عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد
آیینه‌داری وهم از چشم ما حیا برد
راحت به ملک غفلت بنیاد بی‌خلل داشت
مژگان‌گشودن آخر سیلی شد و ز جا برد
دوری فسون وهم است اما چه می‌توان‌کرد
روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برد
این دشت بی‌سر و بن غول دگر ندارد
ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد
جایی‌که سعی فطرت بارگمان نمی‌یافت
هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد
ظرف قناعت دل لبریز بی‌نیازی‌ست
هر جا که نعمتی بود کشکول این‌ گدا برد
داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد
سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد
حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند
بالین راحت از خلق فکر پر هما برد
اندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود
رنگی‌که سادگی داشت از دست ما حنا برد
آیینهٔ تسلی صیقل‌گرش تقاضاست
بر خاکم آرزو زد تا سرمه‌ام صدا برد
بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی
دل آب‌گشت و خون‌شدگل‌رفت و رنگها برد
نرد خیالبازان افسانهٔ جنون است
آورد ما چه‌:‌آوردگر برد درکجا برد
از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم
بی ‌منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد
بیل‌ل به وادی عجزکم بود راه مقصود
قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند
سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم
بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای
تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا
رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند
خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز می‌خواهد ز ما
سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ
خواب من آواز این دولاب برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کرده‌ام از انس بور
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بی‌انفعالی‌ام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسی‌که ضبط عنان سخن نداشت
تمکین ز سنگ‌، خفت وضع شرار برد
مردان‌! زکینه‌خو‌اهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بی‌رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق‌، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیده‌ایم
آن دامنی‌که کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینه‌خانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توام‌کرد بی‌سراغ
چندان تپید دل‌که ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق‌ کس نخواست
هرکس نفس ز خلق یک آیینه‌وار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
شرم‌قصورم از سخن‌، شکوه‌اعتبار برد
آینه‌درای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا به دامنم نامه به‌ کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل‌، رسم قبول عام بود
هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستی‌ام
هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بی‌رخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه‌ام
رنگم اگر پری شکست ناله به‌کوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبن‌عملی‌که وهم خلق غره طاقت خود است
جز به عدم نمی‌توان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد
ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم
جز غم‌کوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد
ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبه‌زار برد
تا رقم چه مدعا سرخط‌کلک آرزوست
دیده سیاهیی ‌که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس‌ کایت عبرت است و بس
شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۵
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بی‌مغزی شور هوس پیچیده بود
وصل‌گوهریابد آن موجی‌که این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم
لابه‌ای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتی‌که‌کس منت‌کشد از هر خسی
وقتی پیری خوش که بی‌دندانی‌اش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است
چون سحر بر آسمان می‌بایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان‌ کنی
مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود
جاده‌ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه
یاد آن مژگان مرا در سایه‌های تاک برد
می‌روم محمل به دوش آمد و رفت نفس
تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود
کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست
ای بسا صیدی‌ که رفت و حسرت فتراک برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
پیری‌ام آخر می و پیمانه برد
باد سحر شمع ز کاشانه برد
دیده سیاهی ز گل و لاله چید
کوش‌گرانی ز هر افسانه برد
شمع جنون آبله‌پا کرده‌ گم
سر به هوا لغزش مستانه برد
کشمکش ازسعی نفس قطع شد
اره خودآرایی دندانه برد
یاد خطش‌کردم و دل باختم
سایهٔ مور از کف من دانه برد
هرکه در این انجمن حرص وگد
ساخت به خودگنج به ویرانه برد
حسرت دیدار گریبان درید
آینهٔ ما همه جا شانه برد
خواندن اسرار وفا مشکل است
مهر شد آن نامه‌که پروانه برد
در دل ما ذوق تماشا نماند
آه‌کسی آینه زین خانه برد
قاصد دلبر جگرم داغ‌ کرد
نامهٔ من ناله شد اما نه برد
وقت جنون خوش‌که غم خانمان
یک دو دم از بیدل دیوانه برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
ما را به در دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آیینه‌، ره از بی‌نفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم
خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند
آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محمل‌کش یک ناله نگشتیم
دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکی‌کرد تسلسل
زین قافله‌ها پیش وپسی‌ ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم
بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی
جمعیت بالم الم بی‌قفسی برد
بیدل ثمر باغ‌کمالم چه توان‌کرد
پیش از همه در خاک مرا پیش رسی‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
مکتوب من به هرکه برد باد می‌برد
تا یاد کس رسیدنم از یاد می‌برد
پرواز رنگ من اگر آید به امتحان
مانی شکست خامه به بهزاد می‌برد
در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ
دیگر کجایم این دل ناشاد می‌برد
از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر
آیینه تا نفس زده‌ای باد می‌برد
این پیکری‌که تیشهٔ تدبیر جانکنی است
ما را همان به تربت فرهاد می‌برد
تا گردی از خرام تو باغ تصورست
شوق از خودم به سایهٔ شمشاد می‌برد
یک موج اگر عنان گسلد سیل‌ گریه‌ام
از خاک هند دجله به بغداد می‌برد
هرچند دل ز شرم خیال‌ات عرق کند
یک شیشه خانه عرض پریزاد می‌برد
در آتشم فکن که سپند فسرده‌ام
تا سرمه نیست زحمت فریاد می‌برد
بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس
خاموشی‌ات ز خاطر صیاد می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد
همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد
شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد
با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد
بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد
در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰
آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد
اشک چکید و ناله رفت‌، نامهٔ ما که می‌برد
توأم گل دمیده‌ایم دامن صبح چیده‌ایم
در چمنی‌که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد
نغمهٔ محفل‌کرم وقف جنون سایل است
ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می‌برد
ننگ هوس نمی‌کشد دولت بی‌زوال ما
بر در کبریای فقر نام هما که می‌برد
کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز
آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می‌برد
هرکه‌ گذشت ازین‌ چمن ریشهٔ‌ حسرتش بجاست
این همه‌ کاروان رنگ رو به قفا که می‌برد
آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست
آنچه نثار نازتست در همه جاکه می‌برد
از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم
خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد
شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد
رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می‌برد
تا به فلک دلیل ما چشم‌گشودن‌ست و بس
کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می‌برد
بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس‌ گیر
منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می‌برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
