عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
دمید صبح سعادت ز مطلع امّید
بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم
ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید
که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
به وصل خود بنوازم شبی که می دانی
به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش
چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
تویی طبیب دل من به غور دردش رس
که نیستش بجز از روز وصل تو درمان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
مگر با ما سر یاری نداری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
دل برده ای از دست من ای کان لطف و دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
بردی جفا از حد بگو تا چند خون دل خوری
ای ماه و ای پروین من و ای دنیی و ای دین من
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
تا کی گدازم همچو زر در بوته ی هجران تو
دل را چو سندان کرده ای آموختی آهنگری
ما را که طاقت طاق شد در آرزوی روی تو
مسکین تن مهجور را جانا چو جان اندر خوری
دل برده ای از دست ما رو کرده ای از ما نهان
آخر نهان تا کی شوی از دیده ما چون پری
بر درد درمانم بکن مسکین و حیرانم مکن
در آرزوی روی خود کردی مرا از دل بری
گرچه ز ما دوری و می دانی که اندر تن مرا
جانی و از جان خوشتری هستی جهانی دلبری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
تا به کی جانا دلم پر خون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
آمد به مشامم ز سر زلف تو بویی
واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی
من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا
زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی
گویند که صبرست دوای دل عاشق
صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی
چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا
سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی
از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی
تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی
واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی
من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا
زان رو که کند سرو وطن بر لب جویی
گویند که صبرست دوای دل عاشق
صبر دل عشّاق تو سنگست و سبویی
چون دل بشکبید ز دو لعل شکرینش
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
از تاب دو چوگان سر زلف تو یارا
سرگشته میدان تو گشتیم چو گویی
از گوی زنخدان تو سرگشته جهانی
تدبیر چه باشد چو نبردم ز تو بویی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون از طرف چمن آن سر و سیمینبر شود پیدا
ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
درین گلشن ازین داغم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمی دانم زیان و سود باز ار محبت را
همیدانم که کالای وفا کمتر شود پیدا
چه حرفست این که می آید زبلبل کار پروانه
ترا چون من کجا یک عاشق دیگر شود پیدا
عجب نبود طبیب از خنده اش بر گریه ام آید
که مستان را نشاط از ریزش ساغر شود پیدا
ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
درین گلشن ازین داغم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمی دانم زیان و سود باز ار محبت را
همیدانم که کالای وفا کمتر شود پیدا
چه حرفست این که می آید زبلبل کار پروانه
ترا چون من کجا یک عاشق دیگر شود پیدا
عجب نبود طبیب از خنده اش بر گریه ام آید
که مستان را نشاط از ریزش ساغر شود پیدا
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
که از اشگم روان سازد به کویش کاروان امشب
مگر در بزم ما آن آتشین رخسار می آید
که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
به عزم رقص در محفل کمر چون بست می گفتم
که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم
که تیر ناز او را سینه ام گردد نشان امشب
نباشد فرصت حرفی ز جوش گریه ام ورنه
شکایتها بسی دارم ز بخت سرگران امشب
عیان شد زنده رودی هر طرف از چشم گریانم
طبیب افتاده ای دیگر به فکر اصفهان امشب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نصیحت می کنم دل را که دامن درکش از یارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید ازو جویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد ز من خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
چو با دل بر نمی آیم به رنج دل سزاوارم
اگر معزولم از وصلش ندارم غم بحمدالله
که در دیوان هجرانش منم تنها که بر کارم
من از وی بر خورم گویی کس این هرگز نیندیشد
دلش بر من ببخشاید من این هرگز نپندارم
دلم خون گشت و در عالم ز حالم کس نمی داند
که من بی آن دل و دیده دل از دیده همی بارم
لبی کان جان بیفزاید ازو جویم که او دارد
دلی کاو خون جان ریزد ز من خواهد که من دارم
درین محنت که من هستم اگر عمرم به پای آرد
نیم آنکس که تا باشم جز او یاری به دست آرم
ز درد آن لب جانبخش جانی دارم اندر لب
چو گوید کای مجیر! آن جان بده در حال بسپارم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
نوبهار آمد کز او گیتی جوان گردد همی
روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی
تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل
آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی
لاله رنگین ز هر جائی پدید آید همی
چشمه روشن ز هر سنگی روان گردد همی
مسند سنبل همه پیروزه و بیجاده گشت
مفرش آهو حریر و پرنیان گردد همی
گر بهار چین ندیدی نوبهار باغ بین
کاین نگار و نقش کی پیدا در آن گردد همی
بوستان مانند لشگرگاه افریدون شود
شاخ گل همچون درفش کاویان گردد همی
آسمان چون پر شکوفه بوستان بوده است باز
بوستان چون پر ستاره آسمان گردد همی
نیکوان را ناز بیش و رحم کم باشد همی
عاشقان را صبر پیر و غم جوان گردد همی
بسکه در وی روید از گلهای گوناگون همی
گلستان رشک بهشت جاودان گردد همی
بلبل از غلغل بباغ اندر نیاساید همی
عاشقان را دل ز بانگ او بفرساید همی
ابر گریان را سرشگ از لؤلؤ لالا که کرد
باد پویان را نسیم از عنبر سارا که کرد
آن هزاران جامه دیبا بباغ اندر که بافت
وین هزاران پیکر یاقوت بر دیبا که کرد
باغ را پر جامه های رومی و چینی که کرد
شاخ را پر حله های بسدو مینا که کرد
گنج قارون زیر خاک اندر نهان بود ای شگفت
گنج قارون را میان بوستان پیدا که کرد
فرشهای کوهسار از دیبه رومی که ساخت
عقدهای میوه دار از لؤلؤ لا لا که کرد
بی گناهی زاغ گویا را چنین گنگی که داد
بی نوائی عندلیب گنگ را گویا که کرد
گر نیامد زهره و جوزا ز گردون بر زمین
مر درختان را همه پر زهره و جوزا که کرد
فرشهای خسروی در باغ و بستان که فکند
نقشهای مانوی بر کوه و بر صحرا که کرد
خاک را رنگین که کرد و آب را پرچین که کرد
باد را مشگین که کرد و بید را شیدا که کرد
از شکوفه بوستان را برف گون بینی همه
وز شقایق کوه را شنگرف گون بینی همه
ابر برگیرد ز دریا لؤلؤ خوشاب را
باد بر دارد ز معدن عنبر نایاب را
این بیاراید ز عنبر سوسن آزاد را
وان بیاراید بلؤلؤ لاله سیراب را
از شقایق دشت ماند دکه بزاز را
وز شکوفه باغ ماند کلبه ضراب را
نیم کفته گل بشاخ نسترن بر همچنانک
سیمگون پیکان بود پیروزه گون پرتاب را
قطره باران نشسته در میان شنبلید
چون بزر اندر نشانی لؤلؤ خوشاب را
کرد رنگین ابر همچون روی روی خاک را
کرد پرچین باد همچون موی زنگی آب را
نو بنفشه رسته هر سو بر کنار جویبار
خوار کرده رنگ و بویش رنگ مشگناب را
موی دل جویان بدو داده است گوئی رنگ را
زلف دلبندان بدو داده است گوئی تاب را
از نوای صلصل و آهنگ بلبل صبحدم
نیست راه اندر دو چشم بوستان بان خواب را
