عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
آفتابی و ز مهرت همه دل ها محرور
چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور
قربت نیست میسر به نظر خرسندم
همه مردم نگرانند به خورشید از دور
انتظار نظرم پرده صبرم بدرید
تا به کی نرگس مستت بود از ما مستور
آنچه می جست سکندر به میان ظلمات
کو بیایید و ببینید درین چشمه نور دور
بود آوازه دور قمری تا امروز
روی تو شد اکنون به جهان در مشهور
نسبتی هست به دندان تو پروین را لیک
هست دندان تو منظوم و ثریا منثور
می کند حسن و لطافت ز تو دریوزه بهار
می کند وام حرارت ز دل ما باحور
گر همام است به جان مشتری تو چه عجب
مه و خورشید گواهند که هستم معذور
چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور
قربت نیست میسر به نظر خرسندم
همه مردم نگرانند به خورشید از دور
انتظار نظرم پرده صبرم بدرید
تا به کی نرگس مستت بود از ما مستور
آنچه می جست سکندر به میان ظلمات
کو بیایید و ببینید درین چشمه نور دور
بود آوازه دور قمری تا امروز
روی تو شد اکنون به جهان در مشهور
نسبتی هست به دندان تو پروین را لیک
هست دندان تو منظوم و ثریا منثور
می کند حسن و لطافت ز تو دریوزه بهار
می کند وام حرارت ز دل ما باحور
گر همام است به جان مشتری تو چه عجب
مه و خورشید گواهند که هستم معذور
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
از آن شکل و شمایل چشم بد دور
که چشم عاشقان را میدهد نور
تو را از آرزوی صورت خویش
گهی آب است و گه آیینه منظور
شرابی در دو لب داری که چشمت
زبویش روز و شب مست است و مخمور
به دور چشم مست دل فریبت
نماند زاهد صد ساله مستور
به عقبی گر چنین باشند خوبان
نیاساید بهشتی از لب حور
ملامت چون کنم دیوانه ات را
که گر عاقل بماند نیست معذور
نمی بیند همامت بی رقیبان
عسل خالی نمی باشد ز زنبور
که چشم عاشقان را میدهد نور
تو را از آرزوی صورت خویش
گهی آب است و گه آیینه منظور
شرابی در دو لب داری که چشمت
زبویش روز و شب مست است و مخمور
به دور چشم مست دل فریبت
نماند زاهد صد ساله مستور
به عقبی گر چنین باشند خوبان
نیاساید بهشتی از لب حور
ملامت چون کنم دیوانه ات را
که گر عاقل بماند نیست معذور
نمی بیند همامت بی رقیبان
عسل خالی نمی باشد ز زنبور
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
زهی شمایل موزون و قد دلبندش
که هر که دید رخش گشت آرزومندش
گر او در آینه و آب ننگرد زین پس
کسی نشان ندهد در زمانه مانندش
در ان نفس که لبش در حدیث می آید
روان همی شود آب حیات از قندش
چو باغبان به قدش بنگرید هرسروی
که دید بر لب جویی ز بیخ بر کندش
تو آن سعادت بند قباش می بینی
که هست با قد او سال و ماه پیوندش
به خون لعل چنان تشنهام که نتوان گفت
زرشک آن که زند دست در کمر بندش
دریغ دیده مسکین من که چشم حسود
از روز وصل به شب های دوری افکندش
کنون که چشم من از روی دوست دور افتاد
مگر به ماه کنم گاه گاه خرسندش
وگر همام نگیرد قرار پس تدبیر
بود مطالعه طلعت خداوندش
که هر که دید رخش گشت آرزومندش
گر او در آینه و آب ننگرد زین پس
کسی نشان ندهد در زمانه مانندش
در ان نفس که لبش در حدیث می آید
روان همی شود آب حیات از قندش
چو باغبان به قدش بنگرید هرسروی
که دید بر لب جویی ز بیخ بر کندش
تو آن سعادت بند قباش می بینی
که هست با قد او سال و ماه پیوندش
به خون لعل چنان تشنهام که نتوان گفت
زرشک آن که زند دست در کمر بندش
دریغ دیده مسکین من که چشم حسود
از روز وصل به شب های دوری افکندش
کنون که چشم من از روی دوست دور افتاد
مگر به ماه کنم گاه گاه خرسندش
وگر همام نگیرد قرار پس تدبیر
بود مطالعه طلعت خداوندش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش
که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
هوس شکار دارد منم از جهان و جانی
وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد
سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم
نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی
به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش
پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم
که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
به همام التفاتی نکند زکبر باری
سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش
که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
هوس شکار دارد منم از جهان و جانی
وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد
سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم
نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی
به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش
پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم
که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
به همام التفاتی نکند زکبر باری
سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
این نه دردیست که بی دوست بود درمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش
خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش
خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که می گوید که هست این صورت از گل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
وداع بار و دیارم چو بگذرد به خیال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما می رویم داده تو را یادگار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفته یی دل مارا که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
ای مهربان هر سر مویت هزار دل
آهسته گر کند گذری بر سرت نسیم
گردد ز زلف بر سر پایت نثار دل
زینجا که میروم دل خود را کجا برم
ما را برای وصل تو باید به کار دل
رغبت نمی کند به سفر دل ز کوی دوست
هرگز فراق جان نکند اختیار دل
در هیچ منزلی دل ما را قرار نیست
در زلف بی قرار تو گیرد قرار دل
ما زحمت تن از سر کوی تو می بریم
تا از گرانیش نشود شرمسار دل
روزی که زیر خاک شود این تن همام
باشد هنوز در هوس روی یار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفته یی دل مارا که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
ای مهربان هر سر مویت هزار دل
آهسته گر کند گذری بر سرت نسیم
گردد ز زلف بر سر پایت نثار دل
زینجا که میروم دل خود را کجا برم
ما را برای وصل تو باید به کار دل
رغبت نمی کند به سفر دل ز کوی دوست
هرگز فراق جان نکند اختیار دل
در هیچ منزلی دل ما را قرار نیست
در زلف بی قرار تو گیرد قرار دل
ما زحمت تن از سر کوی تو می بریم
تا از گرانیش نشود شرمسار دل
روزی که زیر خاک شود این تن همام
باشد هنوز در هوس روی یار دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی مقبل که شد پیش تو مقبول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چو ترک من بگشاید برابروان کاکول
هزار دل بر باید به یک دم آن کاکول
عجب مدار تو زان ماه روی مهر جبین
که آفتاب رخش راست سایه بان کاکول
من آشکارا جان را به باد خواهم داد
که دیده ام دل خود را نهان دران کا کول
هزار دل ز سر پای بر توان چیدن
اگر به شانه کندشاه دلبران کا کول
بر آید از دل و جان عزیز خویش چو من
هران کسی که نهاده ست دل بران کاکول
چو باد ناله زارم به گوش او برساند
سبک به رقص در آید در آن زمان کاکول
هران دلی که ربود آن دو چشم او از خلق
نداد هیچ امانش مگر به جان کاکول
سلامت ار هوست می کند همام مگرد
به گرد آن بت گل روی ضیمران کا کول
هزار دل بر باید به یک دم آن کاکول
عجب مدار تو زان ماه روی مهر جبین
که آفتاب رخش راست سایه بان کاکول
من آشکارا جان را به باد خواهم داد
که دیده ام دل خود را نهان دران کا کول
هزار دل ز سر پای بر توان چیدن
اگر به شانه کندشاه دلبران کا کول
بر آید از دل و جان عزیز خویش چو من
هران کسی که نهاده ست دل بران کاکول
چو باد ناله زارم به گوش او برساند
سبک به رقص در آید در آن زمان کاکول
هران دلی که ربود آن دو چشم او از خلق
نداد هیچ امانش مگر به جان کاکول
سلامت ار هوست می کند همام مگرد
به گرد آن بت گل روی ضیمران کا کول
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آرزومندم ولیکن کو قدم
در فراقت شد وجودم کالعدم
نامه وقتی می نوشتم پیش دوست
آتش این نوبت همی سوزد قلم
ای دریغا خواب کاو هر شب مرا
با خیالت می رسانیدی به هم
نیست اکنون هیچ تدبیری جز آنک
بر زبان باد پیغامی دهم
و یک زمان ایمن نمی باشم ز تیر
تا برون آید کبوتر از حرم
وقت دوری یاد می کن بنده را
کز خداوندان شود پیدا کرم
گر جهنم را بود سوز فراق
وای بر اعضای کافر زان الم
زندگانی در حضور دوستان
مغتنم دارید باران مغتنم
شد به پیغام از شما راضی همام
یا به بویی از نسیم صبحدم
در فراقت شد وجودم کالعدم
نامه وقتی می نوشتم پیش دوست
آتش این نوبت همی سوزد قلم
ای دریغا خواب کاو هر شب مرا
با خیالت می رسانیدی به هم
نیست اکنون هیچ تدبیری جز آنک
بر زبان باد پیغامی دهم
و یک زمان ایمن نمی باشم ز تیر
تا برون آید کبوتر از حرم
وقت دوری یاد می کن بنده را
کز خداوندان شود پیدا کرم
گر جهنم را بود سوز فراق
وای بر اعضای کافر زان الم
زندگانی در حضور دوستان
مغتنم دارید باران مغتنم
شد به پیغام از شما راضی همام
یا به بویی از نسیم صبحدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ماه ز مشرق طلوع کرد چو رویت تمام
نسی که بود مه که زو مهر کند نور وام
ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی
سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس
طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز
شب رو عیار را کار شود با نظام
باز نداند کسی نیم شب از نیم روز