پشم ما بالد به حدی ‌کز کلاهی بگذرد
شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد
آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد
دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف
کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد
در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک
سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد
روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع
داغ نقش پاست‌گر زین ره نگاهی بگذرد
شمع بردار از مزار تیره‌روزان وفا
باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد
از غبار ما سواد عجز روشن‌کردنیست
باید این خط هم به چشمت‌ گاه‌گاهی بگذرد
عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان
چون سحر صد نردبان بندی‌ که آهی بگذرد
برنمی‌دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم
ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد
ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است
سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد
نالهٔ نی می‌کشد از موج آب اواز پا
عمر عاشق‌ گر همه د زیر چاهی بگذرد
بی‌فنا ممکن بدان بیدل ‌گذشتن زین محیط
بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر می‌گذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا ز جگر می‌گذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جاده‌کند هرکه ز سر می‌گذرد
موج ما بی‌نم ازین بحر پر آشوب گذشت
همچو نظاره که از دیدهٔ تر می‌گذرد
نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیدهٔ ما همچو نظر می‌گذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر می‌گذرد
شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست
ناله تا بال گشاید ز اثر می‌گذرد
چون نفس خانه‌پرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما به سفر می‌گذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون تپش از موج گهر می‌گذرد
به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل
نیست بی‌ناله اگر نی ز شکر می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که ‌بی‌دیدهٔ تر می‌گذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دل‌گیریم
سنگ عمریست‌که بردوش شرر می‌گذرد
دام دل نیست به جز دیده ‌که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب‌ کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد
انجمن در قدمی‌، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوخته‌تر می‌گذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوه‌ات از آینه درمی‌گذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد
پیاله ‌گیر که فصل دماغ می‌گذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ ‌گلها
به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد
کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل
سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد
به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن
غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد
کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره‌ کند
فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ می‌گذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت‌ گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی‌ کز ایاغ می‌گذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد
چو رشحه‌ای‌ که ز ظرف سفال می‌گذرد
دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست
بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد
غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد
بهوش باش‌که این ماه و سال می‌گذرد
تلاش نقص وکمال جهان گروتازی‌ست
هلالش از مه و ماه از هلال می‌گذرد
به هرکه می‌نگرم طالب دوام بقاست
مدار خلق به فکر محال می‌گذرد
دلی ‌که صاف شود از غبار وهم‌ کجاست
ز هر یک آینه چندین مثال می‌ گذرد
طلب چه سحرکند تا به‌کوی یار رسم
نفس هم از لب ما سینه مال می‌گذرد
شبم به صفحه نگاهش زد آتشی‌که هنوز
شرر به چشمک ناز غزال می‌گذرد
تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل
زمان عافیتت زبر بال می‌گذرد
دو روزه فرصت وهمی‌ که زندگی نام است
گر از هوس ‌گذری بی‌ملال می‌گذرد
غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز
وصال رفته و اکنون خیال می‌گذرد
حق ادای رموز از قلم طلب بیدل
که حرف دل به زبانهای لال می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد
خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام
هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد
نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست
عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد
خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم
آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست
گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر
زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد
نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می‌گذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد
جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد
ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد
مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد
موج این‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد
هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد
دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد
خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد
کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد
چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم
چون سر بی ‌مغز زاهد ذر ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل ‌مردگان
چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست
شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد
با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار
پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد
بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن
دل هواخواه و نسیمی دارد این‌ گلزار سرد
تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد
یأس‌ پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد
ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد
در جوانی به‌ که باشی هم سلوک آفتاب
تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد
بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار
جنس می‌خواهد لحاف آندم ‌که شد بازار سرد
گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد
خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد
بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت
آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد
نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست
در تمثال زدم آینه استغنا کرد
سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل
لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد
می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم
پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد
دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا
خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند
خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد
حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است
آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت
نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد
عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت
کف ما را نمد آینهٔ درباکرد
هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد
نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد
بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت
بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشه‌گرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به‌ کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بی‌نیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم‌.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداری‌ام چه امکان داشت
سری‌ که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بی‌تاملی‌ام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیت‌طلبان
محیط این‌کره از رشتهٔ‌گهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمی‌توان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیده‌ای بیدل
به عالمی که نی‌ام بایدم تماشا کرد