عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گفتمت سنگدلی آمد ازین نکته گرانت
آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت
گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی
هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت
این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری
گر کند بی سر و پانی ز تو سودی چه زیانت
من و بیداری شب وآرزوی شمع جمالت
من و بیماری باریک و تمنای میانت
رشکم آمد ز تو ای شمع که تا روز به خلوت
پیش او سوخته دوش زهی راحت جانت
گرجفا خواهم و جور از تو هم آن است و هم اینت
ور وفا جویم و مهر از تو به این است و نه آنت
گفته بودی چو شوی هیچ بر آنی به زبانم
من شدم هیچ ولی هیچ نگنجد به دهانت
ریخت آن به نظر خون کمال از خم ابرو
حیفم آید نه از آن کشته که از تیر و کمانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
گوئیم هر دم سگ کو گویمت با خاک راه
این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت
دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا
این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت
ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست
گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت
سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب
این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت
ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم
پس چرا میایستی چندین روان گفتی و رفت
گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال
سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گل از پیراهنت بونی شنیدست
گریبان از برای آن دریده ست
چو دید اندر چمن دامن کشانت
ز حسن و لطف خود دامن کشیده است
به نو بر فلک کم مینماید
مگر از دور ابروی تو دیدهست
حدیثی از لبت هر کس که بنوشت
زکلکش بر ورق سرخی چکیده ست
از چندین تیر کاندر ترکش تست
دل مجروح را تیری رسیده است
ندیدست آن دهان هیچ آفریده
به حکم آنکه از امید کشتن از
کمال از غصه خود را کشت گوئی
هیچ آفریده ست نیفت بریده ست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گل به صد لطف بدید آن برو پنداشت تن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
نازک اندام که ز آسیب صبا تاب نداشت
ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است
ای گل از سیم بناگوش بشم گیر به وام
مایه حسن و میندیش که قرض حسن است
نکنم جز به خیال قد نو نه دراز
بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است
نیست الا اثر سوز دل و آه درون
بر لب از خال تو این دود که بر جان من است
مشک بر گردن آن ترک خطا نیست
بت چینش مگر آورده خراج ختن است
ز زلف میچکد آب حیات از سخنان تو کمال
سخن این است که گونی تو دگرها سخن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گلی چون سرو ما در هر چمن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
به باریکی لبهاش ار سخن هست
در آن سوی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمد الله که خونه زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاک
گرش گردی ز کویت به کفن نیست
نشد دل جز میان بار و من گم
به او باشد بنین باری به من نیست
کمال آن مشک مو را نیک دریاب
کزین آهر به صحرای ختن نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گو خلق بدانید که دلدار من این است
معشوق ستمکار جفاکاره من این است
محبوب من و جان من و همنفس من
خویش من و پیوند من و بار من این است
بوی سر زلفش به من آرد همه شب باد
از همنفسان یار وفادار من این است
من خاک رهم بلکه بسی کمتر از آن نیز
در حضرت او قیمت و مقدار من این است
تنواخت به نیر دگری کشته خود را
از غمزه صید افکنش آزار من این است
با آنکه طبیب است شود شاد به دردم
داند که دوای دل بیما من این است
گویند کمال از پی او چند گنی جان
تا هست ز جانم رمقی کار من این است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
لبت را هر که چون شگر مزیده است
یقین میدان که عمرش پر مزید است
نه بیند تلخی جان کندن آن کس
که لعل جانفزایت را گزید است
نرنجم از تو گر تابی ز من روی
که از خورشید دایم این سزید است
نخواهم دید من روی صبا را
ازین غیرت که در کویت وزید است
وصالت را در عالم نیست آمد
هنوز اندر مقام من یزید است
به بوی حلقه زنجیر مشکین
دل دیوانه در زلفت خزید است
کمال خسته را ای دوست دریاب
که از جان در غم عشقت مزید است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت
به خنده نمکین شور در جهان انداخت
گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه
کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت
چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش
ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت
به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد
شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت
و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید
خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت
بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش
سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت
کمال بر قدمت سر چگونه اندازد
ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
لعل جان بخشت ز جان ناز کتراست
قدت از سرو روان ناز کتراست
برگ گل چندانکه دارد نازکی
خاطر بلبل از آن ناز کتراست
آمدن هر دم به ناز و رفتنت
از نسیم جان فشان ناز کتراست
الحق از سر رشته باریک و هم
از بریشم آن میان ناز کتراست
ناز کم کن بره چنین دل جان من
خود چه دل کز جان جان ناز کتراست
ای دل نازک مزاج از روی خوب
آن طلب از حسن کان ناز کتراست
گر چه نازک نکته گفتی کمال
زین حکایت آن دهان ناز کتراست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ماه در حسن برخسار تو خویشاوند است
آفرین بر پدری کش چو تونی فرزند است
نشمرندم دگر اهل نظر از آدمیان
گر بگویم به جمال تو پری مانند است
عاشق سرو قدت را نتوان کرد شمار
بر درختی عدد برگ که داند چند است
حور عین را چو سر زلف سیه چشمی بین
که ز کوی تو به فردوس برین خرسند است
بر در بار گر افزون نکند ناله زار
چه کند طالب دیدار که حاجتمند است
خوش بود موعظه و حکمت صاحب نفسان
نغمه نی شنو ار گوش دلت بره پند است
عکس لعلش اگر افتد به لب جام کمال
نوش کن چون شکر آن باشد که در وی قند است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
مائیم و دلی پر خون بر خاک سر کویت
غمگین بهمه رونی در آرزوی رویت
تو سروی و ما چون آب آورده به پایت سر
می ماند و ما نشه بز خاک سر کویت
راضیم بدشنامی گر باد کئی ورنه
تا عمر بود باقی مانیم دعا گویت
ما با در جهان گردیم قسمت همه عالم را
ایشان و جهان ای جان مائیم و یکی مویت
زلف تو دریغ آید ای جان که به باد افتد
تدبیر که هم حیف است گر گل شنود بویت
گر من دل خود جویم در کوی تو نگذاری
پسند جفا چندین بر عاشق دلجویت
گویند کمال این ره تا چند همی پوشی
تا هست تک و پونی مانیم و نک و پویت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
مجلس معطرست و به آن وقت ما خوش است
کز خال و روی یار عبیری در آتش است
با درد عشق ناله بلانی است سینه سوز
اور مسکین دل ضعیف که دایم بلاکش است
داری سر نظاره نشین در سرای چشم
کز اشک سرخ بام و در او منفش است
گفتی که ما ز بار کشی بس نمی کنیم
این نکته باز گوی به باران که پس خوش است
دارد به خستگی سر پیکان او هنوز
صیدی که زخم خورد؛ آن تیر و ترکش است
گناه خویش نوشتن فرشته را
در دستش ار معارضه با آن پریوش است
طومار زلف یار که شب خوانیش کمال
پیش چراغ خوان که سوادی مشوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
مرا با تو نقل و شراب آرزوست
از آن لب سوال و جواب آرزوست
میان صفای می و شیشه باز
مرا از تو جنگ و عتاب آرزوست
اگر دیده دیدار جوید رواست
که نم دیده را آفتاب آرزوست
به خون گر نه ای قانع اینک جگر
گرت خوردن این کباب آرزوست
شبی آستان درت زیر سر
مرا با خیال تو خواب آرزوست
حجاب من از پیش رو دور ساز
که روی نوام بی نقاب آرزوست
پیامی بده گه گهی با کمال
کزان لب به گوشم خطاب آرزوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مرا از چشم تو نازی نیاز است
به نازی کش مرا چندین چه نازاست
دلم بنواز یعنی سوز و بگداز
که دل مسکین غمت مسکین نواز است
رخت دارند و خط بیچارگان دوست
که این بیچاره سوز آن چاره ساز است
مده گو لب چو زلف آمد به دستم
که گر روزش نبوسم شب دراز است
لبش نرم گدازد از دم من
که آه سینه سوزم جان گداز است
به رویش واعظا شد سجده واجب
سخن کوتاه کن وقت نماز است
کمال از زلف او بونی نیابی
گرت از صد سر و جان احتراز است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مرا با زلف او گر دسترس نیست
همین سودا که در سر هست پس نیست
عنان دولت از اول . بیفتاد
به دست ناکسان در دست کس نیست
شکر را گر مپوشان خال مشکینی
که صبر از انگبین کار مگس نیست
مفتی رخت من امشب چنان برد
که جز چشمی که پوشم از عس نیست
اگر دانم که در روضه نیائی
نمی دانم که مشتی خاک و خس نیست
چمن بی روی گل با عندلیبان
به دلگیری کم از قید قس نیست
بی بلبل هم آواز کمال است
ولی مرغی چو او شیرین نفسی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
مرا بر رخ از دیده خون آمد است
که اشک از چه بر من برون آمد است
کجا ایستد از چکیدن سرشک
که این شیشه ها سرنگون آمد است
دل آمد بخود در چه آن زقن
که زندان علاج جنون آمد است
گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صدمه نزون آمد است
کسی برد ازو بوی چون عود سوز
که آنجا به سوز درون آمد است
دهانش به ابرو به نقش من است
چو میمی که در پیش نون آمد است
از قند سخن ساخت حلوا کمال
به بینید باران که چون آمد است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مرا دلیست که جز با غم تو سر خوش نیست
ترا سری که سر این دل جفاکش نیست
ز طره های تو تنها به من پریشانم
کدام دل که به سودای آن مشوش نیست
به چشم نرگس مست ار چه شیوه دارد
ولى مدام چو چشم خوش تو سرخوش نیست
خلیل ماست خیال نو روز و شب زآنست
کش احتراز ز درد دل پر آتش نیست
از حال نیرة من ناصح از کجا داند
چو او مقید آن بند زلف سرکش نیست
نه آدمی است که حیوان مطلقش خوانند
گرش تعلق بابی بدان پریوش نیست
ترا ز دلق مرقع چه حاصل است کمال
گرت صراحی و جام مدام در کش نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بی محنت او راحتی نیست
که تا عیشی نباشد عشرتی نیست
بسی دیدم نعیم و ناز عالم
ز ناز دوست خوشتر نعمتی نیست
بگوخونم بریز از کس میندیش
که خون بی کسان را حرمتی نیست
گناهش مینویسی ای فرشته
ترا خود هیچ انسانیتی نیست
به چشمش گر کم از خس می نمایم
خسی را این هم اندک عزتی نیست
من ومهرش که در خیل گدایان
چو من درویش صاحب همتی نیست
کمال اینجا چه درویشی فروشی
که شاهان را برین در قیمتی نیست