عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دیگر دلم خدنگ جفا رانشان شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
بی وعده آمدی که زشادی شوم هلاک
دل در گمان که یار بمن مهربان شدست
پاکست دامنش ولی از اختلاط غیر
حق با دل منست اگر بدگمان شدست
تا بسته باز رخت سفر، در قفای یار
صد کاروان اشگ ز چشمم روان شدست
بی مهر دیگران ونکویان طبیب را
ترسم گمان کنند که چون دیگران شدست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
بخدنگم چوزدی سینه گرمم مشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
چکنم آه شبم را سحری پیدا نیست
بخت بدبین که اسیریم بکاخی که درو
رخنه ای نیست هویدا و دری پیدا نیست
همه عشاق ز خونین جگرانند و چو من
زآنهمه عاشق خونین جگری پیدا نیست
رحمتی کن تو درین بادیه ای ابر عطا
بزلال تو زمن تشنه تری پیدا نیست
زورق افکندم و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست
تو چو خورشید جهانتابی و در کشور حسن
جلوه کن جلوه که چون تو دگری پیدا نیست
گشته سرگرم طواف حرم، آتش نفسی
که زمرغان حرم بال و پری پیدا نیست
بس گهر ریخته در مخزن اندیشه ولی
چون خیال تو گرامی گهری پیدا نیست
هر کسی کشت نهالی و بری داد طبیب
کشته ماست که او را ثمری پیدا نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
برگیر مهر از آنکه بکام دل تو نیست
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست
تا چند گوییم که به خوبان مبند دل
ناصح ترا چکار، دل من دل تو نیست
دادی نویدی وصلم و خرسند نیستم
با یکدیگر یکی، چو، زبان و دل تو نیست
ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است
ای دیده غیر گریه بی حاصل تو نیست
گفتی که نیست جای، کسی را، به محفلم
غیر از طیب جای که در محفل تو نیست؟
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چو خنجر ستم آن ترک لشگری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
رفت حسن تو و عشقت بدل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صیاد را نگر که چه بیداد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از دیده ام فکندی وهنگام آن نبود
کردی جدائی از من و شرط آنچنان نبود
ما را شبی بکوی تو ماندن گمان نبود
چندان گمان بحوصله آسمان نبود
کشتی نهانم و بتو ترسم گمان برند
بر دامن تو کاش زخونم نشان نبود
خوابت ربوده بود خیال کسی؟ که دوش
می گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود
کم کن جدا که دوش بمحفل ز خوی تو
بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود
در دم نهفته بود دریغا ببزم وصل
کاین بر زبان هیچکسم ترجمان نبود
اشکم بدیده سوخت دریغا زتاب دل
ای کاش رهزنی پی این کاروان نبود
شد قسمتم طبیب چو وصلش، اجل رسید
صد حیف زندگانی ما جاودان نبود
کردی جدائی از من و شرط آنچنان نبود
ما را شبی بکوی تو ماندن گمان نبود
چندان گمان بحوصله آسمان نبود
کشتی نهانم و بتو ترسم گمان برند
بر دامن تو کاش زخونم نشان نبود
خوابت ربوده بود خیال کسی؟ که دوش
می گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود
کم کن جدا که دوش بمحفل ز خوی تو
بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود
در دم نهفته بود دریغا ببزم وصل
کاین بر زبان هیچکسم ترجمان نبود
اشکم بدیده سوخت دریغا زتاب دل
ای کاش رهزنی پی این کاروان نبود
شد قسمتم طبیب چو وصلش، اجل رسید
صد حیف زندگانی ما جاودان نبود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرنه گل ناله ای از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
مرغی که بکوی تو ز پرواز نشیند
از جور تو هر چند رمد باز نشیند
شد یار و درآمد ز درم غیر و روانیست
جغد آید و در منزل شهباز نشیند
مرغ دل ما از قفس سینه پریده است
تا بر لب بام که ز پرواز نشیند
دیرند اسیران تو ناکام بدامت
رحمست بصیدی که ز آغاز نشیند
شد شمع بسی کشته و آتشکده خاموش
کی آتش ما سوختگان باز نشیند
تا چند طبیب از غم بیگانه پریشان
وقتست که در انجمن راز نشیند
از جور تو هر چند رمد باز نشیند
شد یار و درآمد ز درم غیر و روانیست
جغد آید و در منزل شهباز نشیند
مرغ دل ما از قفس سینه پریده است
تا بر لب بام که ز پرواز نشیند
دیرند اسیران تو ناکام بدامت
رحمست بصیدی که ز آغاز نشیند
شد شمع بسی کشته و آتشکده خاموش
کی آتش ما سوختگان باز نشیند
تا چند طبیب از غم بیگانه پریشان
وقتست که در انجمن راز نشیند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
از آن آهم ز دل مشکل برآید
که می ترسم غمت از دل برآید
مکن بامن جفا چندان مبادا
که آهی از دلم غافل برآید
بخاک ما ببار ای ابر رحمت
بود ما را گلی از گل برآید
کناری گیر، کش عزت فزاید
هر آن گوهر که بر ساحل برآید
زدلش ناله مطرب خدا را
بود ما را غمی از دل برآید
زمحفل چون کنی آهنگ رفتن
هزاران ناله از محفل برآید
برآید کام تو چون از من آسان
چرا کامم ز تو مشکل برآید
حدیثی گوید از مجنون و ترسم
فغان لیلی از محمل برآید
تو حال ما ندانی و چه داند
زغرقه آنکه بر ساحل برآید
گرش صدجان فدا سازد محالست
طبیب از خجلت قاتل برآید
که می ترسم غمت از دل برآید
مکن بامن جفا چندان مبادا
که آهی از دلم غافل برآید
بخاک ما ببار ای ابر رحمت
بود ما را گلی از گل برآید
کناری گیر، کش عزت فزاید
هر آن گوهر که بر ساحل برآید
زدلش ناله مطرب خدا را
بود ما را غمی از دل برآید
زمحفل چون کنی آهنگ رفتن
هزاران ناله از محفل برآید
برآید کام تو چون از من آسان
چرا کامم ز تو مشکل برآید
حدیثی گوید از مجنون و ترسم
فغان لیلی از محمل برآید
تو حال ما ندانی و چه داند
زغرقه آنکه بر ساحل برآید
گرش صدجان فدا سازد محالست
طبیب از خجلت قاتل برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زبامی چو بینم که ماهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
بیاد توام از دل آهی برآید
زدل هر دمم گرنه آهی برآید
کی از کنج چشمش نگاهی برآید
ندارد ملک چون سرداد خواهان
چه از ناله دادخواهی برآید
بسی تیره روزم، بود کز کناری
شبم را فروزنده ماهی برآید
خوشم با جفایش دلی چون شکیبم
که نپسندد از سینه آهی برآید
زمردم نهان ریز خونم مبادا
که فردا بقتلم گواهی برآید
بود کز تو ای ابر رحمت زخاکم
گلی گر نروید گیاهی برآید
رسد آنچه بر ما ز فیض گدائی
که از همت پادشاهی برآید
بتاج شهان گرزند خنده شاید
گلی گر ز طرف کلاهی برآید
بود گر امید وصالی چه پروا
بهجران اگر سال و ماهی برآید
زبس ناتوانی، طبیب جفاکش
زدل ناله اش گاهگاهی برآید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل عاشق نمی گردد براحت مهربان هرگز
که بلبل در چمن از گل نبندد آشیان هرگز
بخود چون زخم گل مرهم نگیرد داغ هجرانم
نگردد هیچکس یارب جدا از دوستان هرگز
ز خونریز اسیران نیست پروا چشم مستش را
که رحمی نیست رهزن را بجای کاروان هرگز
طبیب از شوق عشقش شمع سان در وقت جان دادن
زبان از حرف عشق او نیارد در دهان هرگز
که بلبل در چمن از گل نبندد آشیان هرگز
بخود چون زخم گل مرهم نگیرد داغ هجرانم
نگردد هیچکس یارب جدا از دوستان هرگز
ز خونریز اسیران نیست پروا چشم مستش را
که رحمی نیست رهزن را بجای کاروان هرگز
طبیب از شوق عشقش شمع سان در وقت جان دادن
زبان از حرف عشق او نیارد در دهان هرگز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ما غمزدگان چون زدل آهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم
صد چشمه خون از جگر سنگ برآریم
مرغان همه در ناله و این طرفه که ما را
رخصت نه که در دام تو آهنگ برآریم
جائی ننشینیم بجز گوشه بامت
گر بال و پری از قفس تنگ برآریم
آگاه توانیم شد از راز دو گیتی
وقتی که سر از بانگ نی و چنگ برآریم
این دلشکنان زآینه خارا نشناسند
ظلمست که ما آینه از زنگ برآریم
بردی تو ستم پیشه دل از ما بصد افسون
تا باز زچنگت بچه نیرنگ برآریم
مرغی بخوش الحانی من نیست درین باغ
بازاغ روا نیست که آهنگ برآریم
دانش چو درین عهد طبیب آفت جانست
زنهار که ما نام بفرهنگ برآریم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
آرد شبیخون چون هجرت ای ماه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
گیرد بلندی شبهای کوتاه
مجنون محزون گریان بوادی
لیلای سرخوش خندان بخرگاه
از میوه تو ای نخل سرکش
ما را چه حاصل با دست کوتاه
مگشای محمل درین گذرگه
کشتی میفکن در این خطرگاه
گر زلتی رفت با دوست میگوی
ورحاجتی هست از دوست میخواه
گریان تو منشین بنگر درین باغ
خندیدن گل بر عمر کوتاه
گویا که دارد پیغام و صلی
پیکی شتابان می آید از راه
تو مست خواب و از یارب من
آمد بیارب مرغ سحرگاه
کاهید جان را عشق طبیبم
آگاهیش نه زین عشق جانکاه
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زصید من چه شود گر عنان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
یاد آرای ستمگر از حال خاکساری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری
روزی اگر بکویت بادآورد غباری
هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد
جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
مادر پس و تو جانا در منزلی نشسته
ما غرقه و تو یارا آسوده در کناری
پر اشگ حسرتم چشم در گرد کلفتم دل
این دشت بیکرانست و آن بحر بی کناری
هر کس بوعده گاهی عمری نشسته باشد
از حال ماست آگاه در راه انتظاری
دردا که رفت عمر و از تو نشد نصیبم
نه غمزه نهانی نه لطف آشکاری
کشتی مرا و خونم بادت حلال جانا
یکبار بر مزارم گر افکنی گذاری
بگزیده از نکویان دیگر طبیب خسته
هجران گزین نگاری فرقت پسند یاری