عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
اگر وظیفة دردت زمان زمان نرسد
حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی که نرا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا
پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم
که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
کجا به ما رسد آن زلف کز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی که ریسمان نرسد
چنین که نسبت روی تو می کنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سریست که بر خاک پاش خواهم سود
زمفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیارست
به ذوق بادة صافی ارغوان نرسد
کمال تا نشوی هیچ مگذر از در باره
که زحمت تو بدان خاک آستان نرسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
امشب آن به به وثاق که فرو می آید
اگر به مهمان من آید چه نکو می آید
بنهم عود دل سوخته بر آتش شوق
گر بدانم که پری وار ببو می آید
دیده از دست نظر خون تو ریزد گویند
ظاهرا هر چه بگویند ازو می آید
حلقه حلقه دل احباب بهم بر زده است
مگر اینست که آن سلسله مو می آید
آنکه در صومعه میرفت با بریق وضو
از در میکده اینک به سپر می آید
زیر لب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازک از جمله فرو می آید
تا چها در سر آن غمزه مستت کمال
که سوی غمزدگان عربده جو می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
اهل دل زلف درازت رشته جان گفته اند
زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفته اند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خرده بینان وصف آن پیدا و پنهان گفته اند
زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب
از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفته اند
قامتی همچون الف داری و ابروئی چور نون
در تو هر آنی که گفتند از پی آن گفته اند
وصف آن زلف و دهان سودانیان تنگدل
نیک نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاستست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند
گفته های نسته از شوق جمال او کمال
هر چه مرغان خوش الحان در گلستان گفته اند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ای آتش سودای توأم سوخته چون عود
کس را نه بر آید ز تمنای تو مقصود
خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان
شاهانه زمان جمله ایازند و تو محمود
گفتم که به کامی رسم از وصل تو لیکن
بسیار تمناست که در خاک بفرسود
جانم ز غمت عاقبت کار برآمد
والمنة لله که تمنای من آن بود
آنگاه میاد ای مه خوبان که برآرد
شمع رخت از جان من سوخته دل دود
گاهی به نوا زلف توام ساخته چون چنگ
گاهی به جفا هجر توأم سوخته چون عود
چون دولت دیدار تو مقصود کمال است
نی نقصان نکند گر شود از وصل تو خوشنود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
ای گل نو ز توأم بوی کسی می آید
در دلم تازه غم روی کسی می آید
بر تو ای سرو لب جوی چو می افتد چشم
بادم از قامت دلجوی کسی می آید
وقت طاعت چو نظر میفکنم بر محراب
پیش چشمم خم ابروی کسی می آید
بر ای نافه چین درد سر خود که مرا
نکهت غالیه از بوی کسی می آید
می برد باد دل ما و خدا بارش باد
اگر از خاک سر کوی کسی میآید
گو بیا نیر بلا بر دل و بر صدر نشین
اگر از غمزه جادوی کسی می آید
پای دل رفت به زنجیر مگر پیش کمال
خبر از حلقه گیسوی کسی می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ای مرا در هجر رویت چشم تر چون سر سفید
شد ز شست و شوی اشکم جام ها در بر سفید
از غم نادیدنت وز دیدن روی رقیب
یک دو دم چشمم سیاهست و دمی دیگر سفید
دیده می گردد سفید از انتظار روی خوب
ز انتظار به اینک دید، اختر سفید
پیش رویت هندوانند آن همه خال سیاه
هندوان بنگر بناگوش و عذار و بر سفید
گوئیا روی رنبیت نامه اعمال اوست
کان به صد شستن نگردد تا دم محشر سفید
هندوان زلف و خالت را دعائی میکنم
باد هر دو روسیه را رو چو مشکتر سفید
گوسیه باش و سفید آن رسته دندان و خال
مشک نیکوتر سیاه و در بود خوشتر سفید
روی چون دینارت از اشک تو سرخ اولی کمال
اسنانکه باشد کم بها هرگه که باشد زر سفید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بادی که نیست از سر کوی تو نیست باد
دور هست و نیست همره بوی نو نیست باد
تا هست در با اثر حسینی و نیست
باد آشفته سلاسل موی تو نیست باد
هر کس کهیافت بوی تو آنگه ز شوق آن
چون باد نیست در تک و پوی تو نیست باد
گو شو خراب خانه چشمم ز سیل اشک
چشمی که هست بر لب جوی تو نیست باد
رفتم به باغ بی تو و گفتم به باغبان
هر گل که هست بر لب جوی تو نیست باد
تو دیر ز میکده ای رند درد نوش
زاهد که سنگ زد به سبوی تو نیست باد
گر گوییم کمال ز من حاجتی بخواه
گویم رقیب از سر کوی تو نیست باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
پرسیدن باران کهن رسم قدیم است
چونست که در عهد تو این رسم برافتاد
معذور بود یارم اگر دیر بپرسید
کز کوی وفا خانه او دورتر افتاد
شاید که بروبد همه سرو خرامان
زان سایه که از قد تو بر رهگذر افتاد
گفتم جوابی نه کم از گفته سعدی
بل کاین دو غزل خوبتر از یکدیگر افتاد
این لاف نه در خورد کمال است ولیکن
با رستم دستان برند هرکه درافتاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
باز تیر غمزه او بر دل ما کی رسد
این نظر تا بر کی افتد این بلا تا کی رسد
داوری جانها نها آن ابروان بر طاقها
دست کوتاه من محروم آنجا کی رسد
کرده اند آن لب طمع شاهان نه تنها چاکران
چون گدا بسیار شد ما را ز حلوا کی رسد
ذره را صد پاره باید کرد وقت پایبوس
چون گدا بسیار شد با ما ذره ذره خاک آن پا کی رسد
کی رسد گفتم به بالای تو چشم از زیر پای
گفت آن آبی است از پستی و بالا کی رسد
از لبش دشنام میخواهی طلب در هر دعا
با گدا مرسوم سلطان بی تقاضا کی رسد
آن ذقن بی سوز سینه کی بدست آید کمال
سیب شیرین است و بی آسیب گرما کی رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود
در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست
از دو رود دیده ما باد بر باران درود
تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر
جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود
شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاک ریخت
هر کجا سیلی که آمد آمد از بالا فرود
گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود
گر نگیری چست و چابک سیب سبعینش کمال
پیش اهل عشق باشی کاهل زیر و فرود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
با عارض تو زلف دم از نقشه چین زند
بر آب حد کیست که نقشی چنین زند
باید چو ساعد توز سیمش به آستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند
رضوان ز شوق آنکه چو طوبی کنی خرام
جاروب راهت از مژه حور عین زند
جان و دلم فدات بگو غمزه را که باز
تیغی بر آن گمارد و نیری براین زند
زلف که داد مالش صد پهلوان به بند
باد صباش گیرد و خوش بر زمین زند
دزدیست طره تو که سرها برد بروز
ترکیست چشم تو که ره عقل و دین زند
جان آفرین زند چو دو چشم تو بر کمال
تبر از گشاد غمزه سحر آفرین زند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
با غم عشق تو دل کیست که محرم باشد
با لب لعل تو جان چیست که همدم باشد
هر کرا دولت سودای تو شد دامن گیر
فارغ از محنت و آسوده دل از غم باشد
نسبت روی تو چنان نتوان کرد به ماه
که به حسن از رخ زیبای تو پر کم باشد
خنک آن جان که شد از آتش سودای نور گرم
خرم آن دل که به غمهای تو خرم باشد
گر دمی دست دهد روی تو دیدن مارا
حاصل از عمر گرانمایه همان دم باشد
مفلس کوی مغانرا به خرابات غمش
دولت جام به از مملکت جم باشد
گر ببوسیدن پایت برسد دست کمال
او بدین پایه به عشاق مقدم باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی
هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد
بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی
تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد
گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان
بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد
افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما
زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد
تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم
در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد
از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی
عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را
کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید
کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر
کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید
پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن
نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید
در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن
که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید
بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی
مرا زین عقدۂ مشکل ندانم تا چه بگشاید
چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی
ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
به حلقه که ز زلفت با خبر ببرد
خبر ز جان و دل و عقلها ز سر بیرد
برم ز زلف تو بونی چو رخ نمانی باز
مشام بوی خوش از نافه در سحر ببرد
اگر ز نبر فرسنی تحبی وی دل
ببند نامه به پیکان که نیز تر ببرد
به فکر آن لب شیرین چنان ضعیف شدم
که گیردم مگس و پیش او بپر بپرد
چه منت است که من دل به خدمتت ببرم
که چشم تو صد زآن به یک نظر ببرد
بدرد و حسرت آن غمزه نرگس بیمار
بر آن است که با خاک چشم تر ببرد
کمال بر در جانان بر ببر جانرا
که هر که رفت بر آن در چنین بسر ببرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به خال لب خط سبزت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
مگر محزر اشکم که ساخت سرخیها
به لوح چهره خیال کتابتی دارد
شب فراق تو تیره است و من از آن به هراس
شبی که ماه ندارد مهابتی دارد
چو پهلوی رخت افتم نیاز بوسه کتم
دعای صبح، امید اجابتی دارد
کسی که دید لب لعلت از می رنگین
ندیده ایم که میل انابتی دارد
نشسته خوش من و ساقی بکار خود چستیم
اگر چه محتسب ما صلابتی دارد
کمال گفته تو دلپذیر از آن معنی است
با که معنی سخنانت قرابتی دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
به خانه ای که چنین میهمان فرود آید
همای سدره در آن آشیان فرود آید
زمی سعادت و طالع که او شبی چون ماه
به کلبة من بی خان و مان فرود آید
از تشنگی دل و جان بر چه زنخدانش
گه این زچاه برآید که آن فرود آید
به چشم نرگس اگر سرو بیند آن رخسار
کجا سرش به گل بوستان فرود آید
چو فرج ژاله که آید به اوج غنچه فرود
غم تو در دل تنگ آنچنان فرود آید
چو اشک را ز دویدن پا زد آبله ها
رها کنم که بر آن استان فرود آید
کمال اشک ترا نیک نام شد باران
که گفته اند لقب ز آسمان فرود آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
بر دل از غمزه خدنگی زدی آن هم گذرد
چون گذشت از سپر سینه ز جان هم گذرد
من اگر سینه ز پولاد بسازم چو دلت
گر خدنگ نظر این است از آن هم گذرد
تو اگر بگذری از سرو بخوش رفتاری
اشک گلگون من از آب روان هم گذرد
گر دهنده اهل نظر پیش تو دشنام رقیب
ما نخواهیم که نامش به زبان هم گذرد
نگذرد گریهام از ابر بهاران تنها
کز فلک بینو مرا آه و فغان هم گذرد
بر سر عاشق اگر سیل بلا آبد باز
از دل و دیده خونابه چکان هم گذرد
گفتی از سر گذرد در طلب دوست کمال
سر چه باشد ز سر و جان و جهان هم گذرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بر عزیزان غمزة شوخ تو خواری می کند
غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
مهربانی مینماید دوستداری می کنند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند
خاک را هم من بمن گر بگذری آن لطف تست
آب را بر خاک لطف خویش جاری می کند
چون ز پیشم میروی جان میسپارم من بغم
هر کرا شد عمر لابد جان سپاری می کند
گر چه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال
تا به آن به کرد پاری شهریاری می کند