گلستان گردد کنون چون سجده گاه چینیان
تاج گل گردد همی چون تاج شاه چینیان
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
خرمی با گل بود دائم که دائم باد گل
خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست
بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل
اندر این پالیز رسته همسر بادام بید
چون جهان روشن شود بر ما فشاند باد گل
می کند بر شاخ گل فریاد بلبل گونه گون
کرد بر بلبل همانا گونه گون بیداد گل
همچو دلجویان بنالیدن زبان بگشاد رعد
همچو دلبندان بخندیدن دهان بگشاد گل
جان من بند هوای مهر جانان بسته کرد
ور ببینی روی یار من نیاری یاد گل
بر هوا چون من بگرید هر زمانی زار ابر
بر چمن چون او بخندد هر زمانی شاد گل
بود از باد خزان ویران اگر بستان و باغ
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
چون شمالی باد بوی بید و شمشاد آورد
بوی او زلفین دلبند مرا یاد آورد
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز بگاه ناله نشنید است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
جای سیصد ناز گردد نزد من یک رنج او
جای سیصد رنج گردد نزد او یک ناز من
گر نگشتی واژگونه اختر وارون من
ور نبودی نامساعد دولت ناساز من
پیش رنگی بنده چون بودی تن چون شیر من
پیش کبکی برده چون، بودی دل چون باز من
دور کن دستان که بانگ ناله بس دستان من
دور کن بگماز کاب دیده بس بگماز من
تا نپوید سوی من شادی نپوید سوی من
تا نیاید باز من رامش نیاید باز من
رنج باشد یار من چون او نباشد یار من
غم بود انباز من چون نیست او انباز من
یادم آید چشم جان پرداز عاشق سوز من
چون به بینم تیغ شاه معرکه پرداز من
خسرو گیتی علی کز دولت پیروز او
جز بشادی نگذراند بخت فرخ روز او
روز کوشیدن نیارد شیر گردون جنگ او
اژدها زنهار خواهد روز جنگ از چنگ او
تیغ رادی زیر زنگ جهل پنهان گشته بود
کف گوهر بخش او بزدود یکسر زنگ او
کوه و دریا برنگیرد روز رادی جود او
چرخ و انجم برندارد روز مردی جنگ او
گر بکوه قارن اندر می گسارد بزم او
مشگ گردد خاک او دینار گردد سنگ او
آسمان تدبیر گیرد دائم از تدبیر او
مشتری فرهنگ جوید دائم از فرهنگ او
گر کند شبرنگ او با چرخ گردون تاختن
بی گمان از گرد گردون بگذرد شبرنگ او
چرخ دائم هست بسته زیر تنگ و بند او
مرگ دائم هست بسته زیر بند تنگ او
این برد فرمان آنکس کو برد فرمان او
وان کند آهنگ آنکس کو کند آهنگ او
دارد از نیرنگ سازی چرخ گردون دست باز
گر بجنگ اندر ببیند روز کین نیرنگ او
شاد بادی جاودان شاها که شادی را سری
رادی از گیتی بتو زیبد که راد پراسری
روز کوشیدن چو تیغت شیر جان او بار نیست
روز بخشیدن چو کفت ابر گوهر بار نیست
نابریده تیغ تو روز وغا پولاد نیست
نابسوده کف تو روز عطا دینار نیست
در خور گفتار هرکس مر ترا گفتار نیست
جز نکو کرداریت اندر جهان کردار نیست
از بسی لؤلؤ که داری نیست شاعر در جهان
وز بسی گوهر که داری در جهان زوار نیست
این جهان یک چاکرت را بایدی لیکن چه سود
هیچ کس را با قضای آسمان پیکار نیست
از همه شاهان و سالاران ترا مقدار بیش
زانکه زر و سیم را نزدیک مقدار نیست
شادتر زانکو دل تو شاد خواهد شاد نه
زارتر زانکو تن تو زار خواهد زار نیست
مر رهی را رسم چون پاری و پیراری مده
زانکه شعر من رهی چون پار و چون پیرار نیست
رسم امسال مرا از پار افزون تر بده
زانکه شعر من نکو باشد چو شعر پار نیست
بنده شد گردون گردان همت والاترا
بگذراند هر زمان از مشتری بالا ترا
نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو
کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو
هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد
تا همیشه باشدا اندام وی اندر دام تو
افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو
او فتد آرام و هال اندر فلک زارام تو
روز کین اندام هرکس را زره دارد نگاه
روز کین باشد نگه دار زره اندام تو
زانکه تو مردم نوازی جان پیشین مردمان
هست زار و خسته اندر حسرت ایام تو
کام تو گردد روا از گردش گردون از آنک
می نگردد آسمان هرگز مگر بر کام تو
پادشاهان خسروانی جام نوشند از کفت
خسروانی می نباشد جز که اندر جام تو
مهتران دهر را باشد دل اندر بند تو
سر کشان ملک را باشد سر اندر دام تو
روز کوشیدن به پشت باره بر ننشست کس
چون تو از هنگام آدم باز تا هنگام تو
چرخ گردون را بلندی همت تو وام داد
هست پشت چرخ گردون خصم زیر دام تو
بدل بدرد شیر را گر بشنود آواز تو
جان برآید پیل را گر بنگرد صمصام تو
گرچه دام کس نگردد توسن گردون دون
توسن گردون سرکش نیست الا دام تو
شعر بی نام تو ننویسم بدیوان اندرون
زان کجا نیکو نباشد شعر من بینام تو
گر دل اندر شعر بندم وز هوا خالی کنم
مردمان را یکسر اندر شعر خود غالی کنم
گر من از بند هوای دیگران آزادمی
سر بسجده پیش هرکس بر زمین ننهادمی
جز ترا نگزینمی و جز ترا نستانمی
با تو مهتر شادمانی با تو کهتر شادمی
هرکه خواهد سرفرازی اوفتد در راه تو
سرفرازی خواستم زان در رهت افتادمی
کار گیتی راست ناید جز که با تدبیر تو
رشته های کار خود را زان بدستت دادمی
جز ترا کس را ندادی نور اگر خورشیدمی
جز ترا کس را ندادی بوی اگر شمشادمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من ویرانمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من آبادمی
گر چو دیگر بندگان بر درگه تو بودمی
همچو دیگر بندگان اندر دل تو یادمی
خرم و دلشاد باشد هرکه غمخوارش توئی
چون تو غمخوار منی من خرم و دلشادمی
گر مرا در شعر گویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
گر بخواهی داشتن شاها مرا آگاه کن
ور نخواهی داشتن هم این سخن کوتاه کن
تا بود شادی روان شاه گیتی شاد باد
تا بود سختی ز سختی کار او آزاد باد
تا می معشوق باشد با می و معشوق باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
تا فلک بنیاد باشد ملک او بنیاد باد
تا جهان آباد باشد ملک او آباد باد
دوستان را روز شادی بدره دینار باد
دشمنان را روز سختی خنجر پولاد باد
جان دشمن نار باد و خنجر او آب باد
خیل دشمن خاک باد و حمله او باد باد
تا حدیث خسرو و فرهاد باشد در جهان
او بسان خسرو و دشمنش چون فرهاد باد
با معادی زهر باد و با موالی نوش باد
با مخالف جور باد و با موافق داد باد
تا بود هشتاد حد عمر عهد هر کسی
حد عهد عمر او هشتاد در هشتاد باد
خسرو فیروزگر فیروز بادا جاودان
شاه بزم آرای و بزم افروز بادا جاودان
هرکه او را زار خواهد جاودانه زار باد
هرکه او را شاد خواهد جاودانه شاد باد
روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی
تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل
آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی
لاله رنگین ز هر جائی پدید آید همی
چشمه روشن ز هر سنگی روان گردد همی
مسند سنبل همه پیروزه و بیجاده گشت
مفرش آهو حریر و پرنیان گردد همی
گر بهار چین ندیدی نوبهار باغ بین
کاین نگار و نقش کی پیدا در آن گردد همی
بوستان مانند لشگرگاه افریدون شود
شاخ گل همچون درفش کاویان گردد همی
آسمان چون پر شکوفه بوستان بوده است باز
بوستان چون پر ستاره آسمان گردد همی
نیکوان را ناز بیش و رحم کم باشد همی
عاشقان را صبر پیر و غم جوان گردد همی
بسکه در وی روید از گلهای گوناگون همی
گلستان رشک بهشت جاودان گردد همی
بلبل از غلغل بباغ اندر نیاساید همی
عاشقان را دل ز بانگ او بفرساید همی
ابر گریان را سرشگ از لؤلؤ لالا که کرد
باد پویان را نسیم از عنبر سارا که کرد
آن هزاران جامه دیبا بباغ اندر که بافت
وین هزاران پیکر یاقوت بر دیبا که کرد
باغ را پر جامه های رومی و چینی که کرد
شاخ را پر حله های بسدو مینا که کرد
گنج قارون زیر خاک اندر نهان بود ای شگفت
گنج قارون را میان بوستان پیدا که کرد
فرشهای کوهسار از دیبه رومی که ساخت
عقدهای میوه دار از لؤلؤ لا لا که کرد
بی گناهی زاغ گویا را چنین گنگی که داد
بی نوائی عندلیب گنگ را گویا که کرد
گر نیامد زهره و جوزا ز گردون بر زمین
مر درختان را همه پر زهره و جوزا که کرد
فرشهای خسروی در باغ و بستان که فکند
نقشهای مانوی بر کوه و بر صحرا که کرد
خاک را رنگین که کرد و آب را پرچین که کرد
باد را مشگین که کرد و بید را شیدا که کرد
از شکوفه بوستان را برف گون بینی همه
وز شقایق کوه را شنگرف گون بینی همه
ابر برگیرد ز دریا لؤلؤ خوشاب را
باد بر دارد ز معدن عنبر نایاب را
این بیاراید ز عنبر سوسن آزاد را
وان بیاراید بلؤلؤ لاله سیراب را
از شقایق دشت ماند دکه بزاز را
وز شکوفه باغ ماند کلبه ضراب را
نیم کفته گل بشاخ نسترن بر همچنانک
سیمگون پیکان بود پیروزه گون پرتاب را
قطره باران نشسته در میان شنبلید
چون بزر اندر نشانی لؤلؤ خوشاب را
کرد رنگین ابر همچون روی روی خاک را
کرد پرچین باد همچون موی زنگی آب را
نو بنفشه رسته هر سو بر کنار جویبار
خوار کرده رنگ و بویش رنگ مشگناب را
موی دل جویان بدو داده است گوئی رنگ را
زلف دلبندان بدو داده است گوئی تاب را
از نوای صلصل و آهنگ بلبل صبحدم
نیست راه اندر دو چشم بوستان بان خواب را
گلستان گردد کنون چون سجده گاه چینیان
تاج گل گردد همی چون تاج شاه چینیان
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
خرمی با گل بود دائم که دائم باد گل
خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست
بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل
اندر این پالیز رسته همسر بادام بید
چون جهان روشن شود بر ما فشاند باد گل
می کند بر شاخ گل فریاد بلبل گونه گون
کرد بر بلبل همانا گونه گون بیداد گل
همچو دلجویان بنالیدن زبان بگشاد رعد
همچو دلبندان بخندیدن دهان بگشاد گل
جان من بند هوای مهر جانان بسته کرد
ور ببینی روی یار من نیاری یاد گل
بر هوا چون من بگرید هر زمانی زار ابر
بر چمن چون او بخندد هر زمانی شاد گل
بود از باد خزان ویران اگر بستان و باغ
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
چون شمالی باد بوی بید و شمشاد آورد
بوی او زلفین دلبند مرا یاد آورد
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز بگاه ناله نشنید است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
جای سیصد ناز گردد نزد من یک رنج او
جای سیصد رنج گردد نزد او یک ناز من
گر نگشتی واژگونه اختر وارون من
ور نبودی نامساعد دولت ناساز من
پیش رنگی بنده چون بودی تن چون شیر من
پیش کبکی برده چون، بودی دل چون باز من
دور کن دستان که بانگ ناله بس دستان من
دور کن بگماز کاب دیده بس بگماز من
تا نپوید سوی من شادی نپوید سوی من
تا نیاید باز من رامش نیاید باز من
رنج باشد یار من چون او نباشد یار من
غم بود انباز من چون نیست او انباز من
یادم آید چشم جان پرداز عاشق سوز من
چون به بینم تیغ شاه معرکه پرداز من
خسرو گیتی علی کز دولت پیروز او
جز بشادی نگذراند بخت فرخ روز او
روز کوشیدن نیارد شیر گردون جنگ او
اژدها زنهار خواهد روز جنگ از چنگ او
تیغ رادی زیر زنگ جهل پنهان گشته بود
کف گوهر بخش او بزدود یکسر زنگ او
کوه و دریا برنگیرد روز رادی جود او
چرخ و انجم برندارد روز مردی جنگ او
گر بکوه قارن اندر می گسارد بزم او
مشگ گردد خاک او دینار گردد سنگ او
آسمان تدبیر گیرد دائم از تدبیر او
مشتری فرهنگ جوید دائم از فرهنگ او
گر کند شبرنگ او با چرخ گردون تاختن
بی گمان از گرد گردون بگذرد شبرنگ او
چرخ دائم هست بسته زیر تنگ و بند او
مرگ دائم هست بسته زیر بند تنگ او
این برد فرمان آنکس کو برد فرمان او
وان کند آهنگ آنکس کو کند آهنگ او
دارد از نیرنگ سازی چرخ گردون دست باز
گر بجنگ اندر ببیند روز کین نیرنگ او
شاد بادی جاودان شاها که شادی را سری
رادی از گیتی بتو زیبد که راد پراسری
روز کوشیدن چو تیغت شیر جان او بار نیست
