عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
افسردگی است چاره دل دردمند را
خاکسترست بستر راحت سپند را
از دار و گیر عشق، ملایک مسلمند
صید حرم چه قدر شناسد کمند را؟
خضری است شوق دوست که چون راه سر کند
بیرون برد مسلم از آتش سپند را
تا خط مشکبار تو آمد به روی کار
آماده گشت نافه چین ریشخند را
همت بلند دار که خورشید تربیت
در چاشنی است میوه شاخ بلند را
طالع نگر، که خار و خس ما نکرد دود
جایی که ماهتاب بسوزد سپند را
ای باد اگر به گلشن طهران گذر کنی
از ما بپرس صائب نادردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
شد استخوان ز دور فلک توتیا مرا
باری دگر نماند درین آسیا مرا
درویشیم به سایه دیوار می برد
هر چند زیر بال خود آرد هما مرا
فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حیرانی جمال تو بی مدعا مرا
در یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
خشم است خوردن من و عیب است پوششم
این است از زمانه لباس و غذا مرا
در معنیم فقیر و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زیر قبا مرا
پای به خواب رفته کوه تحملم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
خون در تلاش جامه الوان نمی خورم
سالی بس است کعبه صفت یک قبا مرا
از چرخ منت پر کاهی نمی کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
یک مشت استخوان نبود چون هما مرا
صائب نبسته است کسی پای سیر من
زندان شده است بند گران وفا مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
از آفتاب عشق نگردید رنگ من
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا
خال تو هر چه می برد از کیسه من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا
برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا
ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا
رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار دیده یعقوب باختن
یک چشمه متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
رفتم ز راه دل خس و خار گناه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
شد بی صفا ز خاک سیه کاسه آب ما
آخر به رنگ ظرف برآمد شراب ما
از اشک تلخ ما کف خاکی نگشت سبز
نگرفت دست هیچ سبویی شراب ما
ما با خیال روی تو در خواب رفته ایم
یوسف نقاب بسته درآید به خواب ما
در قلزمی که موج بود تیغ آبدار
از سرگذشت خویش چه گوید حباب ما؟
تا چند زیر خرقه قدح را نهان کنیم؟
در پشت کوه چند بود آفتاب ما؟
ما را اگر چه دست تصرف نداده اند
گیراتر از کمند بود پیچ و تاب ما
ما گل به جای صید به فتراک بسته ایم
بلبل نفس گسسته رود در رکاب ما
جز خط یار بر قلم ما نمی رود
داروی بیهشی است غبار کتاب ما
زنهار خنده بر دل مجروح ما مکن
خونابه می کند نمکت را کباب ما
در کام شعله، دم به شمار اوفتاده است
پر می زند هنوز ز خامی کباب ما
ای شور حشر، از جگر ما بدار دست
خونابه می کند نمکت را کباب ما
ای خم ز پرده پوشی ما در گذر که تاک
زنجیر پاره کرد ز زور شراب ما
صائب اگر چه بال و پر ما شکسته است
سیمرغ را به چشم نیارد عقاب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما
آه از نفس زیاده کشد دردمند ما
چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم
هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما
در بوته ای که سنگ در او آب می شود
یک عمر ماند و آب نگردید قند ما
بر شیشه شکسته ظفر نیست سنگ را
ای سنگدل مخور به دل دردمند ما
صد چشم بد ز ناله ما دور می شود
ای شعله سرسری مگذر از سپند ما
گاهی که دست خویش به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز حال دل دردمند ما
کی می رود به خون غزالان بیگناه؟
جایی که چین به خویش نگیرد کمند ما
پوچ است در رهایی ما دست و پا زدن
چون بند دست و پای خدایی است بند ما
در خاک شوره نشو و نما نیست تخم را
غم می کند حذر دل دردمند ما
موی سفید، عمر سبکرو چه می کند؟
حاجت به تازیانه ندارد سمند ما
صائب بگو بگو، که کلام متین توست
آرام بخش خاطر مشکل پسند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هرگز تهی ز خون جگر نیست جام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه فردوس فارغیم
دار فناست روضه دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
خجلت ز عشق پاک گهر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیات
دلهای شب ز دیده تر می بریم ما
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
لرزید بس که دل به تن ناتوان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
پر گل بود ز مهر خموشی دهان ما
در کام همچو غنچه نگردد زبان ما
آسوده است خانه ما ز آفت نزول
دارد ز زور خویش نگهبان کمان ما
چون موج، بی قراری ما را کنار نیست
رحم است بر کسی که شود همعنان ما
صد برق خانه سوز درین مشت خار هست
کاوش مکن به خار و خس آشیان ما
در نوبهار خاطر ما برگریز نیست
بلبل برون نمی رود از گلستان ما
ما از گهر به آبله دست قانعیم
در پیش ابر باز نگردد دهان ما
از پیچ و تاب فکر درین بوته گداز
شد مغز، نال در قلم استخوان ما
دل را تهی ز درد به گفتار چون کنیم؟
رنگ شکسته گر نشود ترجمان ما
ما از سخن به چشمه حیوان رسیده ایم
تابوت کیست تخته نماید دکان ما؟
در فکر ما اگر نرسد کس، غریب نیست
بیرون نمی رود خبر از کاروان ما
صائب گره ز زلف سخن باز کرده ایم
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
از دست و تیغ عشق فگارند لاله ها
در خاک و خون نشسته یارند لاله ها
در دیده بصیرت پروانه طینتان
فانوس شمع چهره یارند لاله ها
باشند همچو شعله جواله بی قرار
بر خار و خس اگر چه سوارند لاله ها
تا سر کشیده اند، به پایان رسیده اند
کم عمرتر ز شعله خارند لاله ها
یک نصف خون تازه و یک نصف مشک تر
چون نافه غزال تتارند لاله ها
در آتشند و خنده مستانه می زنند
با داغ دل، گشاده عذارند لاله ها
در شیشه حسن باده لعلی عیان شود
آیینه دار روی بهارند لاله ها
در خون دهند غوطه تمنای بوسه را
دست نگاربسته یارند لاله ها
زان هرگز از خمار نگردند زرد روی
کز خون خویش باده گسارند لاله ها
کردند خون خود به تماشاییان حلال
از سرگذشتگان بهارند لاله ها
با چهره شکفته آن آتشین عذار
دلمرده تر ز شمع مزارند لاله ها
با نور آفتاب چه باشد فروغ شمع؟
با روی یار، در چه شمارند لاله ها
صائب ز خون خود می گلرنگ می خورند
زان ایمن از گزند خمارند لاله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را
بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است
چون سکه به زنجیر نداریم درم را
عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند
زر لکه پیسی است کف اهل کرم را
بی نور نگردد دل از آلودگی جسم
از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟
ناامنی صحرای وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را
روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد
آیینه زانوی من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف
می کرد چراغان سر قندیل حرم را
داغ است همان چاره داغی که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره معنی ورق لفظ
تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما
از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟
در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما
در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما
ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما
چون سینه خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما
بیدار شد از ناله بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما