عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۲
می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد
یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۵
می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست
حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست
سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو
ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست
نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من
اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست
گر شراب اینست کاندر کاسهٔ من می‌رود
پرخماری در پی این باده پیماییم هست
گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست
وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۶
شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست
اگر غلط نکنم از منش ملالی هست
ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی
ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست
به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم
ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست
به بوستان تو گر مرغ ما نمی‌گنجد
گرش ز بال درستی شکسته بالی هست
تو بد مزاج چه بی اعتدال و بد خویی
طبیعتی و مزاجی و اعتدالی هست
سفارش دل خود با تو این زمان گفتم
ز گریه روز وداع توام مجالی هست
چو قصد رفتن آن کوی کرد وحشی گفت
که فکر باطل و اندیشهٔ محالی هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۷
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۹
هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
هر چند بیش کشت به ناز و کرشمه‌ام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی
کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد
درد تو کم نشد ز سفر بلکه صد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل
انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۹
چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پیش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم امیدواریها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو
کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۰
ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود
بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود
خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود
وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۱
گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما صد جای منزل می‌شود
رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود
آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود
دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود
دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید صیادی که غافل می‌شود
عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۰
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۸
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهٔ دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۸
دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد
بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد
دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد
بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد
غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری
به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۷
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را
قدر عشاق جگرخوار ندانست دریغ
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۴
دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم
در هم شکست بند و در بند خانه هم
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید
بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
گر دیگر از پی تو دوم داد من بده
مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او
از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۰
از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم
که با تردامنان یار است جانانی که من دارم
اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من
ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم
ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینهٔ خود را
ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم
کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن
نمی‌ارزد به چندین دردسر جانی که من دارم
مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی
جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۱
از بهر چه در مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
بی موجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح
اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی
آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم
وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم
زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۸
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۳
میان مردمانم خوار کردی عزت من کو
سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو
به صد جان می‌خرم گردی، که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو
به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت
کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو
چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد
که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو
مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی
کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۴
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو
قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو
نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم
بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو
می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد
حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو
کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری
بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو
مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی
حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۶
صد خانهٔ دین سوخت به هر رهگذر از تو
کافر نکند آنچه تو کردی ، حذر از تو
بی رحم کسی شرح جگرخوردن من پرس
پیکان جفا چند خورم بر جگر از تو
آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلی
یارب نخورد در چمن عمر بر از تو
ای قاصد از آن همسفر غیر خبر چیست
مشتاب که معلوم کنم یک خبر از تو
وحشی چه دهی شرح به ما حرف غم خویش
ما نیز اسیریم به صد غم بتر از تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه می‌کند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج می‌کنی
وعده به حشر می‌دهد درد مرا دوای تو