عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
دوش بی روی تو روی از خون دل برداشتم
بار بر دل پای در گل دست بر سر داشتم
داده جان بر باد و برخاک درت بنهاده روی
دیده غرق آب و دل در عین آذر داشتم
بی فروغ شمع روی مجلس آرایت چو شمع
اشک چون سیم روان بر روی چون زر داشتم
در خیال لعل گوهر پوش لوء لو، پاش تو
دامن مژگان پر از یاقوت أحمر داشتم
تا سحر همچون کمال از انتظار وعده است
سر به زانو چشم برره گوش بر در داشتم
بار بر دل پای در گل دست بر سر داشتم
داده جان بر باد و برخاک درت بنهاده روی
دیده غرق آب و دل در عین آذر داشتم
بی فروغ شمع روی مجلس آرایت چو شمع
اشک چون سیم روان بر روی چون زر داشتم
در خیال لعل گوهر پوش لوء لو، پاش تو
دامن مژگان پر از یاقوت أحمر داشتم
تا سحر همچون کمال از انتظار وعده است
سر به زانو چشم برره گوش بر در داشتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
رحمت آری و کنی چاره این درد نهانم
گر بدانی که ز هجر تو چسان میگذرانم
چند در کوی تو بربوی تو برخاک نشینم
آتش سینه به آب مژه تا چند نشانم
در کمند خودم آوردی و چون نیر بجستی
کی کمان ابروی من بر نو به این بود گمانم
روی زردم نگر و روی گردان که نشاید
اشک من بین و چو اشک از نظر خویش مرانم
جان به رسمی چو به پای تو کمال اندازد
قدمی رنجه کن ای جان و ز خود باز رهانم
گر بدانی که ز هجر تو چسان میگذرانم
چند در کوی تو بربوی تو برخاک نشینم
آتش سینه به آب مژه تا چند نشانم
در کمند خودم آوردی و چون نیر بجستی
کی کمان ابروی من بر نو به این بود گمانم
روی زردم نگر و روی گردان که نشاید
اشک من بین و چو اشک از نظر خویش مرانم
جان به رسمی چو به پای تو کمال اندازد
قدمی رنجه کن ای جان و ز خود باز رهانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
رخت رشک قمر گفتیم گفتیم
دهانت را دهانت را شکر گفتیم گفتیم
رقیبت را که سگ بسیار ازو به
چه شد گر زین بتر گفتیم گفتیم
غمت گفت بگوئید اندرین راه
به ترک جان و سر گفتیم گفتیم
چو شیرین تر ز جائی دوستان را
از جانت دوستر گفتیم گفتیم
مرا نامهربان گفته که گفتی
نگفتیم این و گر گفتیم گفتیم
چو بر عشق ما دانست اغیار
به یاران این خبر گفتیم گفتیم
چه رنجی گر کمال آن منت گفت
دروغی این قدر گفتیم گفتیم
دهانت را دهانت را شکر گفتیم گفتیم
رقیبت را که سگ بسیار ازو به
چه شد گر زین بتر گفتیم گفتیم
غمت گفت بگوئید اندرین راه
به ترک جان و سر گفتیم گفتیم
چو شیرین تر ز جائی دوستان را
از جانت دوستر گفتیم گفتیم
مرا نامهربان گفته که گفتی
نگفتیم این و گر گفتیم گفتیم
چو بر عشق ما دانست اغیار
به یاران این خبر گفتیم گفتیم
چه رنجی گر کمال آن منت گفت
دروغی این قدر گفتیم گفتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم
در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار
این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم
دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن
من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم
در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت
هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم
هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود
می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم
وعده دیدار فرمودست و بر امید آن
من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم
هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است
وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم
یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم
وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم
در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم
چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
روز وشب از غم عشق تودر اندیشه درم
گرنه از صبر از هجر تو به هرلحظه درم
اشک همچون در و رخسارة چون زر دارم
غیر ازین هست و مرا نیست دگر وجه درم
گرچه در خانه دلگیر فراقم ناگاه
در حریم حرم وصل کشانید درم
مرض عشق ترا صبر دوا می سازم
نو جفا میکنی و من بوفای تو درم
تا ببینم رخ زیبای تو ناگاه ز دور
من دلخسته کوی تو از آن در گذرم
ای ملک صورت خوب تو چو شد ملک دلم
جان ز دست غم عشقت بسلامت نبرم
دست از عشق تو و پای ز کویت نکشم
اگر اندر ره عشق تو ببرند سرم
از سر هر دو جهان بگذرم از شادی آن
گر کند چشم نواز لطف دگر یک نظرم
از آنکه در خاطر من عشق گرفته ست کمال
هست در خاطر از آن درد و الم بیشترم
گرنه از صبر از هجر تو به هرلحظه درم
اشک همچون در و رخسارة چون زر دارم
غیر ازین هست و مرا نیست دگر وجه درم
گرچه در خانه دلگیر فراقم ناگاه
در حریم حرم وصل کشانید درم
مرض عشق ترا صبر دوا می سازم
نو جفا میکنی و من بوفای تو درم
تا ببینم رخ زیبای تو ناگاه ز دور
من دلخسته کوی تو از آن در گذرم
ای ملک صورت خوب تو چو شد ملک دلم
جان ز دست غم عشقت بسلامت نبرم
دست از عشق تو و پای ز کویت نکشم
اگر اندر ره عشق تو ببرند سرم
از سر هر دو جهان بگذرم از شادی آن
گر کند چشم نواز لطف دگر یک نظرم
از آنکه در خاطر من عشق گرفته ست کمال
هست در خاطر از آن درد و الم بیشترم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
رویت گل سیراب نگوئیم چه گوئیم
آن لب شکر ناب نگوئیم چه گوئیم
آن زلف کمند افکن و رخسار و جنین را
دزد و شب مهتاب نگوئیم چه گوئیم
تفسیر دو ابروی تو کان سورة نونست
پیوسته به محراب نگوئیم چه گویم
دیدیم شبی زلف تو در فقه و بیداد
تعبیر چنین خواب نگوئیم چه گوئیم
چوگان سر زلف ترا شد دل ما گوی
این که به احباب نگوئیم چه گوئیم
این چهره و این اشک روان را به دویدن
لوح زر و سیماب نگوئیم چه گوئیم
چون نمد کمال از غزل آن صورت زیباست
شعر نر چون آب نگوئیم چه گوئیم
آن لب شکر ناب نگوئیم چه گوئیم
آن زلف کمند افکن و رخسار و جنین را
دزد و شب مهتاب نگوئیم چه گوئیم
تفسیر دو ابروی تو کان سورة نونست
پیوسته به محراب نگوئیم چه گویم
دیدیم شبی زلف تو در فقه و بیداد
تعبیر چنین خواب نگوئیم چه گوئیم
چوگان سر زلف ترا شد دل ما گوی
این که به احباب نگوئیم چه گوئیم
این چهره و این اشک روان را به دویدن
لوح زر و سیماب نگوئیم چه گوئیم
چون نمد کمال از غزل آن صورت زیباست
شعر نر چون آب نگوئیم چه گوئیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
زیر لب قند مکرر سخنت را گفتم
گر ترا هیچ نگفتم دهنت را گفتم
گرچه گفتم به شبیخون در دلها شکنی
آن سخن زلف شکن در شکست را گفتم
از سخن های لطیفم ز تری آب چکد
هر سخن کز دل صافی بدنت را گفتم
ذقت دیدم و گفتم که تو سیبی و بهی
هرچه آمد به دهانم ذقت را گفتم
من به جانت که نگفتم تن تو برگ گل است
بلباس دگری پیرهنت را گفتم
دست برداشت بی سرو و به من آمین گفت
هر دعائی که سحر جان و تنت را گفتم
گر ترا هیچ نگفتم دهنت را گفتم
گرچه گفتم به شبیخون در دلها شکنی
آن سخن زلف شکن در شکست را گفتم
از سخن های لطیفم ز تری آب چکد
هر سخن کز دل صافی بدنت را گفتم
ذقت دیدم و گفتم که تو سیبی و بهی
هرچه آمد به دهانم ذقت را گفتم
من به جانت که نگفتم تن تو برگ گل است
بلباس دگری پیرهنت را گفتم
دست برداشت بی سرو و به من آمین گفت
هر دعائی که سحر جان و تنت را گفتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
سالها شد که در تک و پوییم
تو بمانی عجب چه میجوئیم
وقت آن شد که از حدیقة انس
گل و ریحان دوستی ہوئیم
وصف قد تو پیش ابروی تو
کج نشینیم و راست بر گوئیم
شاکری هاست زآن دهان ما را
از تو راضی به یک سر موئیم
سر فرو برده چون سر زلفت
حلقه حلقه به فکر آن روئیم
خلق ریزند خون ما از رشک
گر بگوئیمه کشته اوئیم
بافتی شاهی دو کون کمال
نا بگفتیه گدای آن گوییم
تو بمانی عجب چه میجوئیم
وقت آن شد که از حدیقة انس
گل و ریحان دوستی ہوئیم
وصف قد تو پیش ابروی تو
کج نشینیم و راست بر گوئیم
شاکری هاست زآن دهان ما را
از تو راضی به یک سر موئیم
سر فرو برده چون سر زلفت
حلقه حلقه به فکر آن روئیم
خلق ریزند خون ما از رشک
گر بگوئیمه کشته اوئیم
بافتی شاهی دو کون کمال
نا بگفتیه گدای آن گوییم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
سحر خروش کنان بر درت گذر کردیم
ز حال خود سگ کوی ترا خبر کردیم
میان ما و سگانت خصومتی گر بود
بر آستان نو دوشینه سر به سر کردیم
رخی که بود برابر به خاک ره ما را
ز کیمیای غمت کار او چو زر کردیم
اگرچه شمع به روی تو خیرگیها کرد
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم
زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم عجبتر آنکه مداوای دردسر کردیم
شب فراق ز دست غمت شکایت خویش
به آه صبحدم و ناله سحر کردیم
اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز
بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم
ز حال خود سگ کوی ترا خبر کردیم
میان ما و سگانت خصومتی گر بود
بر آستان نو دوشینه سر به سر کردیم
رخی که بود برابر به خاک ره ما را
ز کیمیای غمت کار او چو زر کردیم
اگرچه شمع به روی تو خیرگیها کرد
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم
زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم عجبتر آنکه مداوای دردسر کردیم
شب فراق ز دست غمت شکایت خویش
به آه صبحدم و ناله سحر کردیم
اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز
بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
سر بر در توأم بنگر سربلندیم
ای من سگ تو عفو کن این خود پسندیم
گر هندوی دو چشم تو برکش ز غمزه تیغ
من آن نیم که از تو برد تیغ هندیم
خوش گفت زلف با لب جانبخش تو شبی
خ ونیه تونی چرا من افتاده بندیم
گفتی بپرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندیم
خیز ای طبیب مرهم و درمان زیان مکن
کاین درد اوست داغ کند سودمندیم
از من ببست چشم به هنگام و ناز و گفت
هاروت گو با و ببین چشم بندیم
در لطف طبع سعدی شیرازی ای کمال
باور نمی کنند که گونی خجندیم
ای من سگ تو عفو کن این خود پسندیم
گر هندوی دو چشم تو برکش ز غمزه تیغ
من آن نیم که از تو برد تیغ هندیم
خوش گفت زلف با لب جانبخش تو شبی
خ ونیه تونی چرا من افتاده بندیم
گفتی بپرسش تو چو آیم چه آورم
رحمی بیار بر من و بر مستمندیم
خیز ای طبیب مرهم و درمان زیان مکن
کاین درد اوست داغ کند سودمندیم
از من ببست چشم به هنگام و ناز و گفت
هاروت گو با و ببین چشم بندیم
در لطف طبع سعدی شیرازی ای کمال
باور نمی کنند که گونی خجندیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
شب که ز حسرت رخت چشم به ماه کرده ام
سوخته ماه و زهره را سینه چو آه کرده ام
در خور تیغ دیده ام پیش تو فرق خویش را
از تو به آفتاب اگر نیز نگاه کرده ام
گر چه ز خون کشتگان گشت رقیب سرخ روی
باز منش به درد دل روی سیاه کرده ام
ناصع اگر به بینیم روی به خاک راه او
هیچ مگوی کز تو به روی به راه کرده ام
بود همیشه جان من رسم تو بی گنه کشی
هیچ نمی کشی مرا من چه گناه کرده ام
خط چو دید بر رخت مهر دلم زیاده شد
نام خطت به آن سببه مهر گیاه کرده ام
آنچه کمال از آن دو رخ کرد بیان درین غزل
سهل مبین که فکر آن من بدو ماه کرده ام
سوخته ماه و زهره را سینه چو آه کرده ام
در خور تیغ دیده ام پیش تو فرق خویش را
از تو به آفتاب اگر نیز نگاه کرده ام
گر چه ز خون کشتگان گشت رقیب سرخ روی
باز منش به درد دل روی سیاه کرده ام
ناصع اگر به بینیم روی به خاک راه او
هیچ مگوی کز تو به روی به راه کرده ام
بود همیشه جان من رسم تو بی گنه کشی
هیچ نمی کشی مرا من چه گناه کرده ام
خط چو دید بر رخت مهر دلم زیاده شد
نام خطت به آن سببه مهر گیاه کرده ام
آنچه کمال از آن دو رخ کرد بیان درین غزل
سهل مبین که فکر آن من بدو ماه کرده ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
شبی که بی رخ آن شمع مه جبین باشم
به ناله همدم و با درد همنشین باشم
مرا که مهر دلفروز در دلست چو صبح
به صادقیست که بی آ. آنشین باشم
گرم مجال بود در حریم حضرت دوست
چرا مقید فردوس و حورعین باشم
ترا که خرمن مشک است گرد ماه چه باک
اگرچه من ز گدایان خوشه چین باشم
کمال عاشق و رندست حالیا ز ازل
زهی سعادت اگر تا ابد چنین باشم
به ناله همدم و با درد همنشین باشم
مرا که مهر دلفروز در دلست چو صبح
به صادقیست که بی آ. آنشین باشم
گرم مجال بود در حریم حضرت دوست
چرا مقید فردوس و حورعین باشم
ترا که خرمن مشک است گرد ماه چه باک
اگرچه من ز گدایان خوشه چین باشم
کمال عاشق و رندست حالیا ز ازل
زهی سعادت اگر تا ابد چنین باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
صحبت عاشق و حبیب بهم
فصل گل دان و عندلیب بهم
غم جگر ساخت قسمت من و دل
هر دو خوردیم آن نصب بهم
به تفال قرآن تحسین است
دیدن ناصح و ادیب بهم
بشکافند سقف مقصوره
نعره واعظ و خطیب بهم
نیست فرقی میان این دو برزگ
گر به بینی سگ و رقیب بهم
رنج دیدند هر دو معلوم است
از من افسونگر و طبیب بهم
بافت شهرت چو جمع کرد کمال
غزل و معنی غریب بهم
فصل گل دان و عندلیب بهم
غم جگر ساخت قسمت من و دل
هر دو خوردیم آن نصب بهم
به تفال قرآن تحسین است
دیدن ناصح و ادیب بهم
بشکافند سقف مقصوره
نعره واعظ و خطیب بهم
نیست فرقی میان این دو برزگ
گر به بینی سگ و رقیب بهم
رنج دیدند هر دو معلوم است
از من افسونگر و طبیب بهم
بافت شهرت چو جمع کرد کمال
غزل و معنی غریب بهم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
صحبت بار بهشتی ست پر از ناز و نعیم
ای خوش آندم که بما آید از آن روضه نسیم
حور چشم سیهش خواند به از نرگس و گفت
نتوان خواند ازین به که سوادیست سقیم
نیست خاک در او خالی از آمد شد اشک
رونهاد سایل افتاده بدرگاه کریم
میکنم بام و در دیده بخون مژه نقش
تا شوی ار پی نظاره در آن گوشه مقیم
یک دلی دارم و خواهد ز من آن غمزه و خال
تیغ هندیست چو در پیش تو سازش به دو نیم
دیده نقش دهنت دل به رخت فال گشاد
بی ملامت کشد از عشق تو چون آبد میم
بر قدمهای تو خواهد که زند بوسه کمال
باز بنما قدمی خاصه به مشتاق قدیم
ای خوش آندم که بما آید از آن روضه نسیم
حور چشم سیهش خواند به از نرگس و گفت
نتوان خواند ازین به که سوادیست سقیم
نیست خاک در او خالی از آمد شد اشک
رونهاد سایل افتاده بدرگاه کریم
میکنم بام و در دیده بخون مژه نقش
تا شوی ار پی نظاره در آن گوشه مقیم
یک دلی دارم و خواهد ز من آن غمزه و خال
تیغ هندیست چو در پیش تو سازش به دو نیم
دیده نقش دهنت دل به رخت فال گشاد
بی ملامت کشد از عشق تو چون آبد میم
بر قدمهای تو خواهد که زند بوسه کمال
باز بنما قدمی خاصه به مشتاق قدیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
صد جان ز لبت بوام گیرم
تا پیش تو دم بدم بمیرم
چندانکه بخویش میکنم فکر
جز فکر تو نیست در ضمیرم
ای دوست که پند خواهیم داد
خاموش که دشمنت نگیرم
صد دل دهمش اگر پذیرد
گونید به بار دلپذیرم
بیزلف و رخشه نمیتوان بود
چون نیست ز جان و سر گزیرم
در غارت غمزهاش کردند
ترکان سیاهدل اسیرم
زد غمزه سوی کمال و میگفت
افسوس که حیف رفت نیرم
تا پیش تو دم بدم بمیرم
چندانکه بخویش میکنم فکر
جز فکر تو نیست در ضمیرم
ای دوست که پند خواهیم داد
خاموش که دشمنت نگیرم
صد دل دهمش اگر پذیرد
گونید به بار دلپذیرم
بیزلف و رخشه نمیتوان بود
چون نیست ز جان و سر گزیرم
در غارت غمزهاش کردند
ترکان سیاهدل اسیرم
زد غمزه سوی کمال و میگفت
افسوس که حیف رفت نیرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
صفت زلف کجت راست نباید به قلم
مه نو باشد از ابروی تو بسیاری کم
تو به خوبی نه چنانی که شکیب از تو توان
همه سودای تو دارنده و من غمزده هم
با همه رنج غریبی و غم تنهائی
چون غم عشق توام مونس جانست چه غم
کش عشقه تو هرگز نکند باده حیات
خسته نیغ نو قطعا نپذیرد مرهم
چشمم ار نیره شد از فرقت روی نو رواست
زود بابد خلل آن خانه که باشد پرنم
روزگاریست که خاک قدم تست کمال
به رقابت که مکش دامن ازین خاک قدم
مه نو باشد از ابروی تو بسیاری کم
تو به خوبی نه چنانی که شکیب از تو توان
همه سودای تو دارنده و من غمزده هم
با همه رنج غریبی و غم تنهائی
چون غم عشق توام مونس جانست چه غم
کش عشقه تو هرگز نکند باده حیات
خسته نیغ نو قطعا نپذیرد مرهم
چشمم ار نیره شد از فرقت روی نو رواست
زود بابد خلل آن خانه که باشد پرنم
روزگاریست که خاک قدم تست کمال
به رقابت که مکش دامن ازین خاک قدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
عشق تو داغ بندگی باز کشیده بر دلم
نام و نشان مقبلی شد به غم تو حاصلم
پیش دو دیده قدر من بین که میان مردمان
غیر خیال روی نو کی ننهد مقابلم
نیست عذاب خواندهای نامزد بهشتیان
از نظرم مران چو شد خاک در تو منزلم
درد دلم طبیب گو زود مکن معالجت
پرسش دیر دیر تو به ز شفای عاجلم
دل ز رقیب میکند فکر به من چو بگذری
حیف که بگذرد چنین عمر به فکر باطلم
بر سر خاک هر کسی لاله برویه از هوا
من چو روم درین هوس ناله برآمده از گلم
گفت کمال عافیت در سر زلف ما رسی
هم برسم بشست چون عمر گذشت از چلمم
نام و نشان مقبلی شد به غم تو حاصلم
پیش دو دیده قدر من بین که میان مردمان
غیر خیال روی نو کی ننهد مقابلم
نیست عذاب خواندهای نامزد بهشتیان
از نظرم مران چو شد خاک در تو منزلم
درد دلم طبیب گو زود مکن معالجت
پرسش دیر دیر تو به ز شفای عاجلم
دل ز رقیب میکند فکر به من چو بگذری
حیف که بگذرد چنین عمر به فکر باطلم
بر سر خاک هر کسی لاله برویه از هوا
من چو روم درین هوس ناله برآمده از گلم
گفت کمال عافیت در سر زلف ما رسی
هم برسم بشست چون عمر گذشت از چلمم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
عمریست کز دیار تو محروم مانده ایم
وز شوق نامهای تو سطری نخوانده ایم
تا دامنت به دست ارادت گرفته ایم
دامن ز هر چه غیر تو باشد نشانده ایم
در حیرتم که بیتو چرا مرده نیستم
در خجلتم که بیتو چرا زنده مانده ایم
از بهر گرد سم سمند تو هر دمی
گلگون اشک در عقبش تند رانده ایم
بیزارم از وجود خود و ماجرای تو
این با کمال ساده درون باز مانده ایم
وز شوق نامهای تو سطری نخوانده ایم
تا دامنت به دست ارادت گرفته ایم
دامن ز هر چه غیر تو باشد نشانده ایم
در حیرتم که بیتو چرا مرده نیستم
در خجلتم که بیتو چرا زنده مانده ایم
از بهر گرد سم سمند تو هر دمی
گلگون اشک در عقبش تند رانده ایم
بیزارم از وجود خود و ماجرای تو
این با کمال ساده درون باز مانده ایم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
غم دوست من مغتنم می شمارم
نشاطی که بیاوست غم میشمارم
ستمها که خاطر نداند شمارش
از آن غمزه عین کرم میشمارم
گدای تو را پادشه میشناسم
فقیر ترا محتشمه میشمارم
تو شیرین تری گفتمش با دهانت
ایران به گفتا من او را عدم میشمارم
از روی ترمه را به میزان ادراک
اگر پر شود نیز کم میشمارم
قدم تا نیاورده در ره عشق
فرنجیه گرت بی قدم میشمارم
کمالت زجان بنده شد خواجگی بین
که خود را چنین محترم میشمارم
نشاطی که بیاوست غم میشمارم
ستمها که خاطر نداند شمارش
از آن غمزه عین کرم میشمارم
گدای تو را پادشه میشناسم
فقیر ترا محتشمه میشمارم
تو شیرین تری گفتمش با دهانت
ایران به گفتا من او را عدم میشمارم
از روی ترمه را به میزان ادراک
اگر پر شود نیز کم میشمارم
قدم تا نیاورده در ره عشق
فرنجیه گرت بی قدم میشمارم
کمالت زجان بنده شد خواجگی بین
که خود را چنین محترم میشمارم