پای چو بیرون نهی نیم شبی از مقام
نیست تنت ز آب و خاک هست همه جان پاک
گشت مجسم مگر روح لطیف همام
عاجزم از وصف تو یک سخنم بیش نیست
خاتم خو بان تویی ختم کنم والسلام
نسی که بود مه که زو مهر کند نور وام
ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی
سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس
طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز
شب رو عیار را کار شود با نظام
باز نداند کسی نیم شب از نیم روز
پای چو بیرون نهی نیم شبی از مقام
نیست تنت ز آب و خاک هست همه جان پاک
گشت مجسم مگر روح لطیف همام
عاجزم از وصف تو یک سخنم بیش نیست
خاتم خو بان تویی ختم کنم والسلام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
من به اومید تو از راه دراز آمده ام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده ام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمده ام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمده ام
پیش ازین هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در جنگل باز آمده ام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانه نواز آمده ام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمده ام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمده ام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمده ام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده ام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمده ام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمده ام
پیش ازین هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در جنگل باز آمده ام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانه نواز آمده ام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمده ام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمده ام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمده ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم
عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم
مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان
چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم
خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن
چوزلف پر شکن دیدم بد رغبت تو به بشکستم
لب شیرین می گونت سخن می گفت بشنیدم
ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم
ز چشم اشکریزمن روان شد چشمه هاحالی
به زیر سایه سروی چو بیروی تو بنشستم
مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی
دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم
از شمع عارضت عکسی چودر چشم همام آمده
ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم
عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم
مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان
چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم
خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن
چوزلف پر شکن دیدم بد رغبت تو به بشکستم
لب شیرین می گونت سخن می گفت بشنیدم
ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم
ز چشم اشکریزمن روان شد چشمه هاحالی
به زیر سایه سروی چو بیروی تو بنشستم
مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی
دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم
از شمع عارضت عکسی چودر چشم همام آمده
ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نرسیده ست به گوش تو مگر فریادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که برو فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
تا ازینجا به سر کوی تو آرد بادم
تا رگی در تن من زنده بود می ورزم
هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
اشکر از مهمه چون باد فرو می خواند
ورنه من راز تورا پیش کسی نگشادم
هر کسی را بود از دوست تمنای وصال
من بیچاره به امید خیالی شادم
دوش می گفت خیال تو که بیچاره همام
خوش نیاسود دمی تا قدمی ننهادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که برو فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
تا ازینجا به سر کوی تو آرد بادم
تا رگی در تن من زنده بود می ورزم
هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
اشکر از مهمه چون باد فرو می خواند
ورنه من راز تورا پیش کسی نگشادم
هر کسی را بود از دوست تمنای وصال
من بیچاره به امید خیالی شادم
دوش می گفت خیال تو که بیچاره همام
خوش نیاسود دمی تا قدمی ننهادم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
پیش یاران امشبی ناخوانده مهمان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم