عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز؟
اول یجوز آمد و امروز لایجوز؟
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روی
آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست؟
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز؟
آن سو که نکتهها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبة مکتمة ترصد البروز
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز؟
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود بمیزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز
من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز
ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز
ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنین گداز؟
اول یجوز آمد و امروز لایجوز؟
ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روی
آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست؟
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز؟
آن سو که نکتهها و رموز چو جان رسد
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز
گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز
ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
کم حبة مکتمة ترصد البروز
یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز؟
میچین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز
استمحن النقود بمیزان صادق
ردا لما یضرک مدا لما یعوز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
هرگز ندیدهست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی
مانند تو موسی دلی مانند من هارون خوش؟
ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا
ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون خوش
چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پخته ام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش
از نغمه تو ذرهها گر رقص آرد چه عجب
نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون میکشی؟
دیدی تو از زر و هنر بیخسف یک قارون خوش؟
باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده
چون زهر مار کوهییی بنهفته در معجون خوش
یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران
پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش
زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون خوش
شاگرد لوح جان شدم زین حرفها خط خوان شدم
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا؟
میزان کجا ماند مرا در عشقت؟ ای موزون خوش
ای مایه صد بیهشی دی از طریق سرکشی
گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بیچون خوش؟
هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشیها خورده بد در غیبت تو خون خوش
ای شمس تبریزی تویی کندر جلالت صدتویی
جان من است آن ماهییی در وی چو تو ذاالنون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
هرگز ندیدهست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی
مانند تو موسی دلی مانند من هارون خوش؟
ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا
ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون خوش
چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پخته ام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش
از نغمه تو ذرهها گر رقص آرد چه عجب
نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش
ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون میکشی؟
دیدی تو از زر و هنر بیخسف یک قارون خوش؟
باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده
چون زهر مار کوهییی بنهفته در معجون خوش
یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران
پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش
زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون خوش
شاگرد لوح جان شدم زین حرفها خط خوان شدم
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا؟
میزان کجا ماند مرا در عشقت؟ ای موزون خوش
ای مایه صد بیهشی دی از طریق سرکشی
گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بیچون خوش؟
هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشیها خورده بد در غیبت تو خون خوش
ای شمس تبریزی تویی کندر جلالت صدتویی
جان من است آن ماهییی در وی چو تو ذاالنون خوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنهٔ خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدهست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا همیغلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استاد است خط خوانش
ولیکن سخت میترسم ازان زلف سیه کارش
که بس دل در رسن بستهست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاه است زندانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنهٔ خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدهست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل
بگفتم چیست این؟ گفتا همیغلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استاد است خط خوانش
ولیکن سخت میترسم ازان زلف سیه کارش
که بس دل در رسن بستهست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاه است زندانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش
ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش
ای چهرهٔ تو مه وش آب است و درو آتش
هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش
ای صورت لطف حق نقش تو خوش است الحق
ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش
ای روز ز روی تو شب سایهٔ موی تو
چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیختهیی با جان ای جور و محالت خوش
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت به گوش دل کی دل مه و سالت خوش
تبریز بگو آخر با غمزهٔ شمس الدین
کی فتنهٔ جادویان ای سحر حلالت خوش
ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش
ای چهرهٔ تو مه وش آب است و درو آتش
هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش
ای صورت لطف حق نقش تو خوش است الحق
ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش
ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش
ای روز ز روی تو شب سایهٔ موی تو
چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش
گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
آمیختهیی با جان ای جور و محالت خوش
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت به گوش دل کی دل مه و سالت خوش
تبریز بگو آخر با غمزهٔ شمس الدین
کی فتنهٔ جادویان ای سحر حلالت خوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
چون تو شادی بنده گو غم خوار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش
شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوش خوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل آن جایی تو باری که وی است
از جمال یار برخوردار باش
او طبیب است و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میکار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و دران انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش
کار تو باید که باشد بر مراد
کارهای عاشقان گو زار باش
شاه منصوری و ملکت آن توست
بنده چون منصور گو بر دار باش
اشتر مستم نجویم نسترن
نوش خوارم در رهت گو خار باش
نشنوم من هیچ جز پیغام او
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش
ای دل آن جایی تو باری که وی است
از جمال یار برخوردار باش
او طبیب است و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
بر امید داد و ایثار بهار
مهرها میکار و در ایثار باش
خرمنا بر طمع ماه بانمک
گم شو از دزد و دران انبار باش
بهر نطق یار خوش گفتار خویش
لب ببند از گفت و کم گفتار باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
بیچهرهٔ خوش او در خوش هزار ناخوش
دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب میخور
خون چون می است جوشان بنشین شراب میچش
گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی
ای دل درین کشاکش بنشین و باده میکش
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش
گر منکری گریزد از عشق نیست نادر
کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
صدغ الوفاء حقا من فقدکم مشوش
وجه الولاء حقا من عبرتی منقش
القلب لیس یلقیٰ نادیک کیف یصبر؟
الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش؟
بیچهرهٔ خوش او در خوش هزار ناخوش
دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب میخور
خون چون می است جوشان بنشین شراب میچش
گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی
ای دل درین کشاکش بنشین و باده میکش
هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن
ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش
گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش
گر منکری گریزد از عشق نیست نادر
کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش
صدغ الوفاء حقا من فقدکم مشوش
وجه الولاء حقا من عبرتی منقش
القلب لیس یلقیٰ نادیک کیف یصبر؟
الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
آینهام من آینهام من تا که بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ و زمین شد چرخ و زمین شد جنت ماوی راحت جانها
تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه؟ چون نشود شه؟ آن که تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون
چون بنشورد؟ چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش؟
دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کامد روز مبارک
کیست مبارک؟ کیست مبارک؟ آن که ببیند هم ز پگاهش
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ و زمین شد چرخ و زمین شد جنت ماوی راحت جانها
تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه؟ چون نشود شه؟ آن که تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون
چون بنشورد؟ چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش؟
دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کامد روز مبارک
کیست مبارک؟ کیست مبارک؟ آن که ببیند هم ز پگاهش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
شنو ز سینه ترنگا ترنگ آوازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلا به گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم ازین ارغنون فروتر گیر
که تند میرسد آواز عقل پردازش
بدان که تن چو غبار است و جان درو چون باد
ولیک فعل غبار تن است غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدهست از آوازش
جهان تنور و درو نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه کند آن که دید خبازش؟
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقف است و از نازش
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو دید سر بازش
دل از بریشم او چون کلا به گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بریشم ازین ارغنون فروتر گیر
که تند میرسد آواز عقل پردازش
بدان که تن چو غبار است و جان درو چون باد
ولیک فعل غبار تن است غمازش
غبار جان بود و میرسد دگر جانی
که ذره ذره به رقص آمدهست از آوازش
جهان تنور و درو نانهای رنگارنگ
تنور و نان چه کند آن که دید خبازش؟
ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چیزی ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
چراغکی که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غیرت شه واقف است و از نازش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
کعبه جانها تویی، گرد تو آرم طواف
جغد نیم، بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این، کار ندارم جز این
چون فلکم، روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست؟ خوشتر از این کار چیست؟
پیش بت من سجود، گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج، تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود، بازرهم از وجود
کعبه شفیعم شود، چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند؟ هفت هفت
حاجی دیوانهام، من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست؟ ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل، تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا میستود، کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو میکند گرد غبارم طواف
همچو فلک میکند، بر سر خاکم سجود
همچو قدح میکند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک، من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا، بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار، در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم، تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من، سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما، تیر قضا میرسد
تا نکنی بیسپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا، خرد کن ای غم، چو گرد
تا که کنم همچو گرد، گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
جغد نیم، بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این، کار ندارم جز این
چون فلکم، روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست؟ خوشتر از این کار چیست؟
پیش بت من سجود، گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج، تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود، بازرهم از وجود
کعبه شفیعم شود، چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند؟ هفت هفت
حاجی دیوانهام، من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست؟ ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل، تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا میستود، کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو میکند گرد غبارم طواف
همچو فلک میکند، بر سر خاکم سجود
همچو قدح میکند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک، من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا، بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار، در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم، تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من، سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما، تیر قضا میرسد
تا نکنی بیسپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا، خرد کن ای غم، چو گرد
تا که کنم همچو گرد، گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
ایها النور فی الفؤاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی، یا سندی قم، تعال
یا فرحی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام، ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک لولا التقی، قلت ایا ذا الجلال
تسکن قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
قد نزل الهم بی، یا سندی قم، تعال
یا فرحی مونسی، یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام، ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا، لونک لمع الصفا
عمرک لولا التقی، قلت ایا ذا الجلال
تسکن قلب الوری، تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال
تسکن ارواحهم، تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا، فیه کؤوس ثقال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
مطرب عشق ابدم، زخمهٔ عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بدهام، عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شدهیی، از چه گدازان شدهیی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی میکشدم، گوش کشان میبردم
تیربلا میرسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بدهام، جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنهام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
ریش طرب شانه کنم، سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود، چون که طرب ساز شود
تا سر خم باز شود، گل زسرش دور کنم
چون که خلیلی، بدهام، عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم، دشمن نقش وثنم
وقت بهار است و عمل، جفتی خورشید و حمل
جوش کند خون دلم، آب شود برف تنم
ای مه تابان شدهیی، از چه گدازان شدهیی؟
گفت گرفتار دلم، عاشق روی حسنم
عشق کسی میکشدم، گوش کشان میبردم
تیربلا میرسدم، زان همه تن چون مجنم
گرچه درین شور و شرم، غرقهٔ بحر شکرم
گرچه اسیر سفرم، تازه به بوی وطنم
یار وصالی بدهام، جفت جمالی بدهام
فلسفه برخواند قضا، داد جدایی به فنم
تا که رگی در تن من جنبد، من سوی وطن
باشم پران و دوان، ای شه شیرین ذقنم
دم به دم آن بوی خوشش، وان طلب گوش کشش
آب روان کرد مرا، ساقی سرو و سمنم
همره یعقوب شدم، فتنهٔ آن خوب شدم
هدیه فرستد به کرم یوسف جان، پیرهنم
الحق جانا چه خوشی، قوس وفا را تو کشی
در دو جهان دیده بود، هیچ کسی چون تو صنم؟
بر بر او بر بزنم، گرچه برابر نزنم
شیشه بر آن سنگ زنم، بندهٔ شیشه شکنم
پیل به خرطوم جفا، قاصد کعبه شده است
من چو ابابیل حقم، یاور هر کرگدنم
صیقل هر آینه ام، رستم هر میمنه ام
قوت هر گرسنهام، انجم هر انجمنم
معنی هر قد و خدم، سایهٔ لطف احدم
کعبهٔ هر نیک و بدم، دایهٔ باغ و چمنم
آتش بدخوی بود، سوزش هر کوی بود
چون که نکوروی بود، باشد خوب ختنم
گر تو بدین کژنگری، کاسه زنی، کوزه خوری
سایهٔ عدل صمدم، جز که مناسب نتنم
وقت شد ای شاه شهان، سرور خوبان جهان
که به کرم شرح کنی، آن که نگوید دهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
دوش چه خوردهیی بگو، ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب، باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا، رنگ تو غمز میکند
رنگ تو تا بدیدهام دنگ شدهست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم همیطپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده میچکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور میشوم، عبرت خاک تیرهام
چون که ببینمت دمی، رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیدهٔ زمین
جامه سیاه میکند شب ز فراق، لاجرم
خور چو به صبح سر زند، جامه سپید میکند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت درو، میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود، که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزهات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
چند به دل بگفتهام خون بخور و خموش کن
دل کتفک همیزند که تو خموش، من کرم
تا همه سال روز و شب، باقی عمر از آن خورم
گر تو غلط دهی مرا، رنگ تو غمز میکند
رنگ تو تا بدیدهام دنگ شدهست این سرم
یک نفسی عنان بکش، تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم، تا به تو سیر بنگرم
سخت دلم همیطپد، یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده میچکد، تیز مرو ز منظرم
چون ز تو دور میشوم، عبرت خاک تیرهام
چون که ببینمت دمی، رونق چرخ اخضرم
چون رخ آفتاب شد دور ز دیدهٔ زمین
جامه سیاه میکند شب ز فراق، لاجرم
خور چو به صبح سر زند، جامه سپید میکند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت درو، میل نشد به ساغرم
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود، که لاغرم
ای صنم ستیزه گر، مست ستیزهات شکر
جان تو است جان من، اختر توست اخترم
چند به دل بگفتهام خون بخور و خموش کن
دل کتفک همیزند که تو خموش، من کرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
گرم درآ و دم مده، باده بیار ای صنم
لابهٔ بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو، نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را، نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را، نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین، گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود، هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم؟
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من، ترک شکار ای صنم
لابهٔ بنده گوش کن، گوش مخار ای صنم
فوق فلک مکان تو، جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم
این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو، جام عقار ای صنم
مرغ دل علیل را، شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو، نیست مطار ای صنم
خمر عصیر روح را، نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را، نیست کنار ای صنم
معجز موسوی تویی، چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم
جام پر از عقار کن، جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین، گشته سوار ای صنم
مرکب من چو می بود، هر عدمیم شی بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم؟
هین، که فزود شور من، هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من، ترک شکار ای صنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان میهای صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا میگوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان میهای صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا میگوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم، چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادتها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادتها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر میخایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همی گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
دران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر میگوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم