عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دیدی چگونه ما را، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی
وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن
تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را
چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
گفتی تو را بدارم چون جان و دیده، بنشین
گفتم چگونه داری، ناداشتی و رفتی
چشمم که آب خوردی از روی گل عذارت
ناگه، به خار هجران انباشتی و رفتی
تخمی است هجررویت، بارش هلاک جانم
تا خود چگونه روید، تو گاشتی و رفتی
در دام جز اثیرت تر دامنی دو بودند
او را بدست ایشان، بگذاشتی و رفتی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل در غم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تندست یار و بی سببی می کند غضب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
مطلوب را چو نیست مقام معینی
هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
معلوم می شود که ندارد مذاق عشق
او را که از حرارت می می رسد طرب
کام از لبت چگونه بیابند جان و دل
دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
تو چشمه حیاتی و ما ظلمت فنا
از ما هوای وصل تو امریست بس عجب
ما طالب تو و تو گریزان ز قرب ما
اینست کار ما و تو پیوسته روز و شب
الفت میان ما و تو بسیار مشکل است
تو در پس حجابی و ما در ره ادب
چون غیر ممکن است فضولی وصال دوست
بیهوده چند در طلبش می کشی تعب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ذوق وصلت یافت دل از ساقی و ساغر گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
شد خلیل خلوت خلت ز ماه و خور گذشت
آب چشمم راست طوف آستانت آرزو
هر چه خواهد می تواند کرد چون از سر گذشت
چون مسیحا می تواند پای بر گردون نهد
هر که او را هر چه پیش آمد چو سوزن در گذشت
بهتر از من کس نمی داند طریق عاشقی
زانکه عمرم در ره خوبان سیمین بر گذشت
اختر برگشته ام را سوخت آخر برق آه
آه ازین محنت که برق آهم از اختر گذشت
خوش دلم کز عشق من افتاد تقریب سخن
هر کجا حرفی ازان ماه ملک منظر گذشت
نیست در بغدادیان مطلق فضولی رأفتی
حیف عمر من که بی حاصل درین کشور گذشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جانی که هست رسته ز آزار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
دل دامن هوای تو محکم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است
مرغی چنان هوای چنین کم گرفته است
از عشق من که بهر تو رسوای عالمم
آوازه جمال تو عالم گرفته است
تا شعله برون ندهد آتش درون
دل رخنهای زخم بمرهم گرفته است
بگذر ز زیر طاق فلک بی توقفی
کز اشکم این بنای کهن نم گرفته است
از کبر حلقه بر در جنت نمی زند
دستی که آن دو گیسوی پرخم گرفته است
بر التفات ساقی ایام دل منه
جامی که می دهد بتو از جم گرفته است
گر هست آرزوی غم عشق دور نیست
ما را که دل ز خاطر خرم گرفته است
در دور عیسی لبت از زلف عنبرین
در حیرتم که بهر چه ماتم گرفته است
رسم طرب مجو ز فضولی که مدتیست
دور از تو خوی با الم و غم گرفته است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
منم که بی تو گرفتار صد بلا شده ام
بصد بلا ز فراق تو مبتلا شده ام
مگر بقوت ضعف بدن رسم جایی
چنین که در طلبت همره صبا شده ام
بدرد و محنت بسیار من وسیله مپرس
نه اندکست که از چون تویی جدا شده ام
طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا
چو من بدرد تو مستغنی از دوا شده ام
هوای چشم سیاه تو در سرست مرا
که خاکسارتر از میل توتیا شده ام
ز بس که مست می حیرتم نمی دانم
که چیست حال من و این چنین چرا شده ام
فضولی از من بیچاره عقل و دین مطلب
که مبتلای بتان پری لقا شده ام
بصد بلا ز فراق تو مبتلا شده ام
مگر بقوت ضعف بدن رسم جایی
چنین که در طلبت همره صبا شده ام
بدرد و محنت بسیار من وسیله مپرس
نه اندکست که از چون تویی جدا شده ام
طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا
چو من بدرد تو مستغنی از دوا شده ام
هوای چشم سیاه تو در سرست مرا
که خاکسارتر از میل توتیا شده ام
ز بس که مست می حیرتم نمی دانم
که چیست حال من و این چنین چرا شده ام
فضولی از من بیچاره عقل و دین مطلب
که مبتلای بتان پری لقا شده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم
برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم
مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم
بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم
برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم
مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت
در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد
پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم
بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش
گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز
بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس
بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گهی که بر گل روی تو چشم تر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
هزار سیل ز خونابه جگر بگشایم
گهی که رخ بگشایی سزد که بهر تماشا
بهر سر مژه من دیده دگر بگشایم
هزار درد گره بسته در دل و نتوانم
کز آن یکی بر آن سرو سیمبر بگشایم
ز بیم خوی تو بستم ره نظر ز جمالت
ببند راه جفا تازه نظر بگشایم
چو خانه تیره ز بختست ز آن چه سود که آن را
بآه روزن و با موج اشک در بگشایم
بشمع وصل چو پروانه میل سوختنم هست
اگر فراق گذارد که بال و پر بگشایم
فضولی از رخ خوبان سزد که چشم ببندم
چه لازمست که بر خود در نظر بگشایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام