عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نمی مردم از آن تیغی که زد آن سیمبر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
اگر از پی نمی زد سایه اش تیغ دگر بر من
بدین کز دیدنت در باختم دین چون شوم منکر
گواهی می دهد چون روز محشر چشم تر بر من
فکندی پرده از رخ نیستم از دیدنت غافل
بلایی می نمایی ازتو واجب شد حذر بر من
چو شمع از هجر آن خورشید شب تا روز می سوزم
عجب نبود اگر نالند مرغان سحر بر من
رخ از من تافت میل زینتش در دل فکن یارب
که در آیینه اندازد طفیل خود نظر بر من
طبیبا می فزاید ذوقم از سوز جگر هر دم
دوایی ده که آن افزون کند سوز جگر بر من
فضولی کمتر از مجنون نیم در عشق و رسوایی
چه خواهد کرد سودای بتان زین بیشتر بر من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ای شده در ره پی پذیره دارا
چند کند دل بدوری تو مدارا
این منم از نار فرقت تو سراپای
سوخته همچون وکیل صدر بخارا
لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان
دیده عقیق یمان و رخ زر سارا
خونم در سینه شد طعام مناسب
اشکم در دیده شد شراب گوارا
بی تو نخواهد دلم جمال جمیلان
بی تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم کاود سرود ترک غزلخوان
جانم کاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقیده عشرت
خواندم بر وی طلاق خلع و مبارا
مژه بخواری همی سنبد خاره
دیده بتاری همی شمارد تارا
چند بر این تن فلک پسندد خواری
مهلا مهلا نه من حدیدم و خارا
هیچکسم در تعب نسازد یاری
یارب ز این بیشتر ندارم یارا
جانم جانو سیار غم بستاند
گر ندهی دادم ای سلاله دارا
وه که مرا در حقت عقیده بود آنک
در حق عیسی شنیده ام ز نصارا
رشک برم بر مصاحبان تو چونانک
رشک ببردی هم بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بیارام
ماها بفروز چهر و خانه بیارا
یا سوی یاران شتاب یا ز بنانت
مشکین فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صیدگه آری
شاهان دراج و اسفرود و حبارا
هر سو تازی سمند آیدت از پی
دلها اندر کمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هیچ فزون تر
سال بقایت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت که گویند
نحن سکاری و ما هم بسکاری
چند کند دل بدوری تو مدارا
این منم از نار فرقت تو سراپای
سوخته همچون وکیل صدر بخارا
لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان
دیده عقیق یمان و رخ زر سارا
خونم در سینه شد طعام مناسب
اشکم در دیده شد شراب گوارا
بی تو نخواهد دلم جمال جمیلان
بی تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم کاود سرود ترک غزلخوان
جانم کاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقیده عشرت
خواندم بر وی طلاق خلع و مبارا
مژه بخواری همی سنبد خاره
دیده بتاری همی شمارد تارا
چند بر این تن فلک پسندد خواری
مهلا مهلا نه من حدیدم و خارا
هیچکسم در تعب نسازد یاری
یارب ز این بیشتر ندارم یارا
جانم جانو سیار غم بستاند
گر ندهی دادم ای سلاله دارا
وه که مرا در حقت عقیده بود آنک
در حق عیسی شنیده ام ز نصارا
رشک برم بر مصاحبان تو چونانک
رشک ببردی هم بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بیارام
ماها بفروز چهر و خانه بیارا
یا سوی یاران شتاب یا ز بنانت
مشکین فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صیدگه آری
شاهان دراج و اسفرود و حبارا
هر سو تازی سمند آیدت از پی
دلها اندر کمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هیچ فزون تر
سال بقایت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت که گویند
نحن سکاری و ما هم بسکاری
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هر شب من و دربان ها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
عاشقم و عشق من زوال ندارد
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟!
زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش
ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را
خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
حلقه حلقه کرده ای مشکین کمند زلف را
تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد
دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد
زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!
ریزدم خون، کاش چون رنجید از من خاطرش
ترسم از یادش رود، چون روزگاری بگذرد!
آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را
خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد
شادم از باد صبا، گر با سگان آستان
عرض حال من کند، چون از دیاری بگذرد
حلقه حلقه کرده ای مشکین کمند زلف را
تا کشی در دام خود هر سو شکاری بگذرد
دیدی آذر، عاقبت گلچین این گلشن نداد
آن قدر فرصت، که بر بلبل بهاری بگذرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار بهر خاطر اغیار زارم میکشد
من باین خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
وعده ی وصلم بمحشر میدهد، در زیر تیغ؛
میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم
در چمن غوغای زاغ و نیش خارم میکشد
در وطن، ناسازی از اغیار، خونم میخورد؛
در غریبی، یاد یاران دیارم میکشد
تا نگویند از برای خاطر غیر است، کاش
وقت کشتن گوید از بهر چکارم میکشد
بی گل روی تو، گریان چون روم سوی چمن؛
خنده ی گل، گریه ی ابر بهارم میکشد
آنکه گر خواهد، تواند کشتنم از یک نگاه
چیست یا رب جرم من، کز انتظارم میکشد؟!
گر کشم می، آتشم بر جان زند روز فراق
ور ننوشم یک دو جام آذر، خمارم میکشد!
من باین خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
وعده ی وصلم بمحشر میدهد، در زیر تیغ؛
میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم
در چمن غوغای زاغ و نیش خارم میکشد
در وطن، ناسازی از اغیار، خونم میخورد؛
در غریبی، یاد یاران دیارم میکشد
تا نگویند از برای خاطر غیر است، کاش
وقت کشتن گوید از بهر چکارم میکشد
بی گل روی تو، گریان چون روم سوی چمن؛
خنده ی گل، گریه ی ابر بهارم میکشد
آنکه گر خواهد، تواند کشتنم از یک نگاه
چیست یا رب جرم من، کز انتظارم میکشد؟!
گر کشم می، آتشم بر جان زند روز فراق
ور ننوشم یک دو جام آذر، خمارم میکشد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
صید کنان میروی، ای صنم صید بند؛
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال
گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
شب همه شب، شمع سان، سوزم و گویم مباد؛
ز اشک من او را زیان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشیان داده بباد خزان
فصل گل ای باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم یک شرار سوزد و نالد سپند!
گر خوشی از صید ما،این سر ما، این کمند
ما همه شیرین پرست، لیک دریغا که هست
کوکب فرهاد پست، اختر خسرو بلند
بنده ی فرمان او، از دل و جان ما همه
تا که پسند افتدش خواجه ی مشکل پسند؟!
سرو تو، من فاخته؛ نالم و گویی منال
گل تو و من عندلیب، گریم و، گویی بخند
شب همه شب، شمع سان، سوزم و گویم مباد؛
ز اشک من او را زیان، ز آه من او را گزند
بلبلم و، آشیان داده بباد خزان
فصل گل ای باغبان، در برخ من مبند
آذر اگر داغدار شد بفغانش چکار؟!
از الم یک شرار سوزد و نالد سپند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شب پره کو روز آفتاب نبیند
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یاد باد آنکه ز یاری منت عار نبود
یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت
کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب
با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنین شد بیتاب؛
ورنه کی بود که این صید گرفتار نبود؟!
بلبلی دوش بدام آمد و در ناله ی او
اثری بود که تا بود بگلزار نبود!
بود امید نگه باز پسینش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت
کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب
با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنین شد بیتاب؛
ورنه کی بود که این صید گرفتار نبود؟!
بلبلی دوش بدام آمد و در ناله ی او
اثری بود که تا بود بگلزار نبود!
بود امید نگه باز پسینش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود
من در خمار بودم و، می در سبو نبود
پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر
راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان
ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!
من در خمار بودم و، می در سبو نبود
پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر
راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان
ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ای ساربان خدا را، آهسته رو بمنزل
کز هر طرف اسیری مانه است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میزند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لب شکر ریز، با آن نهال نوخیز؛
تا رفته ای ز گلشن، ای نازنین شمایل
هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره
هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل
خواهد گر آن ستمگر، جان و دلی ز آذر
هم دست شوید از جان هم چشم پوشد از دل!
کز هر طرف اسیری مانه است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میزند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لب شکر ریز، با آن نهال نوخیز؛
تا رفته ای ز گلشن، ای نازنین شمایل
هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره
هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل
خواهد گر آن ستمگر، جان و دلی ز آذر
هم دست شوید از جان هم چشم پوشد از دل!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛
تا چو دل، بیماری افتاده است در پهلوی من
گر بسازد غیر، با ناسازی گردون چو من
چون تواند ساخت با خوی بد بدخوی من؟!
دشمنان را از قفای دوست دیدم، گفتم: آه؛
دور باد آسیب گرگان یا رب از آهوی من
از جهان پهلو تهی دارم، بشکر اینکه نیست
یار در پهلوی غیر و، غیر در پهلوی من!
بر ندارم سر ز زانوی غم آذر، بعدازین
تا شود آن سرو سیمین ساق، همزانوی من
دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید
هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛
تا چو دل، بیماری افتاده است در پهلوی من
گر بسازد غیر، با ناسازی گردون چو من
چون تواند ساخت با خوی بد بدخوی من؟!
دشمنان را از قفای دوست دیدم، گفتم: آه؛
دور باد آسیب گرگان یا رب از آهوی من
از جهان پهلو تهی دارم، بشکر اینکه نیست
یار در پهلوی غیر و، غیر در پهلوی من!
بر ندارم سر ز زانوی غم آذر، بعدازین
تا شود آن سرو سیمین ساق، همزانوی من
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل ز یار کهن، مگر کندی
که به یاران تازه خرسندی؟!
آه، ای نخل سرکش از جورت
کآشیان مرا پراکندی
رشته ی جان ما گسست دریغ
که به زلف تو داشت پیوندی
بی تو یعقوبم، آگهی از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
بنوازم، چه باشد ار بیند
بنده ای لطفی از خداوندی
به تلافی گریه ی تلخم
داشت در زیر لب شکرخندی
غیر را سوختی ازین غیرت
که به جان من، آتش افکندی!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان یافت جز تو خرسندی
که به یاران تازه خرسندی؟!
آه، ای نخل سرکش از جورت
کآشیان مرا پراکندی
رشته ی جان ما گسست دریغ
که به زلف تو داشت پیوندی
بی تو یعقوبم، آگهی از حال
داشت، گرداشت چون تو فرزندی!
بنوازم، چه باشد ار بیند
بنده ای لطفی از خداوندی
به تلافی گریه ی تلخم
داشت در زیر لب شکرخندی
غیر را سوختی ازین غیرت
که به جان من، آتش افکندی!
مرد آذر ز هجر و از مرگش
نتوان یافت جز تو خرسندی
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