عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
برآن زلف و لب و خال و بنا گوش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آزمودم عشق خوبان را بلایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
برخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
طعنه اغیار بهر یار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
هیچ یاری بی جفای طعنه اغیار نیست
بهر یک گل محنت صد خار می باید کشید
هیج مقصودی میسر نیست بی آزار دل
بهر هر مقصود صد آزار می باید کشید
تا بدست آرد مسافر از منافع اندکی
در سفرها محنت بسیار می باید کشید
دیدن آغیار با یارست نوعی از بلا
عاشقان را این بلد ناچار می باید کشید
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد ازین
چند سرگردانی این کار می باید کشید
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده دیدار می باید کشید
محنت عالم فضولی کرد ما را تنگدل
پا ازین ویرانه خونخوار می باید کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سر مکش از من که از من درد سر خواهی کشید
هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید
چاره بیدرایم کن ور نه از افغان من
محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید
برنخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت
گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید
انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام
کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید
سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر
دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید
خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم
آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید
محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین
روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید
هر دم از آه من آزار دگر خواهی کشید
چاره بیدرایم کن ور نه از افغان من
محنت بیداری از من بیشتر خواهی کشید
برنخواهم داشتن ای شمع چشم از قامتت
گر تو میل آتشم بر چشم تر خواهی کشید
انتظاری می کشم عمریست تا دانسته ام
کآفتابی تیغ بر اهل نظر خواهی کشید
سینه را پیش از گریبان چاک خواهم زد اگر
دامن از دست من خونین جگر خواهی کشید
خوش دلم زین رهگذر گر لطف می آیی برم
آه اگر روزی قدم زین رهگذر خواهی کشید
محنت خوبان فضولی نیست در دنیا همین
روز محشر هم عذابی زین بتر خواهی کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
که دارد میل بالا شعله چون می خیزد از آتش
پر از پیکان حسرت چون نگردد سینه چاکم
که من محروم و جا در پهلوی او می کند ترکش
بتندی محتسب در جام می منگر که می ترسم
ز عکس تیره ات گردد مکدر باده بیغش
جهان جای مکافاتست ممکن نیست نستاند
دل پرخون بجای جام پر می ساقی مهوش
غم و درد و بلا و محنت و اندوه و رسوایی
همیشه عاشقان یک جهت را هست این هر شش
مگو از نوش راحت هیچ شهدی نیست شیرین تر
ز ذوق زهر محنت هم مشو غافل گهی می چش
فضولی هیچ راحت بی مشقت نیست در عالم
بباید ساختن با هر چه باشد خوش اگر ناخوش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
بسی بی داد در عشق از بتان سیمتن دیدم
ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم
گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا
کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم
ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک
لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم
تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم
ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم
هزاران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما
هزاران برهمن را هم زرشک بت شکن دیدم
فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود
که من هم مدتی برگریه های شمع خندیدم
ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم
گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا
کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم
ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک
لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم
تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم
ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم
هزاران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما
هزاران برهمن را هم زرشک بت شکن دیدم
فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود
که من هم مدتی برگریه های شمع خندیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
بدیده سرمه از خاک راه یار می خواهم
ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم
چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد
چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم
نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی
درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم
نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را
همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم
اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند
کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم
بامیدی که خندد بر تمنای محال من
بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم
فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد
گشاد این گره زان طره طرار می خواهم
ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم
چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد
چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم
نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی
درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم
نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را
همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم
اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند
کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم
بامیدی که خندد بر تمنای محال من
بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم
فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد
گشاد این گره زان طره طرار می خواهم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ز آهم سوخت بی مهر رخت مه دوش کوکب هم
بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم
تنم می سوخت شبها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
نمی گرداند دل را غرقه گرداب زنخدانش
اگر موجی نمی آمد باو از پیش غبغب هم
لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین
کزین راز نهان واقف نمی خواهم شود لب هم
بیارب یاربم دل داشت تسکین چون کنم یارب
دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم
چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی
نمی خواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم
فضولی از می و محبوب یکدم نیستی غافل
بحمدالله که لطف طبع داری حسن مشرب هم
بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم
تنم می سوخت شبها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
نمی گرداند دل را غرقه گرداب زنخدانش
اگر موجی نمی آمد باو از پیش غبغب هم
لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین
کزین راز نهان واقف نمی خواهم شود لب هم
بیارب یاربم دل داشت تسکین چون کنم یارب
دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم
چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی
نمی خواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم
فضولی از می و محبوب یکدم نیستی غافل
بحمدالله که لطف طبع داری حسن مشرب هم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
پیش او با ناله اظهار غم دل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
چون ننالم کام دل از ناله حاصل کرده ام
گر مرا با ناله میلی هست در دل دور نیست
سوی خود دلدار را با ناله مایل کرده ام
هیچ عاشق را چو من در عشق خوبان ناله نیست
کار را در ناله بر عشاق مشکل کرده ام
نالها بر خاسته از ناله من هر طرف
هر کجا ناله کنان دور از تو منزل کرده ام
تا دل آواره نتواند برون بردن رهی
خاک کویت را بخوناب جگر گل کرده ام
کرده ام ترک سر زلف بتان سنگ دل
بوالعجب دیوانه ام قطع سلاسل کرده ام
نیست در ذکر لبش جز غم فضولی از رقیب
خویش را با ذوق می از مرگ غافل کرده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن