عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶٧
مرا زین پیش خاطر چندگاهی
بانواع سخن میبود مایل
غزل میگفتم و مدح و مرائی
هجا گفتن نبودم نیز مشکل
کنون از جور گردون بسته بینم
در گوهر فشانی بر افاضل
غزل را عشق باید عشق را یار
ندارم من یکی زین هر دو حاصل
بمدحت هم نیابم اهتزازی
ز صاحب منصبان بی فضایل
هجا را نیز اثر چندان نبینم
درین مشتی خسیس دون جاهل
کنون چون زنده را فهم سخن نیست
مدیح مرده باشد سعی باطل
چو حال شعر از اینسان شد که گفتم
همان بهتر کزین پس مرد فاضل
مراثی و غزل دیگر نگوید
شود از زیور اشعار عاطل
ندارد رنجه خاطر تا تواند
بمدح و هجو این مشتی اراذل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٨
حال خود بر جمال دین سنقر
یک رهی عرض کردم و رفتم
چون امیدم روا نشد غرضش
هم ز خود قرض کردم و رفتم
در وجودش نبود فایده ئی
عدمش فرض کردم و رفتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٢
در پی آنه کار به گردد
در تکاپوی هر طرف جستیم
بطمع تا مگر شویم کسی
پیش هر ناکسی کمر بستیم
عاقبت کار بر مراد نشد
هرزه ناموس خویش بشکستیم
دست و پائی زدیم در نگرفت
پشت پائی زدیم وارستیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
من جمله زبان ز حرص چون بید شدم
پیش همه چون سایه خورشید شدم
گرد همگان بر آمدم هیچ نشد
یارب تو بده کز همه نومید شدم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۴
صد زخم چشید نفس و افگار نشد
صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد
از گردش چرخ صد هزاران عبرت
این دیده بدید و هیچ بیدار نشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پیری نشد خزان گل شاخسار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
طالع من شد ضعیف از بس غم افلاک خورد
رنگ و روی اخترم زرد است از بس خاک خورد
در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن
روزی خود را چرا باید بدین امساک خورد
جرعه ای گفتم مگر صوفی ازان خواهد کشید
از کفم پیمانه را کافر گرفت و پاک خورد!
آسمان گر قرص خورشیدم دهد، دور افکنم
گر همه چون شعله ام باید خس و خاشاک خورد
هرکه را جام شرابی دسترس باشد سلیم
چون شقایق از چه می باید دگر تریاک خورد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
سر از کجاست که چون لاله فکر تاج کنیم
دماغ کو که به بوی گلش علاج کنیم
به دفع سرکشی آتش، آب می باید
کجاست باده که اصلاح این مزاج کنیم
کریم را نظری با گدای خاموش است
به پیش دوست چه اظهار احتیاج کنیم
نهیم تهمت خندیدنش درین مجلس
فواق شیشه ی می را چنین علاج کنیم
سلیم فکر دگر کن که شعر بی قدر است
چه لازم است که این کار بی رواج کنیم؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
جز محنت و غصه حاصل دنیا چیست
حال بدو نیک این جهان پیدا نیست
کاش این دو سه روز هم نمیبود کسی
کاین زندگی ارزنده این غوغا نیست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۸
گلزار جهان که غیر خارش نبود
امید گلی ز نوبهارش نبود
صاحب نظر اعتبار کاهیش نکرد
کورست که چشم اعتبارش نبود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۰
ساقی دل من طمع زیاری ببرید
و ز بخت امید سایه داری ببرید
جان داشت امید لیک در آخر کار
امید هم از امیدواری ببرید
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
بی مایه به فکر سود ماندم همه جا
بی وعده در انتظار بودم همه عمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خم در خروش و جوش ز خمیازهٔ من است
این دور را قدح نه به اندازهٔ من است
مضمون بکر غیر خموشی نیافتم
بستن لب از سخن، سخن تازهٔ من است
رنگ پریده ام پر و بالم [شکستنی] است
بوی گلم هوای تو جمازهٔ من است
آن دفتر درخت خزان دیده ام که باد
دایم به فکر بستن شیرازهٔ من است
در دست، داغ حسرت وصل تو هر زمان
از بوستان یأس، گل تازهٔ من است
برق از شکوه شعلهٔ آهم شراره بست
فریاد رعد، شعبهٔ آوازهٔ من است
در رزمگاه عشق سعیدا به روی زرد
مشاطه تیغ، خون جگر غازهٔ من است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
بر تنم گردیده نقش بوریا تصویر دام
زیر سقف آسمانم همچو مرغ زیر دام
بی فریب دانه ای صید گرفتاری شدم
از هجوم بی نیازی کرده ام تسخیر دام
بسکه داریم آرزوی لذت بسمل شدن
خون صید ما نخواهد گشت دامنگیر دام
هست بر آسودگان ذوق گرفتاری حرام
خاک بر سر باد مرغی را که شد دلگیر دام
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۲ - ماده تاریخ، انحلال عدلیه نقل از جنگ خطی کوهی کرمانی
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند؟
در همه روی زمین بسته گشایی نماند
بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟
نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
قافله خرمی زان سوی عالم گذشت
وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت
دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند
بر سر کوی جهان انس مگیر ای مجیر!
کز همه دل خستگان جنس تو جایی نماند