عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
جهت توشهٔ ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکره­یی باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بندهٔ اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخندهٔ خوبت که شکر تشنهٔ اوست
ز شکرخانهٔ مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
زان که ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
هرچه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
در فروبند که ما عاشق این انجمنیم
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم
نقل و باده چه کم آید چو درین بزم دریم؟
سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم؟
بادهٔ تو به کف و باد تو اندر سر ماست
فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم
چو تویی مشعلهٔ ما ز تو شمع فلکیم
چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز رسن­باز و حریف رسنیم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم
چون که بر بام فلک از پی ما خیمه زدند
ما ازین خرگله خرگاه چرا برنکنیم؟
همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره­زنانیم درین راه چو سیل
نه چو گردابهٔ گندیده به خود مرتهنیم
هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو
ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم
شمس تبریز که سرمایهٔ لعل است و عقیق
ما ازو لعل بدخشان و عقیق یمنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزهٔ او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بستهٔ این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشته‌ست اگرچه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کین نقش درو هست فرشته برمد
پس کی‌اش من به چنین نقش و نشان بفریبم؟
گلهٔ اسب نگیرد چو به پر می‌پرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم؟
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرت‌طلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی­ست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌­ست
یا که جامی­ست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازی­‌ست که از عشق همی‌پراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من می­آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
مادرم بخت بدست و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مه­روی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدل­ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چون که در سایهٔ آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
چون که در پای تو من دست­‌فشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
گر بمیرم ز تو صد بار بدان­سان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را؟
این محال است که در چشمهٔ حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
گوش خود بر دم شش­تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوایی دارد
دل صد پارهٔ خود را به نوایش دادیم
به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم درین کو زادیم
ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله یکی کن که درین افرادیم
همه را غرق کن و باز رهان زین اعداد
مزه­یی بخش که ما بی­مزهٔ اعدادیم
دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم
از برون خستهٔ یاریم و درون رستهٔ یار
لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم
همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
در خرابات فنا عاقلهٔ ایجادیم
هله خاموش بیارام عروسی داریم
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گل‌عذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زان‌که امروز همه مشک و عبر می‌بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می‌تابد
می‌زند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
ورنه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم
یوسفانند که درمان دل پر دردند
که ز مستی بندانند که ما درمانیم
ور بدانند، حق و قیمت خود درشکنند
چون که درمان سر خود گیرد، ما درمانیم
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده‌ست
گنج عیشیم اگر چند درین ویرانیم
کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
کدخدا اوست و خدا اوست، همو را دانیم
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار؟
که سزای سر صدریم و یا دربانیم
هر که از صدر خبر دارد او دربان است
ما ز جان بی‌خبریم و بر آن جانانیم
من نخواهم که سخن گویم، الا ساقی
می‌دمد در دل ما، زان که چو نای انبانیم
خوش بود سیم‌تنی کو بنداند که کی‌ام
بار ما می‌کشد و ماش همی‌رنجانیم
یار ما داند کو کیست، ولی برشکند
خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم
یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است
ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم
بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است
ما به ارکان به چه مشغول شویم، ار کانیم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
روز شادی‌ست بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون درو دنگ شویم و همه یک‌رنگ شویم
همچنین رقص‌کنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظارهٔ ایشان سوی گلزار شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۹
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم ازین خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم؟
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگون‌تر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر درین راه فنا ریخته چون دانه شویم
گرچه سنگیم، پی مهر تو چون موم شویم
گرچه شمعیم، پی نور تو پروانه شویم
گرچه شاهیم، برای تو چو رخ راست رویم
تا برین نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم
ما چو افسانهٔ دل بی‌سر و بی‌پایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم، استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
ما سر و پنجه و قوت نه ازین جان داریم
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم
آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم
رگ و پی نی و در آن دجلهٔ خون می‌جوشیم
دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم
هفت دریا بر ما غرقهٔ یک قطره بود
که به کف شعشعهٔ جوهر انسان داریم
چه کم ار سر نبود، چون که سراسر جانیم؟
چه غم ار زر نبود، چون مدد از کان داریم؟
بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم
اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
 چون که در عشق خدا ملک سلیمان داریم
در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم
شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
زاول روز خماریم به شب زان بتریم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی‌ست
گرچه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معدهٔ گاو گرفته‌ست ره معدهٔ دل
ورنه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگار است و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم؟
کوزه‌ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش‌ بی‌خبریم
از دهنده‌‌ی نظر ارچه که نظر محجوب است
زانست محجوب که ما غرق دهنده‌‌ی نظریم
آنچنان که نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
اگر این یخ نرود زانست که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زانست که بند اگریم
گرچه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسه‌‌یی برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
زان بهاری که خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطه‌‌ی روز و شب خویش مثال سحریم
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش می‌گفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم
بی گنه‌ بی‌جنایت گردشی‌ بی‌نهایت
بر تنت در شکایت نیلی‌‌یی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را می­کند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانی‌ست یارا این چنین آشکارا
پیش کرده‌ست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو‌ بی‌قراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آب‌ها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان می‌داشتم
از میان نردبان نگریختم
چون­که من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت؟
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آن گه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
زاشکارا و نهان نگریختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
می‌گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند؟
هین که‌ بی‌اغیار چونت یافتم
ای دریده پرده‌های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
بوی آن خوب ختن می‌آیدم
بوی یار سیم تن می‌آیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن می‌آیدم
درد چون آبستنان می‌گیردم
طفل جان اندر چمن می‌آیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن می‌آیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن می‌آیدم
من شهید عشقم و پر خون کفن
خونبها اندر کفن می‌آیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کانچنان شیرین ذقن می‌آیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کندر لگن می‌آیدم
جان‌ها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن می‌آیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن می‌آیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن می‌آیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن می‌آیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعره‌ها‌ بی‌خویشتن می‌آیدم