عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۷
خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۱
ندامت بود بار مطلوب خشک
مپیوند زنهار با چوب خشک
به نخل ثمردار پیوند کن
مده دل چو قمری به محبوب خشک
مزن با خط سبز چین بر جبین
که سوهان روح است مکتوب خشک
مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟
که چون سرو شد تازه یعقوب خشک
به اهل خرابات مفروش زهد
که آتش فتد زود در چوب خشک
بود زاهد ژاژخا را کلام
چو گردی که خیزد ز جاروب خشک
ز آیینه سیراب نتوان شدن
گذشتیم صائب ز مطلوب خشک
مپیوند زنهار با چوب خشک
به نخل ثمردار پیوند کن
مده دل چو قمری به محبوب خشک
مزن با خط سبز چین بر جبین
که سوهان روح است مکتوب خشک
مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟
که چون سرو شد تازه یعقوب خشک
به اهل خرابات مفروش زهد
که آتش فتد زود در چوب خشک
بود زاهد ژاژخا را کلام
چو گردی که خیزد ز جاروب خشک
ز آیینه سیراب نتوان شدن
گذشتیم صائب ز مطلوب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۴
می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ
لاله کوهم شراب من ز جوش غیرت است
می کنم زنگی به صد خونم جگر حاصل ز سنگ
همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست
راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ
در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است
کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ
تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند
می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ
ساده لوحی بین که دارد شیشه خونگرم ما
با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ
عاقلان ز اندیشه روزی دل خود می خورند
برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ
زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چو بین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
چون نگیرند از هواسنگ عاشقان
رو سفیدی دانه ها را میشود حاصل زسنگ
در گذر از بیستون چون برق ای شیرین مباد
سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ
تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند
ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ
شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند
پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ
این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت
نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۰
ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۹
چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم
در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم
تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم
از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم
محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم
بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم
چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم
بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم
نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم
چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم
نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم
در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم
تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم
از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم
محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم
بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم
چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم
بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم
نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم
چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم
نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۱
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۸
من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۴
ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم
شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم
من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم
بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم
ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم
نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم
سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم
ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم
ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم
سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم
شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم
کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم
شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم
به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم
نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم
مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم
مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم
دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم
شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم
من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم
بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم
ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم
نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم
سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم
ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم
ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم
سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم
شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم
کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم
شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم
به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم
نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم
مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم
مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم
دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۴
چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم