عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
چه کرده‌ام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی
درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی
برخ خوش نظر و عارض بستان افروز
رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی
بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل
خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی
پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت
خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی
همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود
زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی
در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق
که بگلزار لطافت گل خندان بودی
جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد
که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی
با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن
خانه پرداز من بیدل حیران بودی
همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت
زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر آن مه در نظر بودی چه بودی
ورش بر ما گذر بودی چه بودی
مرا کز بیخودی از خود خبر نیست
گر او را این خبر بودی چه بودی
اگر چون آن پری پیکر در آفاق
پری روی دگر بودی چه بودی
بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست
گرش با ما نظر بودی چه بودی
مرا گویند درمان تو صبرست
دریغا صبر گر بودی چه بودی
روانم در شب هجران بفرسود
گر آنشب را سحر بودی چه بودی
مرا چون با سر زلفت سری هست
گرم پروای سر بودی چه بودی
چو بر بام تو باشد مرغ را راه
مرا گر بال و پر بودی چه بودی
ز خواجو سیم و زر داری تمنا
گر او را سیم و زر بودی چه بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می‌سوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
هیچ شکر چو آن دهان دیدی
هیچ تنگ شکر چنان دیدی
آن زمانت که در کنار آمد
جز کمر هیچ در میان دیدی
در چمن همچو شمع مجلس ما
طوطئی آتشین زبان دیدی
راستی را شمائل قد او
هیچ در سرو بوستان دیدی
دل رباتر ز زلف و عارض او
شاخ سنبل بر ارغوان دیدی
در فغانم ز دست قاتل خویش
کشته را هیچ در فغان دیدی
همچو غرقاب عشق او خواجو
هیچ دریای بیکران دیدی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری
که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری
عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین
جمالست یا مه و پروین گلاله‌ست یا شب تاری
گهی می‌کشی بفریبم گهی می‌کشی بعتابم
چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری
جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم
وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری
خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب
خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری
ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی
ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری
چو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی
ز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
آب رخ ما بری و باد شماری
خون دل ما خوری و باک نداری
دست نگارین بروی ما چه فشانی
ساعد سیمین بخون ما چه نگاری
دل بسر زلف دلکش تو سپردیم
گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری
اینهمه دلها بری ز دست ولیکن
خاطر دلداده‌ئی بدست نیاری
چند کنی خواریم چو جان عزیزی
شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری
گر چه اسیر تو در شمار نیاید
هیچکسی را بهیچ کس نشماری
بر سر ره کشتگان تیغ جفا را
بگذری و در میان خون بگذاری
این نه طریق محبتست و مودت
وین نبود شرط دوستدای و یاری
دمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجو
سیل براند بسان ابر بهاری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری
نافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاری
خط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماه
گرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاری
بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست
همچو زنگی بچه‌ئی بر طرف گلزاری
گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من
ور دل از دست رود در سر زلفت باری
کار زلف سیهت گر بدلم در بندست
سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری
دلم آن طره هندو بسیه کاری برد
چون فتادم من بیدل به چنان طراری
نرگس مست تو گر باده چنین پیماید
نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری
گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای
تا بهر موی ببندم پس ازین زناری
ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری
میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ای نفس مشک بیز باد بهاری
غالیه بوئی مگر نسیم نگاری
بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان
نافه گشائی کنی و مشک نثاری
جان گرامی فدای خاک رهت باد
کز من مسکین قدم دریغ مداری
گر گذری باشدت بمنزل آن ماه
لطف بود گر پیام من بگذاری
گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش
کام دل ریش این شکسته برآری
ای ز سر زلف مشکسای معنبر
بر سر آتش نهاده عود قماری
چون بزبان قلم حدیث تو رانم
آیدم از خامه بوی مشک تتاری
غاب اذاغبت فی الصبابة صبری
بان اذا بنت فی‌العباد قراری
من چو برون از تو دستگیر ندارم
چون سر زلفم مگر فرو نگذاری
زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد
چاره چه باشد برون ز ناله و زاری
هر نفس از شاخسار شوق برآید
غلغل خواجو چه جای نغمه ساری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
بخوبی چو یار من نباشد یاری
نگاری مهوشی بتی عیاری
چو رویش کو لاله‌ئی چو قدش سروی
چو خالش کو مهره‌ئی چو زلفش ماری
شب زلفش بر قمر نهد زنجیری
خط سبزش گرد گل کشد پرگاری
شکار افکن آهویش خدنگ اندازی
سمن سا هندویش پریشان کاری
ز زلفش در هر سری بود سودائی
ز چشمش در هر طرف بود بیماری
اگر باری از غمم ندارد بر دل
دلم باری جز غمش ندارد باری
بدلداری کردنش نباشد میلی
ولی جز دل بردنش نباشد کاری
گر انکارم می‌کنند کو بیدینست
نباشد جز با بتان مرا اقراری
چو خواجو خواهم که جان برو فشانم
ولیکن جان را کجا بود مقداری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری
بر مشتریت پردهٔ دیبای ششتری
لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده
بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری
در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست
گاویست پیش آهویت این لحظه سامری
چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد
بنمود طبع من ید بیضا بساحری
گر ننگری بچشم عنایت بسوی من
بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری
آن دل که من بملک دو عالم ندادمی
بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری
تا شد درست روی من دلشکسته زر
پیدا شدست رونق بازار زرگری
خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد
بشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
ای که بر دیدهٔ صاحب‌نظران می‌گذری
پرده بردار که تا خلق ببینند پری
می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش
تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری
همه شب منتظر موکب صبحم که مرا
بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری
بامدادان که صبا حله خضرا پوشد
نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری
این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی
گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری
در کمالیت حسنت نرسد درک عقول
هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی
پردهٔ راز معمای جهان را بدری
ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی
نه دل من که دل خلق جهانی ببری
خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت
تا بدانی که دگر باره بعزت گذری
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی
دو چشم من همه با آب می‌کند بازی
چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست
چرا بگوشهٔ محراب می‌کند بازی
ببین که آهوی روباه باز صیادت
چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی
چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست
که با سرشک چو عناب می‌کند بازی
ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد
کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی
بیا که زلف رسن باز هندو آسایت
شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی
دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر
بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی
تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب
بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی
عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو
که در میانهٔ غرقاب می‌کند بازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی
مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل
که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی
چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی
چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع
اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی
دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا
ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی
بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی
بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی
چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را
ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی
نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت
که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی
بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید
که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی
که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی
چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری
خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی
چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری
چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی
رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را
یا رب شب جدائی کس را مباد روزی
ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی
گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد
ای روز وصل جانان آخر کدام روزی
در نیم شب برآید صبح جهان فروم
گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی
گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی
خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی
تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی
دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی
آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت
و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی
حاصل من ز خط تو نیست به جز سیه رخی
پایهٔ من ز زلف تو نیست به جز مشوشی
تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی
تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی
زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری
چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی
چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت
بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی
خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد
زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق
عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی
بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان
زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی
یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا
فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی
بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی
برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی
قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی
فی‌الیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی
ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان
گر باقیست جامی آنست عمر باقی
فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی
لکن مع الملاحی اشرب علی‌السواقی
من رند و می پرستم پندم مده که مستم
کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی
یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم
فالقلب مستهام من شدة الفراقی
دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت
لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار باده باقی
خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز
شراب راوقی از دست لعبتان رواقی
تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز
که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی
نوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آید
مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم
وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی
کجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکین
بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی
تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری
تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی
تو خون خواجو اگر می‌خوری غریب نباشد
که از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی