رنگی دردیم که از صحبت او
نرسد هیچ خلل عصمت تنهایی را
خاک آن کوی فصیحی ز جبین رنجه مکن
از مه و مهر بیاموز جبینسایی را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
عشق کرم آموز درآمد ز در ما
صد قافله غم ریخت ز دل بر جگر ما
کاهل نظری بین که به صد جذب تجلی
هرگز نرسد تا سر مژگان نظر ما
ما ناله فروشان جرس محمل دردیم
جز ناله کسی نیست رفیق سفر ما
ما مرغ بهشتیم و ز پرواز نیفتیم
غم نامه گشایند گر از بال و پر ما
هر جا که بود داغ غمی کاش کند عشق
بر ذمه ی او فرض طواف جگر ما
ما شعله ی شمعیم ولی حیف که فردا
جز بر پر پروانه نیابند اثر ما
از ما به جز از ناله ی خونین اثری نیست
از ناله ی ما پرس فصیحی خبر ما
صد قافله غم ریخت ز دل بر جگر ما
کاهل نظری بین که به صد جذب تجلی
هرگز نرسد تا سر مژگان نظر ما
ما ناله فروشان جرس محمل دردیم
جز ناله کسی نیست رفیق سفر ما
ما مرغ بهشتیم و ز پرواز نیفتیم
غم نامه گشایند گر از بال و پر ما
هر جا که بود داغ غمی کاش کند عشق
بر ذمه ی او فرض طواف جگر ما
ما شعله ی شمعیم ولی حیف که فردا
جز بر پر پروانه نیابند اثر ما
از ما به جز از ناله ی خونین اثری نیست
از ناله ی ما پرس فصیحی خبر ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آشفتهتر از ماست بسی انجمن ما
بی نور بود شمع طرب در لگن ما
بر ناصیه ی غنچه ی ما نقش طرب نیست
شرمنده برون رفته نسیم از چمن ما
بت خانه ی عشقیم به طوف در ما آی
مستند ز یک جام بت و برهمن ما
نشکفته بماندیم به گلزار شهادت
پاشند مگر گرد غمی بر کفن ما
از سوختن ما نشود هیچ تسلی
خوش بر سر لطف آمده پیمانشکن ما
شمعیم مکش کز تب حسرت بگدازیم
بگذار که بگذارد که بگدازد ازین شعله تن ما
تا حرف دل ریش فصیحی به تو گفتیم
خوناب الم میچکد از هر سخن ما
بی نور بود شمع طرب در لگن ما
بر ناصیه ی غنچه ی ما نقش طرب نیست
شرمنده برون رفته نسیم از چمن ما
بت خانه ی عشقیم به طوف در ما آی
مستند ز یک جام بت و برهمن ما
نشکفته بماندیم به گلزار شهادت
پاشند مگر گرد غمی بر کفن ما
از سوختن ما نشود هیچ تسلی
خوش بر سر لطف آمده پیمانشکن ما
شمعیم مکش کز تب حسرت بگدازیم
بگذار که بگذارد که بگدازد ازین شعله تن ما
تا حرف دل ریش فصیحی به تو گفتیم
خوناب الم میچکد از هر سخن ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
باز دل در موج تبخال از تب حرمان کیست
لخت لختش در خروش از شعله هجران کیست
جان ما خود بال افشان از پی محمل برفت
یارب این مسکین که میسوزد فراقش جان کیست
سرگران گر بر مزار کشتگان بگذشت دوست
بر لب زخم شهیدان نوحه پس قربان کیست
دست ما از دیده در هجران فزون بگریستی
گر بدانستی که مسکین دور از دامان کیست
سالها شد کز فراق ما فصیحی پاک سوخت
این نگاه خونچکان از دیده گریان کیست
لخت لختش در خروش از شعله هجران کیست
جان ما خود بال افشان از پی محمل برفت
یارب این مسکین که میسوزد فراقش جان کیست
سرگران گر بر مزار کشتگان بگذشت دوست
بر لب زخم شهیدان نوحه پس قربان کیست
دست ما از دیده در هجران فزون بگریستی
گر بدانستی که مسکین دور از دامان کیست
سالها شد کز فراق ما فصیحی پاک سوخت
این نگاه خونچکان از دیده گریان کیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شناخت ذوق بهار آنکه گل به دامان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بیمروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه ناامیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیدهام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
چو چید از جگر لاله داغ بر جان ریخت
ز بیمروتی ابر این چمن سوزم
که بر من آتش و بر خار و خس گلستان ریخت
چه ناامیدی در خواب دیده آمد دوش
که جای اشک همه شب نگه ز مژگان ریخت
چه چشم بد دگر این روزگار برهم زد
که دسته دسته مرا نیش بر رگ جان ریخت
کسی ز تشنگی راه کعبه ایمن شد
که خونش از مژه هم در سر بیابان ریخت
نظر ز داغ جگر یافت دیدهام کامشب
ز نیم قطره سرشک آبروی طوفان ریخت
ز بیم صاحب گلشن سحر فصیحی چید
ز جیب لاله و گل چاک در گریبان ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بر گوش دلم زمزمه توبه حرام است
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پرکه نه آن شیفته طره دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدامست
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پرکه نه آن شیفته طره دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باز جانم دوزخ آشام از غم غمخوار تست
دیدهام دریای خون از حسرت دیدار تست
کعبه را گراد سر بتخانه آرد در طواف
کاروانسالار کفر ار حلقه زنار تست
سالها بر حال زار خویش خون باید گریست
زندهای را کش هوای نشئنهی دیدار تست
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز
عالمی در حسرت این غمزه خونخوار تست
غیر سرخوش از می وصل و فصیحی سرگران
ای مروت ای محبت دشمنیها کار تست
دیدهام دریای خون از حسرت دیدار تست
کعبه را گراد سر بتخانه آرد در طواف
کاروانسالار کفر ار حلقه زنار تست
سالها بر حال زار خویش خون باید گریست
زندهای را کش هوای نشئنهی دیدار تست
خون شدی ای جان غم فرسوده از رشک و هنوز
عالمی در حسرت این غمزه خونخوار تست
غیر سرخوش از می وصل و فصیحی سرگران
ای مروت ای محبت دشمنیها کار تست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی بصر دیده ارباب هوس حیرانست
ز آنکه بر دیده تصویر نظر پنهانست
در گریبان دری دیده ما روز نخست
پنجه غم شده فرموش و کنون مژگانست
دیده بگداخته نخل مژه را دادم آب
وین زمان میوه سیرابترش حرمانست
رخ ز بیرونقی شمع نگاهم مفروز
روزگاریست که بی روی تو در زندانست
کفر از غصه چو زلف تو سیهپوش نشست
که درین دام چرا صید نخست ایمانست
ناله پرده جان صاف کند از تب درد
ورنه بر شعله ما بیهنری بهتانست
گریه گر دیده گدازست فصیحی گله چیست
کشتی نوح شکستن هنر طوفانست
ز آنکه بر دیده تصویر نظر پنهانست
در گریبان دری دیده ما روز نخست
پنجه غم شده فرموش و کنون مژگانست
دیده بگداخته نخل مژه را دادم آب
وین زمان میوه سیرابترش حرمانست
رخ ز بیرونقی شمع نگاهم مفروز
روزگاریست که بی روی تو در زندانست
کفر از غصه چو زلف تو سیهپوش نشست
که درین دام چرا صید نخست ایمانست
ناله پرده جان صاف کند از تب درد
ورنه بر شعله ما بیهنری بهتانست
گریه گر دیده گدازست فصیحی گله چیست
کشتی نوح شکستن هنر طوفانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نخل طلبم هیچ مرا برگ و بری نیست
فرزند خزانم ز بهارم خبری نیست
از باغ وفا مگذر اگر تشنه ی کامی
کآنجا همه گر بید بود بیثمری نیست
بر بام و در دوست تجلی نفشاندند
گویا که درین کوچه پریشاننظری نیست
گویند که بیگانه پرست است غم دوست
صد شکر که بیگانهتر از ما دگری نیست
روزی که در گنج کرم باز کند حسن
سرمایه ی ما هیچ به جز چشم تری نیست
لخت دلم از دیده کند سوی تو پرواز
مشتاق تو را شوق کم از بال و پری نیست
گر لذت داغ جگر اینست فصیحی
صد حیف که بر هر سر مویم جگری نیست
فرزند خزانم ز بهارم خبری نیست
از باغ وفا مگذر اگر تشنه ی کامی
کآنجا همه گر بید بود بیثمری نیست
بر بام و در دوست تجلی نفشاندند
گویا که درین کوچه پریشاننظری نیست
گویند که بیگانه پرست است غم دوست
صد شکر که بیگانهتر از ما دگری نیست
روزی که در گنج کرم باز کند حسن
سرمایه ی ما هیچ به جز چشم تری نیست
لخت دلم از دیده کند سوی تو پرواز
مشتاق تو را شوق کم از بال و پری نیست
گر لذت داغ جگر اینست فصیحی
صد حیف که بر هر سر مویم جگری نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بیجمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمعسان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بیجمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمعسان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از دل هزار لخت به چشم نثار رفت
جز داغ هر چه بود درین لالهزار رفت
ضعفم چنان گداخت که طوفان اشک دوش
صد جا نشست از مژه تا در کنار رفت
آن دیده گو ذخیره دیدار مینهاد
نیرنگ بخت بین که به دنبال یار رفت
بگذشت عمر و غنچه ما ناشکفته ماند
این ماتم دگر که ز باغم بهار رفت
ای کاش پیشتر ز فصیحی نمردمی
تا دیدمی چه بر سرش از هجر یار رفت
جز داغ هر چه بود درین لالهزار رفت
ضعفم چنان گداخت که طوفان اشک دوش
صد جا نشست از مژه تا در کنار رفت
آن دیده گو ذخیره دیدار مینهاد
نیرنگ بخت بین که به دنبال یار رفت
بگذشت عمر و غنچه ما ناشکفته ماند
این ماتم دگر که ز باغم بهار رفت
ای کاش پیشتر ز فصیحی نمردمی
تا دیدمی چه بر سرش از هجر یار رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شب بیخبرم حرف فراقت به زبان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
ز آن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پیشان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
ز آن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پیشان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هر قطره خون گرم که از دل در اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده حیرت که میسزد
کز دست داغهای جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه رحمی که بی کسم
این کهنهدیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامهام که چشمه خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامهبر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده حیرت که میسزد
کز دست داغهای جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه رحمی که بی کسم
این کهنهدیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامهام که چشمه خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامهبر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر نقاب از رخ بگیری آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر شبم داغی چنان در گلخن تن بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شوق دیدار تو چون چشم مرا باز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در دیده نگه چون ز تو در خون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند