عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
همچو ساغر تا به لب همدم نمی سازد مرا
از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
از شراب تلخ غم، بی غم نمی سازد مرا
باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست
اخگر افسرده ام شبنم نمی سازد مرا
از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند
حیرتی دارم که چون آدم نمی سازد مرا
ساقیا خشت از سر خم گیر پرکن هر چه هست
امتحان دارم که از می کم نمی سازد مرا
زخم شمشیر نگاه است این جراحت ای حکیم
ریزهٔ الماس نه مرهم نمی سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعیدا چون کنم
خاک پاک مکه و زمزم نمی سازد مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو
بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست
افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار
عزم کدام شهر کنم بال و پر که نیست
شادی روا نداشت ولی چون کند فلک
در کارخانه اش غم از این بیشتر که نیست
یک تیر آه خسته دلان کارگر نشد
بر جان کاسه پشت فلک بی سپر که نیست
گردون کجا قبول کند حرف مفلسان
در خانهٔ بخیل گدا معتبر که نیست
شیرین کند کلام سعیدا مذاق دل
چون خامهٔ نی قلمش بی شکر که نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چه شور است این که بر گرد سر مخمور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
نمی دانم چها آن آشنا بیگانه می خواهد
به استعداد دانش کی توان از خود سفر کردن
که قطع این بیابان همت مردانه می خواهد
روم از خویش و سیر بوستان سازم که گل امشب
ز بلبل ناله از من گریهٔ مستانه می خواهد
همان کج خلقی اهل جهان را دوست می دارم
که سنگ اندازی طفلان دل دیوانه می خواهد
ندانم تخم امید که خواهد سبز شد آخر
که من یک دانه، زاهد سبحهٔ صد دانه می خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنیا گرم کن مجلس
که گوش طالب خواب گران افسانه می خواهد
برای ریختن خون دل دیوانه را هر دم
سعیدا گه سبو گه جام گه پیمانه می خواهد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
نیست راهی خنده را بر آن لب میگون هنوز
وانگردیده است از هم غنچهٔ مضمون هنوز
در شب معراج پا بر آسمان بنهاده بود
بار منت می کشد بر دوش خود گردون هنوز
تخم حسرت سبز شد بر خاک ما اما نکرد
دانهٔ امید ما از خاک، سر بیرون هنوز
آخر منصوبهٔ مهر بتان را کس ندید
عشق می بازند با هم لیلی و مجنون هنوز
بی وفایی از جهان هرگز سعیدا کم نشد
بر همان آهنگ اول هست این قانون هنوز
وانگردیده است از هم غنچهٔ مضمون هنوز
در شب معراج پا بر آسمان بنهاده بود
بار منت می کشد بر دوش خود گردون هنوز
تخم حسرت سبز شد بر خاک ما اما نکرد
دانهٔ امید ما از خاک، سر بیرون هنوز
آخر منصوبهٔ مهر بتان را کس ندید
عشق می بازند با هم لیلی و مجنون هنوز
بی وفایی از جهان هرگز سعیدا کم نشد
بر همان آهنگ اول هست این قانون هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز دست رفتم و امید دستیار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
از پریشانی نه سرگردان چو کاکل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۸