عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
از عکس تو شد گرم طپش تا دل دریا
گوهر شده تبخال لب ساحل دریا
اشکم چو نهد قطره زنان روی سوی بحر
پنهان شود از شرم گهر در گل دریا
هر ذره ام آیینهٔ معشوق نمایی است
دریا شود آن قطره که شد واصل دریا
جویا نگه گرم که رو کرد سوی بحر
کز موج پر و بال زند بسمل دریا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
مگر بگذشت دل آزرده ای با درد ازین صحرا
که همچون آه دردآلود خیزد گرد ازین صحرا
ز فیض خاک دردآلوده ام جویا عجب نبود
بجای گرد برخیزد اگر فریاد ازین صحرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در خاک مرا ز آتش دل گشت بدن آب
شد هممچو حبابم کفن از پهلوی تن آب
از هر گل این باغ شمیم جگر آید
گویا که ز ابر مژه ام خورده چمن آب
چون غنچه بهر قطرهٔ اشکم گل زخمی است
برداشته از چاک جگر دیدهٔ من آب
از یاد شکرخند تو گردیده ز شبنم
گرداب صفت غنچهٔ گل را بدهن آب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
فصل خزان رویم به سیر کنار آب
فواره گلبنی است که دارد بهار آب
عزلت گزین و منزلت خویش را ببین
در گل زجوی بیشتر است اعتبار آب
ای من اسیر عالم رندی که باشدش
معشوق مست و جام شراب و کنار آب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
خیال غنچهٔ لعلی چو هوشم در سر است امشب
می ام افشردهٔ یاقوت گل در ساغر است امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
نه همین رشک رخ و زلفش گل و سنبل گداخت
خاک پای باغ را تا ریشه های گل گداخت
از هوای گلستان صاف طراوت می چکد
یا ز شرم بوی زلفش نکهت سنبل گداخت؟
صد گلستان آرزو را آبیاری می کند
در خزان از بس ز هجر گل دل بلبل گداخت
همچو شبنم آب شد جویا گل از رشک رخش
نه همین سنبل به باغ از شرم آن کاکل گداخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
موسم جوش گل و نسترن است
لاله تریاکی سیر چمن است
شوخ چشم است ز بس نرگس باغ
غنچه در پردهٔ صد پیرهن است
سوسن از قشقهٔ زرین در باغ
بت خنجر به کف برهمن است
غنچه سرمست می رنگ گل است
سنبل آشفتهٔ بوی سمن است
طوطی هند شکرافشانی است
بسکه جویای تو شیرین سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
صفای پیکرت آئینه دار مهتاب است
گل از رخ تو حیب و کنار مهتاب است
چمن چمن گل رنگ است بی تو در پرواز
بیا که موسم جوش بهار مهتاب است
بیا و جوش گلستان فیض را دریاب
گل پیاله به بزم بهار مهتاب است
به چشم کم منگر فیض ظلمت شب را
که نور دیدهٔ شب زنده دار مهتاب است
شبی شراب گل عیش چین ز جلوهٔ ما
که آبی آمده بر روی کار مهتاب است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نه همین نرگس زچشم می پرستش جام یافت
سرو هم از نخل قدش خلعت اندام یافت
ماند در دل اضطراب عشقم آخر برقرار
چون رگ گل موج می در ساغرم آرام یافت
مدتی چون ماه نو از غم دل خود خورده است
هر که از گردون لب نانی به صد ابرام یافت
پرده های چشم او از جوش حیرت خشک ماند
رخصت نظاره ات تا دیدهٔ بادام یافت
داد گل را رنگ و می را نشئه، مینا را شراب
از لبش در خورد استعداد هر کس کام یافت
از تواند اهل چمن هر یک به انعامی نهال
غنچه بو، گل رنگ، نرگس جام و سرو اندام یافت
کوه تمکینش چو جویا سایه بر دریا فکند
جوهر آیینهٔ موجش ز بس آرام یافت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است
شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است
تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است
بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است
لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد
در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است
دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش
نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است
رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است
رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است
بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت
بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است
گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است
یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت
شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت
پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت
از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت
دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش
از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت
تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید
شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بیدلی را که گلشن داغ و چمن هامون است
غنچهٔ گلبن امید دل پرخون است
بید بی سرو خوش آینده نباشد در باغ
آری آزادگیی لازمهٔ مجنون است
راستان را نبود ف رق زهم در باطن
مصرع قد تو با سرو به یک مضمون است
لخت خون از مژه دیدم که بدامان می ریخت
لیک از دل خبرم نیست که حالش چون ا ست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
آسوده دلی که بی قرار است
آن دیده خنک که شعله بار است
چون آینه عیب جو در این بزم
تا عیب نماست عیب دار است
کینم بدل تو بی مروت
پنهان در سنگ چون شرار است
بر ساحت نه فلک کند سیر
هر کس بر خویشتن سوار است
بر پشت لب تو سبزهٔ خط
چون موج نسیم نوبهار است
فریاد تو مناسبت نجوید
با شعله که طفل نی سوار است
در چشمم هر کنار موجی است
هر موج به چشم من کنار است
گر غنچهٔ دل شکفته باشد
هر سوی که بنگری بهار است
هرگز روی خوشی نبیناد
هر دل که نه از غمت فگار است
صبر و دل بیقرار عاشق
پیمانه و دست رعشه دار است
پیراهن جسم نازک او
جویا از نکهت بهار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چو با تو کار دل ای ماهپاره افتاده است
زچشم اشک بعینه ستاره افتاده است
زبان سرمهٔ دنباله دار می گوید
سیاه مستی چشمش گذاره افتاده است
مرا ز دیدن صبح دوباره شد روشن
که چرخ را نفسش در شماره افتاده است
زجوش موج طراوت ترا زلجهٔ حسن
بهار عنبر خط بر کناره افتاده است
سزد ز خویش چو شبنم روم به بال نگاه
مرا که بر تو گذار نظاره افتاده است
ترا دلیل به بیچارگی دل جویا
همین بس است که در فکر چاره افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند
غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند
تا ترا چون لاله و گل روی خندان داده اند
بیدلانت را چو شبنم چشم گریان داده اند
در شب هجران زحال بی قرارانت مپرس
از طپیدن کشتی دل را بطوفان داده اند
ناز را سرفتنهٔ چشم سیاهش کرده اند
فتنه را سرداری آن خیل مژگان داده اند
با خیالش گرم چون گردید بازار قمار
داو اول نقد جان را عشقبازان داده اند