روز بخشیدن چو کفت ابر گوهر بار نیست
نابریده تیغ تو روز وغا پولاد نیست
نابسوده کف تو روز عطا دینار نیست
در خور گفتار هرکس مر ترا گفتار نیست
جز نکو کرداریت اندر جهان کردار نیست
از بسی لؤلؤ که داری نیست شاعر در جهان
وز بسی گوهر که داری در جهان زوار نیست
این جهان یک چاکرت را بایدی لیکن چه سود
هیچ کس را با قضای آسمان پیکار نیست
از همه شاهان و سالاران ترا مقدار بیش
زانکه زر و سیم را نزدیک مقدار نیست
شادتر زانکو دل تو شاد خواهد شاد نه
زارتر زانکو تن تو زار خواهد زار نیست
مر رهی را رسم چون پاری و پیراری مده
زانکه شعر من رهی چون پار و چون پیرار نیست
رسم امسال مرا از پار افزون تر بده
زانکه شعر من نکو باشد چو شعر پار نیست
بنده شد گردون گردان همت والاترا
بگذراند هر زمان از مشتری بالا ترا
نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو
کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو
هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد
تا همیشه باشدا اندام وی اندر دام تو
افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو
او فتد آرام و هال اندر فلک زارام تو
روز کین اندام هرکس را زره دارد نگاه
روز کین باشد نگه دار زره اندام تو
زانکه تو مردم نوازی جان پیشین مردمان
هست زار و خسته اندر حسرت ایام تو
کام تو گردد روا از گردش گردون از آنک
می نگردد آسمان هرگز مگر بر کام تو
پادشاهان خسروانی جام نوشند از کفت
خسروانی می نباشد جز که اندر جام تو
مهتران دهر را باشد دل اندر بند تو
سر کشان ملک را باشد سر اندر دام تو
روز کوشیدن به پشت باره بر ننشست کس
چون تو از هنگام آدم باز تا هنگام تو
چرخ گردون را بلندی همت تو وام داد
هست پشت چرخ گردون خصم زیر دام تو
بدل بدرد شیر را گر بشنود آواز تو
جان برآید پیل را گر بنگرد صمصام تو
گرچه دام کس نگردد توسن گردون دون
توسن گردون سرکش نیست الا دام تو
شعر بی نام تو ننویسم بدیوان اندرون
زان کجا نیکو نباشد شعر من بینام تو
گر دل اندر شعر بندم وز هوا خالی کنم
مردمان را یکسر اندر شعر خود غالی کنم
گر من از بند هوای دیگران آزادمی
سر بسجده پیش هرکس بر زمین ننهادمی
جز ترا نگزینمی و جز ترا نستانمی
با تو مهتر شادمانی با تو کهتر شادمی
هرکه خواهد سرفرازی اوفتد در راه تو
سرفرازی خواستم زان در رهت افتادمی
کار گیتی راست ناید جز که با تدبیر تو
رشته های کار خود را زان بدستت دادمی
جز ترا کس را ندادی نور اگر خورشیدمی
جز ترا کس را ندادی بوی اگر شمشادمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من ویرانمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من آبادمی
گر چو دیگر بندگان بر درگه تو بودمی
همچو دیگر بندگان اندر دل تو یادمی
خرم و دلشاد باشد هرکه غمخوارش توئی
چون تو غمخوار منی من خرم و دلشادمی
گر مرا در شعر گویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
گر بخواهی داشتن شاها مرا آگاه کن
ور نخواهی داشتن هم این سخن کوتاه کن
تا بود شادی روان شاه گیتی شاد باد
تا بود سختی ز سختی کار او آزاد باد
تا می معشوق باشد با می و معشوق باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
تا فلک بنیاد باشد ملک او بنیاد باد
تا جهان آباد باشد ملک او آباد باد
دوستان را روز شادی بدره دینار باد
دشمنان را روز سختی خنجر پولاد باد
جان دشمن نار باد و خنجر او آب باد
خیل دشمن خاک باد و حمله او باد باد
تا حدیث خسرو و فرهاد باشد در جهان
او بسان خسرو و دشمنش چون فرهاد باد
با معادی زهر باد و با موالی نوش باد
با مخالف جور باد و با موافق داد باد
تا بود هشتاد حد عمر عهد هر کسی
حد عهد عمر او هشتاد در هشتاد باد
خسرو فیروزگر فیروز بادا جاودان
شاه بزم آرای و بزم افروز بادا جاودان
هرکه او را زار خواهد جاودانه زار باد
هرکه او را شاد خواهد جاودانه شاد باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند