عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
اگر دو روز از آن کو خبر نمیآید
دلم ز وادی حیرت به در نمیآید
هزار مرحله طی کردهایم در هر گام
غنیمت است که این ره به سر نمیآید
غرض تسلّی شوق است از تمنّی وصل
اگر نه کام ز دیدار بر نمیآید
تنک دلان تو در بندْ این نپندارند
کدام کار ز آه سحر نمیآید!
مدام می کش و سرخوش نشین چو من فیّاض
کدام روز که خون از جگر نمیآید!
دلم ز وادی حیرت به در نمیآید
هزار مرحله طی کردهایم در هر گام
غنیمت است که این ره به سر نمیآید
غرض تسلّی شوق است از تمنّی وصل
اگر نه کام ز دیدار بر نمیآید
تنک دلان تو در بندْ این نپندارند
کدام کار ز آه سحر نمیآید!
مدام می کش و سرخوش نشین چو من فیّاض
کدام روز که خون از جگر نمیآید!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
آن شوخ که بیخواب و خمارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
ای خضر ترا چشمة حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
خونگرمی گل میکشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
در وادی امیّد به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گردِ سوارش نتوان دید
فیّاض بشو چهرة دل از همه امیّد
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
در خواب به آغوش و کنارش نتوان دید
ای خضر ترا چشمة حیوان، که مرا هست
دریای سرابی که کنارش نتوان دید
خونگرمی گل میکشدم سوی چمن لیک
نشتر به جگر ریزی خارش نتوان دید
ساغر همه چیزش خوش و زیباست ولیکن
این هست که لب بر لب یارش نتوان دید
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت!
دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید
در وادی امیّد به خضری نرسیدیم
این بادیه جز گردِ سوارش نتوان دید
فیّاض بشو چهرة دل از همه امیّد
این آینه در زنگ غبارش نتوان دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمیآید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمیآید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چهگونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزهخوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنسهاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامهام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانهاش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوههاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
چون به یاد زلف او زلف غم افشان میکنم
میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مطلع سوم
مرا دلی است ز درد فراق یار و دیار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگینتر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعلهفشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتشوار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچکس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید میکشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداختهام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگینتر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعلهفشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتشوار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچکس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید میکشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداختهام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو
کمان شدم ز غم عشق آن کمان ابرو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۴ - در غزل است
کار تو به آسمان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
گستاخ شدست دست عشقت
در کیسه این و آن رسیدست
در عشق تو سود ما زیان است
تا کار به سوزیان رسیدست
امروز مرا که از تو دورم
فریاد به آسمان رسیدست
دریاب که از لب تو دریا
کشتی به میان میان رسیدست
قربان فراق شد قوامی
کش کار ز غم به جان رسیدست
مارا ز غم عشق تو دیرست
تاکارد به استخوان رسیدست
عشقت به همه جهان رسیدست
اسب تو به مرغزار رفتست
مرغ تو به آشیان رسیدست
تو فتنه آخرالزمانی
این پیک به این زمان رسیدست
گستاخ شدست دست عشقت
در کیسه این و آن رسیدست
در عشق تو سود ما زیان است
تا کار به سوزیان رسیدست
امروز مرا که از تو دورم
فریاد به آسمان رسیدست
دریاب که از لب تو دریا
کشتی به میان میان رسیدست
قربان فراق شد قوامی
کش کار ز غم به جان رسیدست
مارا ز غم عشق تو دیرست
تاکارد به استخوان رسیدست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
همره اغیار آن گل سر به صحرا کرد و رفت
آتش داغ مرا چون لاله بالا کرد و رفت
مدتی چون سرو بودم پای بست یک زمین
تند بادی آمد از یکسوی بیجا کرد و رفت
می کشد سوی زمین هند بخت تیره ام
خاکمالم بس که چون نقش کف پا کرد و رفت
در غم او برق بر من گوشه چشمی نمود
آتشی در خرمن گلهای رعنا کرد و رفت
در غم او منزلی باشد خراب از سیل اشک
خانه ما را حباب روی دریا کرد و رفت
سعی خوبان گر نباشد بیشتر از عاشقان
یوسف از کنعان چرا قصد زلیخا کرد و رفت
سیدا آخر شود چون خط گریبان گیر او
این جفاهایی که آن گل در حق ما کرد و رفت
آتش داغ مرا چون لاله بالا کرد و رفت
مدتی چون سرو بودم پای بست یک زمین
تند بادی آمد از یکسوی بیجا کرد و رفت
می کشد سوی زمین هند بخت تیره ام
خاکمالم بس که چون نقش کف پا کرد و رفت
در غم او برق بر من گوشه چشمی نمود
آتشی در خرمن گلهای رعنا کرد و رفت
در غم او منزلی باشد خراب از سیل اشک
خانه ما را حباب روی دریا کرد و رفت
سعی خوبان گر نباشد بیشتر از عاشقان
یوسف از کنعان چرا قصد زلیخا کرد و رفت
سیدا آخر شود چون خط گریبان گیر او
این جفاهایی که آن گل در حق ما کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
تا هوایت بر سر باد صبا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آمد خزان و عیش و طرب از زمانه رفت
گل کوچ کرد و مرغ چمن ز آشیانه رفت
در زیر آسمان نتوان کرد پاستون
باید وداع کرده از این شامیانه رفت
ای مرغ روح در قفس تنگ و تاریکی
پرواز کرده باید از این آشیانه رفت
در بزم اهل جود صدایی نشد بلند
آواز دورباش ز درهای خانه رفت
بردند سوی باغ ز ویرانه جغد را
امروز امتیاز ز اهل زمانه رفت
روزی نصیب کس به نشستن نمی شود
باید چو آسیا ز پی آب و دانه رفت
پایان نشین چو گرد به بالا رجوع کرد
بر پیشگاه خانه در از آستانه رفت
دستی که وا کند گره از کار کس کجاست
ناخن وداع کرده ز انگشت خانه رفت
ور بزم روزگار امید چراغ نیست
از برق روشنی و ز آتش زبانه رفت
ای پیر آفتاب جوانی غروب کرد
نزدیک گشت شام و بباید به خانه رفت
ساقی و شیشه و قدح و مطرب و سرود
جمع آمدند و نشاء پرید از میانه رفت
گردید دیده خشک و ز دندان اثر نماند
از آسیای ما هوس آب و دانه رفت
بر روی هیچ کس ز طمع آبرو نماند
این گوهر یگانه ز دست زمانه رفت
ای سیدا ز ناله خود یافتم اثر
این تیر پرشکسته به سوی نشانه رفت
گل کوچ کرد و مرغ چمن ز آشیانه رفت
در زیر آسمان نتوان کرد پاستون
باید وداع کرده از این شامیانه رفت
ای مرغ روح در قفس تنگ و تاریکی
پرواز کرده باید از این آشیانه رفت
در بزم اهل جود صدایی نشد بلند
آواز دورباش ز درهای خانه رفت
بردند سوی باغ ز ویرانه جغد را
امروز امتیاز ز اهل زمانه رفت
روزی نصیب کس به نشستن نمی شود
باید چو آسیا ز پی آب و دانه رفت
پایان نشین چو گرد به بالا رجوع کرد
بر پیشگاه خانه در از آستانه رفت
دستی که وا کند گره از کار کس کجاست
ناخن وداع کرده ز انگشت خانه رفت
ور بزم روزگار امید چراغ نیست
از برق روشنی و ز آتش زبانه رفت
ای پیر آفتاب جوانی غروب کرد
نزدیک گشت شام و بباید به خانه رفت
ساقی و شیشه و قدح و مطرب و سرود
جمع آمدند و نشاء پرید از میانه رفت
گردید دیده خشک و ز دندان اثر نماند
از آسیای ما هوس آب و دانه رفت
بر روی هیچ کس ز طمع آبرو نماند
این گوهر یگانه ز دست زمانه رفت
ای سیدا ز ناله خود یافتم اثر
این تیر پرشکسته به سوی نشانه رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتند اهل جود در ایام کس نماند
در بزم روزگار به غیر از مگس نماند
زد قفل باغبان به در باغ آرزو
ما را دگر به شاخ هوس دسترس نماند
رفت از دماغ گوشه نشینان حضور قلب
آسوده خاطری به بهشت قفس نماند
از رفت عید و آمد نوروز فارغم
طفل مرا ز بس که هوا و هوس نماند
بستند سیدا در ارباب جود را
از ناله لب ببند که فریادرس نماند
در بزم روزگار به غیر از مگس نماند
زد قفل باغبان به در باغ آرزو
ما را دگر به شاخ هوس دسترس نماند
رفت از دماغ گوشه نشینان حضور قلب
آسوده خاطری به بهشت قفس نماند
از رفت عید و آمد نوروز فارغم
طفل مرا ز بس که هوا و هوس نماند
بستند سیدا در ارباب جود را
از ناله لب ببند که فریادرس نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بی تو در چشمم نگه در شیشه چون سیماب بود
مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود
انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر
همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود
نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد
بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود
امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت
ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود
خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا
ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود
مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک
عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود
در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا
این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود
مردمک در دیده ام چون بسمل قصاب بود
انتظار مقدمت می بردم امشب تا سحر
همچو شمع کشته در ویرانه ام مهتاب بود
نوبهار ابر خط آبی زد و بیدار کرد
بس که عمری سرمه در چشم تو مست خواب بود
امشب از بزم حریفان تا سحر بیرون نرفت
ساغر می کشتی افتاده در گرداب بود
خط برویش کرد چشم بوالهوس را آشنا
ای خوش آن وقتی کلام الله بی اعراب بود
مرده فرزند قابل حیف باشد زیر خاک
عمرها بر دوش رستم قالب سهراب بود
در زمان ما سخن قدری ندارد سیدا
این گهر زین پیش در گنجینه ها نایاب بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
حسنش آخر از هجوم خط تلف شد حیف حیف
سنبل پامال دوران چون علف شد حیف حیف
آنکه زلفش بازوی آزادگان در تاب داشت
زیر دست و پنجه هر ناخلف شد حیف حیف
گلشنش از غارت باد خزان تاراج یافت
دامن پاکش چو برگ گل ز کف شد حیف حیف
قامت سرو خط سبزش ز آه بی کسان
تخته مشق نوای چنگ و دف شد حیف حیف
آنکه روی خود طرف می کرد را خورشید و ماه
از نگاه خیره چشمان برطرف شد حیف حیف
گوهر مقصود باشد آب در کام نهنگ
رنجهای ما عبث همچون صدف شد حیف حیف
در بخارا بود عمری سیدا پابست او
رشته بر پا در ره ملک نسف شد حیف حیف
سنبل پامال دوران چون علف شد حیف حیف
آنکه زلفش بازوی آزادگان در تاب داشت
زیر دست و پنجه هر ناخلف شد حیف حیف
گلشنش از غارت باد خزان تاراج یافت
دامن پاکش چو برگ گل ز کف شد حیف حیف
قامت سرو خط سبزش ز آه بی کسان
تخته مشق نوای چنگ و دف شد حیف حیف
آنکه روی خود طرف می کرد را خورشید و ماه
از نگاه خیره چشمان برطرف شد حیف حیف
گوهر مقصود باشد آب در کام نهنگ
رنجهای ما عبث همچون صدف شد حیف حیف
در بخارا بود عمری سیدا پابست او
رشته بر پا در ره ملک نسف شد حیف حیف
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم
به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم
مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم
سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم
ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم
به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم
به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
خوش آن مستی که درد و داغ خود را چاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم