عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۱
جمعی که در لباس می ناب می کشند
دام کتان به چهره مهتاب می کشند
آنان که در مقام رضا آرمیده اند
خمیازه را به ذوق می ناب می کشند
بهر شگون همیشه خراباتیان عشق
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند
بیطاقتان که گریه پی دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سیماب می کشند
جمعی که پشتگرم به عشق ازل نیند
ناز سمور ومنت سنجاب می کشند
زهاد اگر ز توبه خود منفعل نیند
خود را چرا به گوشه محراب می کشند
جایی رسیده است رطوبت که میکشان
دست ودهان خود به هوا آب می کشند
صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی
کاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۲
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۸
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند
این جامه حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه هابا هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضاکنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته خود شنا کنند
شرم وحیا چو لازمه چشم روشن است
این کورباطنان ز چه شرم وحیا کنند
صائب بگیر گوشه عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۴
این ناکسان که فخر به اجداد می کنند
از رو به پشت نامه دلی شاد می کنند
بخل از کرم به است که بی حاصلان بخل
در هر جواب بنده ای آزاد می کنند
گل بسته است راه به سر گوشی نسیم
این بلبلان خام چه فریاد می کنند
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیر که را یاد می کنند
در مکتبی که عشق ادیب است کودکان
مشق ستم به خامه فولاد می کنند
عشق مجاز ابجد عشق حقیقت است
در عالمی که اهل دل ارشاد می کنند
صائب جماعتی که سوارند بر سخن
در کوه قاف صید پریزاد می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۹
چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنند
آیینه دار صبح امیدش نمی کنند
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست
رحم است بر کسی که شهیدش نمی کنند
از باز دید حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که دیدن عیدش نمی کنند
باشد گران چو زنگ بر آیینه خاطران
هر طوطیی که گفت وشنیدش نمی کنند
از دور باش وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زیر سایه بیدش نمی کنند
هر کس نکرد نامه خود را چو شب سیاه
از صبح عفو نامه سفیدش نمی کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنند
قفلی که بر گشایش غیبی است چشم او
منت پذیر هیچ کلیدش نمی کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بی زهر در پیاله نبیدش نمی کنند
صائب سیاه خانه صحرای محشرست
از گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۲
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۳
آزاده ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر به جز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین جام به جز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد سحر هیچ ندارد
پروانه به جز سوختن بال وپر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی این لاله عذاران
حاصل به جز از خون جگر هیچ ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۹
حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند
دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند
خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه پشمینه بسازند
این قوم خودآرا که کنون برسردستند
وقت است نگین خوداز آیینه بسازند
گنجینه دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پراز خزف کینه بسازند
واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهرتو اگرمنبر صد زینه بسازند
امسال گلی برسربازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند
جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگرآیینه بسازند
صائب دل او صاف شداز ناله گرمم
از سنگ بودرسم که آیینه بسازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۰
از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند وبه کاشانه نسازند
این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند
حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند
بادرد سر شکوه عشاق چه سازد
از صندل اگر زلف ترا شانه نسازند
آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند
چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند
صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۲
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۳
آنها که به فردوس رخ یار فروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قیمت قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدارفروشند
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند
سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره دستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تارفروشند
چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند وبه بازارفروشند
مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازارفروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند
بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح پریشانی دستارفروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوارفروشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۴
از سفره قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش زبان لال برآید
رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید
در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید
صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید
آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته آمال برآید
کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید
گردد خنک از شکوه خونین جگر گرم
از عهده تب عقده تبخال برآید
با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین
دیوانه محال است به اطفال برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۵
همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا
صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۹
شورش دیوانه گردد از بیابان بیشتر
می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر
نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار
وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر
شوخ چشمی دربساط صنع عین غفلت است
هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر
خشک سازد ریشه نخل هوس رانان خشک
آرزو گرددز نعمتهای الوان بیشتر
می شود طول امل در موسم پیری زیاد
موج دارددر سراب خشک جولان بیشتر
لقمه بیش ازدهن سرمایه حسرت بود
تلخ گردد عیش مور ازشکرستان بیشتر
منت دست حمایت کارصرصرمی کند
شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر
نیست در زندان تن جانهای کامل راقرار
خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر
شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار
می دواند ریشه دردل خط ریحان بیشتر
چرخ صائب برمراد سفلگان گردد مدام
در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۱
ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟
فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟
تمام عمر به بیگانگان برآمده ای
دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟
مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟
خبرنیافته از خویش را زما چه خبر؟
ز پشت آینه روی مراد نتوان دید
تراکه روی به خلق است از خدا چه خبر؟
یکی است نسبت خارو حریر در ره من
مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟
ترا که نیست خبر از هوای عالم آب
ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟
توان به درد رسیدن ز راه آگاهی
مراکه محو بلاگشتم از بلاچه خبر
ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است
تراکه نیست نگاهی به زیر پاچه خبر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز