عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۵
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می‌خواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت می‌کنندم
ز من فریاد می‌آید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می‌آورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۱
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی
چنان که در دلت آید به رای انور خویش
نظر به جانب ما گر چه منت است و ثواب
غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش
اگر برابر خویشم به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذارم از برابر خویش
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند
که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش
حدیث صبر من از روی تو همان مثل است
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۲
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد
از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۶
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل
تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
اما اخالص ودی الم اراعک جهدی
فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل
اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل
من المبلغ عنی الی معذب قلبی
اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم
اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل
لاو ضحن بسری و لو تهتک ستری
اذالاحبه ترضی دع اللوائم تعذل
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت
نه چون بقای شکوفه‌ست و عشقبازی بلبل
تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا
لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد
دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا
و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل
تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی
که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۰
من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خود است ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد
که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۴
من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۷
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۸
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غم‌های پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۱
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۳
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری
به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم
به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۶
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد
کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم
به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده
که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم
درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم
چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم
معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم
پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید
پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۷
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم
به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم
بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق دربندم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۸
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم
دیدم دل خاص و عام بردی
من نیز دلاوری نمودم
در حلقه کارزارم انداخت
آن نیزه که حلقه می‌ربودم
انگشت نمای خلق بودم
و انگشت به هیچ برنسودم
عیب دگران نگویم این بار
کاندر حق خویشتن شنودم
گفتم که برآرم از تو فریاد
فریاد که نشنوی چه سودم
از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسید و دودم
وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۹
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۰
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد
که سر سبزه و پروای گلستان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم
به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۱
دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم
شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۴
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کرده‌ست
که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد
که در تأمل او خیره می‌شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۸۷
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما
نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم
اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من این طریق محبت ز دست نگذارم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل
درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۲
من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم
طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم
از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۳
گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم
تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری
من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم
آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم
سر زلفت ظلمات است و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می‌نگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم
راه عشق تو دراز است ولی سعدی وار
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم