عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴
امید صلح از آن با شکیب ایوب است
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد
که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوب است
نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه
به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد
که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوب است
نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه
به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵
آنی که پای تا به سرت عجب طاعت است
شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است
بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم
رد و قبول با همه از روی عادت است
احباب را سلام و دعایی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله ی مهر و محبت است
غافل مرو که تا در بیت الحرام عشق
صد منزل است و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان به شاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعر است، حکمت است
شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است
بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم
رد و قبول با همه از روی عادت است
احباب را سلام و دعایی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله ی مهر و محبت است
غافل مرو که تا در بیت الحرام عشق
صد منزل است و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان به شاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعر است، حکمت است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶
بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست
کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد
تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
باغبان عشق با دعوی به رضوان گفت خیز
تا در هر باغ نگشادیم رضوان بر نخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظیم کرد، از بهر ایمان بر نخاست
بی نیازی کن که گرد کوچه ی افتادگی
دام را دریوزه تا نگرفت انسان بر نخاست
تا دل تحت الثری از کشتگان عشق سوخت
لیک دردی از شهادت های انسان بر نخاست
شد به اوج غم بسی رد و بدل عرفی نهاد
کین محیط از موج سالم بود، طوفان بر نخاست
کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد
تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
باغبان عشق با دعوی به رضوان گفت خیز
تا در هر باغ نگشادیم رضوان بر نخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظیم کرد، از بهر ایمان بر نخاست
بی نیازی کن که گرد کوچه ی افتادگی
دام را دریوزه تا نگرفت انسان بر نخاست
تا دل تحت الثری از کشتگان عشق سوخت
لیک دردی از شهادت های انسان بر نخاست
شد به اوج غم بسی رد و بدل عرفی نهاد
کین محیط از موج سالم بود، طوفان بر نخاست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹
تا کوکبه ی رحمت جاوید بلند است
بخت طلب و طالع امید بلند است
آوازه ی رندی به جهان پست نگردد
تا زمزمه ی جام ز جمشید بلند است
ما گلخنی یان بس که ز بد نامی راحت
از سایه نشینان گل بید بلند است
چون شیونی یان همدمی ما نگرفتند
از محفل ما نغمه ی ناهید بلند است
عرفی خبر از جلوه ی معشوق ندارد
با ذره بگویند که خورشید بلند است
بخت طلب و طالع امید بلند است
آوازه ی رندی به جهان پست نگردد
تا زمزمه ی جام ز جمشید بلند است
ما گلخنی یان بس که ز بد نامی راحت
از سایه نشینان گل بید بلند است
چون شیونی یان همدمی ما نگرفتند
از محفل ما نغمه ی ناهید بلند است
عرفی خبر از جلوه ی معشوق ندارد
با ذره بگویند که خورشید بلند است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است
تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است
گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است
با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است
تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است
گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است
با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴
از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است
که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است
چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها
که دام ما همه این طره ی دل آویز است
ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد
اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است
سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد
که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است
چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا
ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است
ستزه باخت به میدان امتحان عرفی
عنان کشیده چه داری، محل مهمیز است
که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است
چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها
که دام ما همه این طره ی دل آویز است
ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد
اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است
سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد
که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است
چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا
ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است
ستزه باخت به میدان امتحان عرفی
عنان کشیده چه داری، محل مهمیز است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵
جنگ آتش، آشتی آتش، مدارا آتش است
خوش سر و کاری از آن بدخو مرا با آتش است
باده خواهی باش تا از خم برون آرم، که من
آن چه در جام و سبو دارم، مهیا، آتش است
با که گویم سر این معنی که نور حسن دوست
با دماغ ما گل و در چشم موسی آتش است
هم سمندر باش و هم ماهی که در جیحون عشق
روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش است
دوست را محکوم کس دیدن بود جانسوزتر
ور نه در جان زلیخا، شرم و سودا، آتش است
حسن جنسی نیست کانرا سیم و زر باشد بها
خان و مان کاروانی از این جا آتش است
عرفی از اندیشه ی بیهوده باز آ ، چاره نیست
سر نوشت ما بهشت جاودان یا آتش است
خوش سر و کاری از آن بدخو مرا با آتش است
باده خواهی باش تا از خم برون آرم، که من
آن چه در جام و سبو دارم، مهیا، آتش است
با که گویم سر این معنی که نور حسن دوست
با دماغ ما گل و در چشم موسی آتش است
هم سمندر باش و هم ماهی که در جیحون عشق
روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش است
دوست را محکوم کس دیدن بود جانسوزتر
ور نه در جان زلیخا، شرم و سودا، آتش است
حسن جنسی نیست کانرا سیم و زر باشد بها
خان و مان کاروانی از این جا آتش است
عرفی از اندیشه ی بیهوده باز آ ، چاره نیست
سر نوشت ما بهشت جاودان یا آتش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷
تا روی دل فروز تو بستان آتش است
دل نغمه سنج گلستان آتش است
یارب چه آتشی تو که چندین هزار داغ
از شعله ی جمال تو در جان آتش است
گر مست حیرتیم ز روی تو دور نیست
آتش پرست واله و حیران آتش است
افسرده را نصیب نباشد دل کباب
آن یابد این نواله که مهمان آتش است
ای طائر بهشت ز باغ دلم حذر
کاین لاله زار داغ گلستان آتش است
خون شهید عشق جهان را فرو گرفت
کشتی مساز نوح که طوفان آتش است
مستم به محفلی که در او آتش جحیم
ته جرعه ای ز ساغر مستان آتش است
افتاد دامن دل عرفی به دست عشق
یعنی که دست شعله به دامان آتش است
دل نغمه سنج گلستان آتش است
یارب چه آتشی تو که چندین هزار داغ
از شعله ی جمال تو در جان آتش است
گر مست حیرتیم ز روی تو دور نیست
آتش پرست واله و حیران آتش است
افسرده را نصیب نباشد دل کباب
آن یابد این نواله که مهمان آتش است
ای طائر بهشت ز باغ دلم حذر
کاین لاله زار داغ گلستان آتش است
خون شهید عشق جهان را فرو گرفت
کشتی مساز نوح که طوفان آتش است
مستم به محفلی که در او آتش جحیم
ته جرعه ای ز ساغر مستان آتش است
افتاد دامن دل عرفی به دست عشق
یعنی که دست شعله به دامان آتش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۹
شب عشاق ز روز دگران در پیش است
مرگ این طایفه، بسیار، ز جان در پیش است
من همان روز که جولان تو دیدم گفتم
که فراموشی ام ز دست و عنان در پیش است
چه غم از پرده دری های نمیم است مرا
که بر انداختن نام و نشان در پیش است
برو ای عقل منه منطق و حکمت پیشم
که مرا نسخه ی غم های فلان در پیش است
رفت عرفی ز پی عقل و به جایی نرسید
گر چه صد مرحله ی کون و مکان در پیش است
مرگ این طایفه، بسیار، ز جان در پیش است
من همان روز که جولان تو دیدم گفتم
که فراموشی ام ز دست و عنان در پیش است
چه غم از پرده دری های نمیم است مرا
که بر انداختن نام و نشان در پیش است
برو ای عقل منه منطق و حکمت پیشم
که مرا نسخه ی غم های فلان در پیش است
رفت عرفی ز پی عقل و به جایی نرسید
گر چه صد مرحله ی کون و مکان در پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۰
برو مسیح که فکر فراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۱
می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۲
گر نوش وفا قحط شود، نیش کفاف است
امروز که مرهم نبود ریش کفاف است
گر سلطنت دنیی و دین جمع نکردیم
پیشانی شاه و دل درویش کفاف است
بی سلسله جنبان ستم چرخ بجستند
پیرانه ستم گر نکند خویش کفاف است
آن را که در گنج سعادت بگشایند
تشویش ستم های کم و بیش کفاف است
در منجله ی عشق سر انگشت فرو بر
گر شهد میسر نشود نیش کفاف است
عرفی به ره تجربه زین پس بنشینند
محنت زده را واقعه ی پیش کفاف است
امروز که مرهم نبود ریش کفاف است
گر سلطنت دنیی و دین جمع نکردیم
پیشانی شاه و دل درویش کفاف است
بی سلسله جنبان ستم چرخ بجستند
پیرانه ستم گر نکند خویش کفاف است
آن را که در گنج سعادت بگشایند
تشویش ستم های کم و بیش کفاف است
در منجله ی عشق سر انگشت فرو بر
گر شهد میسر نشود نیش کفاف است
عرفی به ره تجربه زین پس بنشینند
محنت زده را واقعه ی پیش کفاف است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۳
آتشین لاله ی دل صد ورق است
هر ورق مایده ی صد طبق است
غشق می خوانم و می گریم زار
طفل نادانم و اول سبق است
حرف مقصود نمی ریزد زود
خانه ی طالع من تنگ شق است
گل غم زآتش من می جوشد
شیشه ی دل ز غمش پر عرق است
از کتابی که منش در خواندم
لوح محفوظ نخستین ورق است
عرفی از عیب تو گفتیم مرنج
هر چه در خق تو گویند حق است
هر ورق مایده ی صد طبق است
غشق می خوانم و می گریم زار
طفل نادانم و اول سبق است
حرف مقصود نمی ریزد زود
خانه ی طالع من تنگ شق است
گل غم زآتش من می جوشد
شیشه ی دل ز غمش پر عرق است
از کتابی که منش در خواندم
لوح محفوظ نخستین ورق است
عرفی از عیب تو گفتیم مرنج
هر چه در خق تو گویند حق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۵
خاموشی من قفل نهان خانه ی عشق است
افسانه ی من گریه ی مستانه ی عشق است
دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش
گنجی است که آرایش ویرانه ی عشق است
شوریده شد از ناخن عشق این دل صد شاخ
این زلف پریشان شده از شانه ی عشق است
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
این ها گل آن است که بیگانه ی عشق است
از منطق و حکمت نگشاید اثر شوق
این ها همه آرایش افسانه ی عشق است
هر شمع که در انجمن دهر بر افروخت
گر آتش طور است که پروانه ی عشق است
عرفی دل افتاده ام از کعبه چه جویی
دیری است که او فرش صنم خانه ی عشق است
افسانه ی من گریه ی مستانه ی عشق است
دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش
گنجی است که آرایش ویرانه ی عشق است
شوریده شد از ناخن عشق این دل صد شاخ
این زلف پریشان شده از شانه ی عشق است
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
این ها گل آن است که بیگانه ی عشق است
از منطق و حکمت نگشاید اثر شوق
این ها همه آرایش افسانه ی عشق است
هر شمع که در انجمن دهر بر افروخت
گر آتش طور است که پروانه ی عشق است
عرفی دل افتاده ام از کعبه چه جویی
دیری است که او فرش صنم خانه ی عشق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۶
منزل گه دل ها همه کاشانه ی عشق است
هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق
آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است
پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم
با او ننشینند که بیگانه ی عشق است
عرفی دل و دین باخته ای دلخوش او باش
این ها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است
ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق
آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است
فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود
هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است
پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد
این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است
هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم
با او ننشینند که بیگانه ی عشق است
عرفی دل و دین باخته ای دلخوش او باش
این ها ثمر کاشتن دانه ی عشق است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۸
هزار حسن عبادت نه زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکی است نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آن چه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته به تقلید آدمی سیر ت
نه آدمی است، همان باز، آدمی بدل است
به جنگ زاهد و صوفی خوشم به گلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم، ولی گویم
نظیز عدت آینده عهد ماازل است
قصیده نظم هوس پیشگاه بود عرفی
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکی است نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آن چه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته به تقلید آدمی سیر ت
نه آدمی است، همان باز، آدمی بدل است
به جنگ زاهد و صوفی خوشم به گلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم، ولی گویم
نظیز عدت آینده عهد ماازل است
قصیده نظم هوس پیشگاه بود عرفی
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است