عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود
جان سرختی تا کی دهی این وعده های خام را
حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو
دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را
گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگونی دهی
از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را
او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع
زنار چون ببرید بار او هم شکست اصنام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود
جان سرختی تا کی دهی این وعده های خام را
حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو
دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را
گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگونی دهی
از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را
او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع
زنار چون ببرید بار او هم شکست اصنام را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کعبه کویش مراد است این دل آواره را
با مراد دل رسان یارب من بیچاره را
دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تونی همراه من
گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
گر از آن دامن به این درویش اصلی می رسد
پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
سوی زلفش رفتم و دیدم که دربند دلست
جز من شبرو که داند مگر این عباره را
پیش ناهن چه حاصل ذکر پردازی کمال
دانه ی گوهر چه ریزی مرغ ارزن خواره را
با مراد دل رسان یارب من بیچاره را
دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تونی همراه من
گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
گر از آن دامن به این درویش اصلی می رسد
پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
سوی زلفش رفتم و دیدم که دربند دلست
جز من شبرو که داند مگر این عباره را
پیش ناهن چه حاصل ذکر پردازی کمال
دانه ی گوهر چه ریزی مرغ ارزن خواره را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر به جستن باف گشتی یار ما
غیر جویانی نبودی کار ما
گر شدی دیدار او دیدن به خواب
خواب جستی دیده ی بیدار ما
گر به داغش سینه زخمی بافتی
یافتی مرهم دل افگار ما
کس دوای ما و درد ما نیافت
چند می جوید طبیب آزار ما
جان و سر در حلقه ی سودای او
گر به هیچ ارزد زهی بازار ما
هر حکایت کز لب او می کنیم
بوی جان می آید از گفتار ما
بار چون بشنید گفتارت کمال
گفت مولانائی و عطار ما
غیر جویانی نبودی کار ما
گر شدی دیدار او دیدن به خواب
خواب جستی دیده ی بیدار ما
گر به داغش سینه زخمی بافتی
یافتی مرهم دل افگار ما
کس دوای ما و درد ما نیافت
چند می جوید طبیب آزار ما
جان و سر در حلقه ی سودای او
گر به هیچ ارزد زهی بازار ما
هر حکایت کز لب او می کنیم
بوی جان می آید از گفتار ما
بار چون بشنید گفتارت کمال
گفت مولانائی و عطار ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گر بر در او سودمی رخسار گرد آلود را
آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
خاکی که نعلین نو سود از دیده دارم دوست تر
از مایه آری دوست دارند مردم سود را
سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم
از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را
گوش ایاز از ناله ی بی طاقتان گردد گران
بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را
گر آمدی عقد سر زلفت به دست من شبی
با او حسابی کردمی غمهای نا معدود را
وقتی ز عاشق ناکشی بود از تو باران را گله
امروز راضی ساختی دل های ناخشنود را
گفتی کمال ار عاشقی پیش رخ من سوز جان
جز پیش آتش سوختن بونی نباشد عود را
آسوده خاطر کردمی این جان غم فرسود را
خاکی که نعلین نو سود از دیده دارم دوست تر
از مایه آری دوست دارند مردم سود را
سهل است اگر خال لبت سوزد به داغ غم دلم
از بهر حلوا می توان بردن جفای دود را
گوش ایاز از ناله ی بی طاقتان گردد گران
بر پشت پیلان گر نهی بار دل محمود را
گر آمدی عقد سر زلفت به دست من شبی
با او حسابی کردمی غمهای نا معدود را
وقتی ز عاشق ناکشی بود از تو باران را گله
امروز راضی ساختی دل های ناخشنود را
گفتی کمال ار عاشقی پیش رخ من سوز جان
جز پیش آتش سوختن بونی نباشد عود را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر بری چون سر زلف این دل سودایی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدائی را
من ازین در نروم زانکه به جانی نرسد
هیچ کاری به طلب عاشق هر جائی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
به کجا میبری این خوبی و زیبائی را
چه ورنها که کهن کرد به دفتر گل سرخ
تا بیاموخت ز رویت چمن آرائی را
خارمژگان منگر پای بنه بر سر چشم
که زیانی نرسد از مژه بینایی را
روی زاهد نکند آرزو این چشم نرم
میل خشکی نکند مردم دریائی را
در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال
تا بر آتش ننهی دفتر دانائی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدائی را
من ازین در نروم زانکه به جانی نرسد
هیچ کاری به طلب عاشق هر جائی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
به کجا میبری این خوبی و زیبائی را
چه ورنها که کهن کرد به دفتر گل سرخ
تا بیاموخت ز رویت چمن آرائی را
خارمژگان منگر پای بنه بر سر چشم
که زیانی نرسد از مژه بینایی را
روی زاهد نکند آرزو این چشم نرم
میل خشکی نکند مردم دریائی را
در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال
تا بر آتش ننهی دفتر دانائی را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما
داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز
چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد
خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
در حسن و حسن عهد نیابیم سالها
هم ما نظیر آن به و هم او نظیر ما
گفتم فرست ناوکی از کیش خویش گفت
نرسم که باز چشم بدوزی به تیر ما
تاراج عمر سهل بود گر کنی به وصل
مسکین نوازی دل و جان اسیر ما
دست کمال گیر که بی تو ز پا فتاد
کی رحمت نو در دو جهان دستگیر ما
داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز
چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد
خجلت برد مگر ز متاع حقیر ما
در حسن و حسن عهد نیابیم سالها
هم ما نظیر آن به و هم او نظیر ما
گفتم فرست ناوکی از کیش خویش گفت
نرسم که باز چشم بدوزی به تیر ما
تاراج عمر سهل بود گر کنی به وصل
مسکین نوازی دل و جان اسیر ما
دست کمال گیر که بی تو ز پا فتاد
کی رحمت نو در دو جهان دستگیر ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مکش بر هر دلی تیر و مکش باز از حسد ما را
کزان مژگان رصد ناوک صد ویک می رسد ما را
به هجران جنگها داریم بی زلف و دهان تو
از آن میم ودر دال امروز می باید مدد ما
رقیبا چند چون آب از تو باشد پای من لرزان
رها کن باغبان یک دم به پای سرو خود ما را
دل ما می کشد خطی که آمد جانب رویت
همیشه جانب روی نکو دل می کشد ما را
نمی خسبند مرغان چمن از الهام شبها
که بالا دست شد آه از غم آن سرو قد ما را
زکریش بر کفن گردی اگر با خود توان بردن
دری از روضه بگشایند بر خاک لحد ما را
کمال این ریش را صورت نه بندد مرهم و درمان
چو این داغ از ازل آمد بسوزد تا ابد ما را
کزان مژگان رصد ناوک صد ویک می رسد ما را
به هجران جنگها داریم بی زلف و دهان تو
از آن میم ودر دال امروز می باید مدد ما
رقیبا چند چون آب از تو باشد پای من لرزان
رها کن باغبان یک دم به پای سرو خود ما را
دل ما می کشد خطی که آمد جانب رویت
همیشه جانب روی نکو دل می کشد ما را
نمی خسبند مرغان چمن از الهام شبها
که بالا دست شد آه از غم آن سرو قد ما را
زکریش بر کفن گردی اگر با خود توان بردن
دری از روضه بگشایند بر خاک لحد ما را
کمال این ریش را صورت نه بندد مرهم و درمان
چو این داغ از ازل آمد بسوزد تا ابد ما را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب
شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم
نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس
نامش خطا نبود که خواندیم مشک ناب
گفتی پس از هلاک نو دست از جفا کشم
ای عمر ناگزیر چرا می کنی شتاب
شوق رخ و لب تو ز دل خون چکاند خون
از آتش و نمک کند این گربه ها کباب
نقش درت همیشه به خون بر کشد سرشک
همچون محرران که به سرخی کشند باب
خط مای اشک بر ورق چهره کمال
گر آیدت به چشم روان خوانیش جواب
شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم
نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس
نامش خطا نبود که خواندیم مشک ناب
گفتی پس از هلاک نو دست از جفا کشم
ای عمر ناگزیر چرا می کنی شتاب
شوق رخ و لب تو ز دل خون چکاند خون
از آتش و نمک کند این گربه ها کباب
نقش درت همیشه به خون بر کشد سرشک
همچون محرران که به سرخی کشند باب
خط مای اشک بر ورق چهره کمال
گر آیدت به چشم روان خوانیش جواب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب
کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب
سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه
س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب
تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او
ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب
بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید
گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب
آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب
در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز
حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب
می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال
گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب
کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب
سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه
س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب
تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او
ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب
بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید
گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب
آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب
در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز
حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب
می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال
گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جانب ما خوب می آید که می آید حبیب
وز پی او زشت می آید که می آید رقیب
بر نتابد جان ما دردسر هر کسی دگر
می نشیند درد او در دل تو برخیز ای طبیب
چون کشی خوان به پیش جگر خواران غم
این گدای کمترین را بیشتر فرما نصیب
رحمتی گر می کند چشم تو بر افتادگان
در اشک من یتیم است و من مسکین غریب
گر به محراب آیت نور رخت خواند امام
آتش افتد در درون منبر از او خطیب
دم به دم جانی به تن می آیدم چون وقتها
باد طایب رها می آرد از زلف تو طیب
چیست این تیزی رنیا هر زمانت با کمال
پیش گل ای باغبان از خار بهتر عندلیب
وز پی او زشت می آید که می آید رقیب
بر نتابد جان ما دردسر هر کسی دگر
می نشیند درد او در دل تو برخیز ای طبیب
چون کشی خوان به پیش جگر خواران غم
این گدای کمترین را بیشتر فرما نصیب
رحمتی گر می کند چشم تو بر افتادگان
در اشک من یتیم است و من مسکین غریب
گر به محراب آیت نور رخت خواند امام
آتش افتد در درون منبر از او خطیب
دم به دم جانی به تن می آیدم چون وقتها
باد طایب رها می آرد از زلف تو طیب
چیست این تیزی رنیا هر زمانت با کمال
پیش گل ای باغبان از خار بهتر عندلیب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو آفتاب نکند از رخ زمانه نقاب
بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله مستان به گوش او نرسید
و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
از جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
اگرچه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
بیا به جان و سر خود که دردمندان را
به مرهمی که توانی زمان زمان دریاب
مگر که در سر زلفین او وزید صبا
که می وزد ز گلستان نسیم عنبر ناب
ترا به چشمه حیوان چرا کنم تشییه
که هست تشنه لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله مستان به گوش او نرسید
و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
از جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
اگرچه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
بیا به جان و سر خود که دردمندان را
به مرهمی که توانی زمان زمان دریاب
مگر که در سر زلفین او وزید صبا
که می وزد ز گلستان نسیم عنبر ناب
ترا به چشمه حیوان چرا کنم تشییه
که هست تشنه لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
حال درد خود محب هرگز نگوید با طبیب
سخت بیدردی بود نالیدن از درد حبیب
بوسه بر پای سگ کوی تو خواهم زد شبی
تا بشویم لب که بوسیدم به آن دست رقیب
ای که خواهی دادبخش غم به مسکینان خویش
چون منت مسکین ترم اول به من در آن نصیب
گفته بودی بر دلت خواهم زدن نیر دگر
بارب این دولت چه خوش بودی که بودی عنقریب
پیرهن شد چاک بر تن گلرخان باغ را
بس که از زلف تو پر کردند دامن ها ز طیب
سایه ای از ما غریبان ای عجب حیف آبدت
سروی و از سرو کوته همتی باشد غریب
بر سر آنی از هم آوازان به خوش گوئی کمال
گربر و جان در سر سروی کنی چون عندلیب
سخت بیدردی بود نالیدن از درد حبیب
بوسه بر پای سگ کوی تو خواهم زد شبی
تا بشویم لب که بوسیدم به آن دست رقیب
ای که خواهی دادبخش غم به مسکینان خویش
چون منت مسکین ترم اول به من در آن نصیب
گفته بودی بر دلت خواهم زدن نیر دگر
بارب این دولت چه خوش بودی که بودی عنقریب
پیرهن شد چاک بر تن گلرخان باغ را
بس که از زلف تو پر کردند دامن ها ز طیب
سایه ای از ما غریبان ای عجب حیف آبدت
سروی و از سرو کوته همتی باشد غریب
بر سر آنی از هم آوازان به خوش گوئی کمال
گربر و جان در سر سروی کنی چون عندلیب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دلم از شمع رخت در تب و تابست امشب
کارم از نرگس مست تو خرابست امشب
تن رنجور من از دست دل و دیده چو شمع
گاه در آتش و گاه بر سر آبست امشب
زحمت خویش بیر از سرمای مردم چشم
که میان من و او دیده حجابست امشب
ساقیا شمع به پیرامن مجلس بتشان
تا ندانند که ما را در خوابست امشب
در دل شب اثر نور قمر پیدا نیست
مگر از زلف تو بر ماه نقابست امشب
چشم مست تو ندانیم به مستان ز چه روی
از سر عربده در عین عتابست امشب
دوست مهمان کمال است بیارید شراب
که دل دشمن ازین غصه کباب است امشب
کارم از نرگس مست تو خرابست امشب
تن رنجور من از دست دل و دیده چو شمع
گاه در آتش و گاه بر سر آبست امشب
زحمت خویش بیر از سرمای مردم چشم
که میان من و او دیده حجابست امشب
ساقیا شمع به پیرامن مجلس بتشان
تا ندانند که ما را در خوابست امشب
در دل شب اثر نور قمر پیدا نیست
مگر از زلف تو بر ماه نقابست امشب
چشم مست تو ندانیم به مستان ز چه روی
از سر عربده در عین عتابست امشب
دوست مهمان کمال است بیارید شراب
که دل دشمن ازین غصه کباب است امشب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دوش رسیدم به گوش از لب جانان خطاب
ای دل اگر عاشقی دیده بپوشان ز خواب
پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر
خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب
بس که لطیف است آن عارض نازک به رو
چون که نظر می کنی می چکد از دیده آب
تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام
شد هوس آباد دل از ستم او خراب
را در حق ما ای رقیب هرچه تو خواهی بگوی
نیست به همچون نونی به ز خموشی جواب
بی تو نباشد ثبات هستی ما را بلى
ره نگردد بدید تا نبود آفتاب
حاصل تقوی و زهد در سر رندی کمال
کردی و سر بر نکرد همچو حباب از سراب
ای دل اگر عاشقی دیده بپوشان ز خواب
پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر
خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب
بس که لطیف است آن عارض نازک به رو
چون که نظر می کنی می چکد از دیده آب
تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام
شد هوس آباد دل از ستم او خراب
را در حق ما ای رقیب هرچه تو خواهی بگوی
نیست به همچون نونی به ز خموشی جواب
بی تو نباشد ثبات هستی ما را بلى
ره نگردد بدید تا نبود آفتاب
حاصل تقوی و زهد در سر رندی کمال
کردی و سر بر نکرد همچو حباب از سراب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
رفتم از دست من بی سر و پا را دریاب
پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب
بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق
بلبل خسته ی بی برگ و نوا را دریاب
بر درت دیر به دیری که روم گر به رقیب
که با عاشق دیرینه ما را دریاب
زیر لب این همه دشنام دعاگو چه کنی
لطف کن بوسی و مقصود دعا را دریاب
وعده ی وصل تو را گرچه وفا ممکن نیست
هم به آن وعده دل اهل وفا را دریاب
جان به لب میرسد از تشنگیم بیش مپای
ای لب تشنه ببوس آن کف پا را دریاب
دست بوسی گرت از دوست نماست کمال
مرحبا گرو غم او را و بلا را دریاب
پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب
بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق
بلبل خسته ی بی برگ و نوا را دریاب
بر درت دیر به دیری که روم گر به رقیب
که با عاشق دیرینه ما را دریاب
زیر لب این همه دشنام دعاگو چه کنی
لطف کن بوسی و مقصود دعا را دریاب
وعده ی وصل تو را گرچه وفا ممکن نیست
هم به آن وعده دل اهل وفا را دریاب
جان به لب میرسد از تشنگیم بیش مپای
ای لب تشنه ببوس آن کف پا را دریاب
دست بوسی گرت از دوست نماست کمال
مرحبا گرو غم او را و بلا را دریاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عنبرست آن دام دل با مشک ناب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن در خوشاب
باز سنبل پر گل سوری نقاب
باز شعر سبز بر به سایبان
با حریر ست آن به گرد آفتاب
درج یاقوت است با آب حیات
با نهان در لعل میگون در ناب
هر دم از لعل لب جان پرورت
می رود سرچشمه ی حیوان در آب
دارم از چشمت عجایب حالتی
من خراب مست و او مست خراب
دل ندارد بی لب لعلت طرب
بی نمک ذوقی نمی یابد کباب
طوطی طبع کمال از ذوق تو
می فشاند در سخن در خوشاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
لعل درخشان نگر غیرت یاقوت ناب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب
لاله سیراب بین پسته سنبل نقاب
تا شود از زلف او حجت خوبی تمام
خط مسلسل کشید بر ورق آفتاب
ای گل ریحان نر سنیل بستان فروز
طره مهپوش تو سلسله مشک ناب
از عرق روی تست عارض گل قطرای
چونکه ز شبنم فتد بر رخ نسرین گلاب
باد صبا در چمن وصف جمال تو گرد
شد به گلستان ز شرم لاله سیراب آب
قیمت گوهر شکست بر سر بازار حسن
لعل لبت چون نمود دانه در خوشاب
هست نشان رخت آبت خوبی درست
نیست به مشک ختا نسبت زلفت صواب
گر رود از هجر تو خون دل من رواست
چون نبود خون چکان بر سر آتش کباب
جور غمت بر کمال چونکه کمالی گرفت
ز آتش جرش مدار روز و شب اندر عذاب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطلع انوار حسن است آن رخ چون آفتاب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکونی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتونی دارد کمال
قصه پروانه فردا باز پرسند از چراغ
در چکان بعنی جوایی گونه بر وجه عتاب
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
مطلعی گفتم بدین خوبی که می گوید جواب
باتو چون زلفت چه خوش باشد شب آوردن به روز
کاشکی این دولت بیدار میدیدم به خواب
گو دل ریشم بجوئید آن در چشم از راه لطف
زانکه بر مستان بسی حق نمک دارد کباب
در میان دیده و دیدار جان افزای دوست
چند مانع میشوی بارب برافتی ای نقاب
چشمم ار خاک درت جوید فکن در دامنش
مردمان گویند نیکونی کن و افکن در آب
ای امام آن ابروان گر در نماز آری به چشم
بعد ازین محراب را چون چشم او بینی به خواب
گفتمش در عشق رویت فتونی دارد کمال
قصه پروانه فردا باز پرسند از چراغ
در چکان بعنی جوایی گونه بر وجه عتاب
گفت نی ای روشنی والله اعلم بالصواب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت
و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توام
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران نو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
دوشم بگوشه نظری کردهای عزیز
نازک دل عزیز تو بر ما مگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت بار شیع گدازان و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
و ین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت
مرغ سپیده دم که خبر داد از توام
اکنون نمی دهد مگرش بال و پر بسوخت
باید که شمع را نرسد باد و آتشی
پروانه ضعیف چه باشد اگر بسوخت
بازم بسوخت آتش هجران نو جگر
دیدی چگونه سوخت به بادی دگر بسوخت
دوشم بگوشه نظری کردهای عزیز
نازک دل عزیز تو بر ما مگر بسوخت
گفتم که سوز آتش دل کم شود به اشک
این سوز کم نگشت از آن هم بتر بسوخت
می سوخت بار شیع گدازان و پس کمال
از شمع اندکی و ازو بیشتر بسوخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت
دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت
صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال
بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت
شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان
آری سیاه رو همه را آفتاب ساخت
از قند تا بساخت شراب آن لب لطیف
ما را نساخت شربت دیگر شراب ساخت
در حقه کرد و برد دهان تر از میان
آن لب مفرحی که ز یاقوت ناب ساخت
در کوی بار دیده گریان برای خویش
همچون حباب خانه به بالای آب ساخت
لب با کمال ده چو ز جان ناله برکشید
ساقی شراب دار که مطرب رباب ساخت
دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت
صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال
بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت
شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان
آری سیاه رو همه را آفتاب ساخت
از قند تا بساخت شراب آن لب لطیف
ما را نساخت شربت دیگر شراب ساخت
در حقه کرد و برد دهان تر از میان
آن لب مفرحی که ز یاقوت ناب ساخت
در کوی بار دیده گریان برای خویش
همچون حباب خانه به بالای آب ساخت
لب با کمال ده چو ز جان ناله برکشید
ساقی شراب دار که مطرب رباب ساخت