عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست
ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست
ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست
دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست
به جز نیاز نباشد نماز پیران را
به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طایری که به شاخیش آشیانی هست
کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست
به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم
به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست
بود حیات ابد روز وصل یار رفیق
جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ز کوی یار به من زان خبر نمی آید
که هر که می رود آنجا دگر نمی آید
مده به روز دگر وعده ی وصال و مرو
که بی تو صبر ز من این قدر نمی آید
به کار عاشقی ای عیب جو مکن عیبم
که غیر از این هنر از من هنر نمی آید
فغان ز سختی آن دل که نرم کردن آن
ز ناله ی شب و آه سحر نمی آید
به این جمال کسی را که در نظر آیی
جمال مهر و مهش در نظر نمی آید
در این چمن منم آن باغبان که پروردم
هزار نخل و یکی زان به بر نمی آید
نمی شود ز تو کام دلش روا اما
رفیق با دل خودکام برنمی آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
هرگز به دلم یاد تو ای ماه نیامد
کز دل به لبم ناله ی جانکاه نیامد
در خانه ام آن ماه نیامد عجبی نیست
در خانه ی درویش اگر شاه نیامد
بر هر سر راهی که مرا دید از آن پس
بار دگر آن شوخ از آن راه نیامد
گاهی بر من آمدی آن ماه ولی غیر
تا کرد ز حال منش آگاه نیامد
نشیند کسی ناله ی زارم شب هجران
کز ناله یب جان سوز منش آه نیامد
دیگر چه به او نامه فرستم که فرستاد
صد نامه که می آیم و آن گاه نیامد
گم گشت رفیق ار به ره عشق عجب نیست
هر کس به سفر رفت از این راه نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
صبر و هوشم ربودی از سر و دل
ای گل از عارض تو گشته خجل
سرو پیش قد تو پا در گل
ای به رخ رشک لعبتان ختا
ای به قد غیرت بتان چگل
دلبر دیر صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردی از لطف و جور روشن و تار
غیر را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غیر و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بی تو و با تو تا کی و تا چند
من دل افگار و مدعی خوشدل
بی من ای یار کار تو آسان
بی تو ای دوست کار من مشکل
بی تو از دیگران ملول رفیق
تو به رغمش به دیگران مایل
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نیاید تا به لب از ضعف جانم
نمی آید به لب از دل فغانم
به داغت سوختی جان من از هجر
چه می خواهی ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بی تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوی دیده اشک من روانست
که رفت از دیده آن سرو روانم
نمی بینی اگر خونین دلم را
نگاهی کن به چشم خون فشانم
نیاید غیر فکرت در ضمیرم
نباشد غیر ذکرت بر زبانم
رفیق از دوری آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
نداده هیچ جایی شور عشقی هیچ کس یادم
اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم
اگر چه رفتی و بردی قرار از جان ناشادم
به این شادم که نتوانی روی یک لحظه از یادم
ترا هر روز افزون می شود بیداد و من با خود
در این اندیشه ام کز لطف روزی می دهی دادم
خرابم کرد چشمت از نگاهی چشم آن دارم
که از چشم عنایت بار دیگر سازد آبادم
به گوشش کی رسد با این ضعیفی ناله ام یارب
بیفکن در دل او تا کند گوشی به فریادم
ز سرو و گل چه حاصل سرو قد گلعذار من
که تا گرداند از گل، فارغ و از سرو آزادم
رفیق آن عندلیب ز آشیان دورم در این گلشن
که تا از بیضه بیرون آمدم در دام افتادم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم
جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست
سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم
گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش
کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار
روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک
وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
زار از سر کوی یار رفتیم
رفتیم و به حال زار رفتیم
آن بلبل بی خودیم کز باغ
ناآمده نوبهار رفتیم
با شوق پر آمدیم لیکن
با حسرت بی شمار رفتیم
ماندیم به کنج هجر چندان
کز خاطر روزگار رفتیم
بی تاب تر آمدیم ز اول
هر بار ز کوی یار رفتیم
تا غیر رود رفیق از آن کو
با هم روزی سه چار رفتیم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
تا از تو دور ای در نایاب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شنیدمت که به حسنی فزون ز ماه چو دیدم
بسی فزونتری ای ماهرخ از آنچه شنیدم
ز دیده تا نرود نقش عارض تو چو رفتی
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
بسی شنیدم و دیدم نگار خوب و لیکن
به خوبی تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به باغبانی نخل قد تو عمر عزیزم
گذشت [و] هرگز از آن میوه ی مراد نچیدم
به دام عشق تو آن طایرم فتاده که هرگز
به باغ وصل تو گامی به کام دل نپریدم
به جیب جان نبود دسترس مرا ز فراقت
چه سود از اینکه زدم جیب چاک و جامه دریدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
من نه در پیری ز هجر آن جوانم ناتوان
ناتوانند از فراق او بسی پیر و جوان
با چنین رخسار زیبا و قد رعنا اگر
در چمن گردد اگر یک روز آن سرو روان
از رخش هم گل شود شرمنده و هم نسترن
وز قدش هم سرو گردد منفعل هم ارغوان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
نه صبر دارم و نه تاب و نه توان بی تو
توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو
من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل
تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو
بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو
ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا
فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو
جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند
رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ز می نام و نشان تا هست باقی
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزل‌های فراقی
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
دور از رخ تو بدیده و دل ای ماه
پیوسته در آتشم به دل گاه به گاه
از پا تا سر در آبم از سیل سرشک
از سر تا پا در آتشم از تف آه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
کدام دل که نه آسیمه سر برای تو نیست
کدام سر که نه شوریده در هوای تو نیست
اجل دوید به بالین و خوش دلم به هلاک
ولی دریغ که امشب سرم به پای تو نیست
فلک نداد امانم که کشته ی تو شوم
هزار حیف که مرگم به مدعای تو نیست
من آگهم تو ندانی که در فراق چه کرد
غمت که ساخته با ما وآشنای تونیست
قسم به جان تو ورد ضمیر و ذکر زبان
به گاه نزع روان نیز جز دعای تو نیست
ز راه دیده به آبش دهیم همره ی اشک
دلی که سوخته ی آتش ولای تو نیست
تویی مسلم دوران دلبری کامروز
به ملک حسن و صباحت کسی سوای تو نیست
چو پادشاهی جاوید در گدایی تست
گداست پادشه ملک اگر گدای تو نیست
رسید جان به لب از حسرت و هنوز مرا
امید یک نظر از چشم دل ربای تو نیست
روا مدار که مردم ستم گرت خوانند
وگرنه هیچ دلی را غم از جفای تونیست
توخود به سخت دلی خو کنی وگرنه مرا
به قدر یکسر مو چشم بر وفای تو نیست
شهید عشق چو خوانندت ای صفایی بس
که این وکمتر از این نیز خون بهای تو نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست
وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
به پای بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری
جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ
به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم
سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی
اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها
که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی
تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کس نیست کش از قصه ی دل راز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد