عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
نگاه گرم، چو رخسار آتشین تو بوسد
عرق چو شبنم گستاخ، یاسمین تو بوسد
خدای را، نخرامی به گشت باغ، مبادا
دهان غنچه، کف پای نازنین تو بوسد
چگونه زهر غم از رشک بر لبم نزند جوش
که مور خط، به دل شاد انگبین تو بوسد
کند به ساغر هوش فرشته، داروی مستی
تبسمی که لب سحرآفرین تو بوسد
چه دولتی ست که چون گرد راه خاک نشینی
به سعی خیزد و دامان همنشین تو بوسد
بیا بتاب به بازوی حسن، دست تجلی
که معجز ید بیضا، سر آستین تو بوسد
غرور چشم تو نازم که نیست نیم نگاهش
به صد نیاز اگر آسمان زمین تو بوسد
تو قد به ناز برافراز تا ز پای در افتم
چو زلف سجده کنان، پای نازنین تو بوسد
حزین ازین غزلت تازه گشت طرز فغانی
سزد، ز سدره فرود آید و زمین تو بوسد
عرق چو شبنم گستاخ، یاسمین تو بوسد
خدای را، نخرامی به گشت باغ، مبادا
دهان غنچه، کف پای نازنین تو بوسد
چگونه زهر غم از رشک بر لبم نزند جوش
که مور خط، به دل شاد انگبین تو بوسد
کند به ساغر هوش فرشته، داروی مستی
تبسمی که لب سحرآفرین تو بوسد
چه دولتی ست که چون گرد راه خاک نشینی
به سعی خیزد و دامان همنشین تو بوسد
بیا بتاب به بازوی حسن، دست تجلی
که معجز ید بیضا، سر آستین تو بوسد
غرور چشم تو نازم که نیست نیم نگاهش
به صد نیاز اگر آسمان زمین تو بوسد
تو قد به ناز برافراز تا ز پای در افتم
چو زلف سجده کنان، پای نازنین تو بوسد
حزین ازین غزلت تازه گشت طرز فغانی
سزد، ز سدره فرود آید و زمین تو بوسد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
روی تو به خورشید فلک نور فروشد
زلف تو به بختم، شب دیجور فروشد
هر شب به خیال مژه ات چشم من از اشک
الماس به زخم دل ناسور فروشد
جنس ارنی مایهٔ آن شد که تجلّی
نازی به خریدار سر طور فروشد
یارب چه شود ساقی اگر زان لب جان بخش
یک قطره به کام دل رنجور فروشد؟
هر قطره که از خون حزین ریخت به میدان
عشق تو به نرخ می منصور فروشد
زلف تو به بختم، شب دیجور فروشد
هر شب به خیال مژه ات چشم من از اشک
الماس به زخم دل ناسور فروشد
جنس ارنی مایهٔ آن شد که تجلّی
نازی به خریدار سر طور فروشد
یارب چه شود ساقی اگر زان لب جان بخش
یک قطره به کام دل رنجور فروشد؟
هر قطره که از خون حزین ریخت به میدان
عشق تو به نرخ می منصور فروشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
در دیدهٔ من غیر رخ یار نگنجد
در آینه جز پرتو دیدار نگنجد
او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا
در حوصله ام این همه آزار نگنجد
فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است
ترسم همه در سینه به یکبار نگنجد
از طرز سخن ساز نگاه تو، شنیدم
آن راز که در پردهٔ اظهار نگنجد
زان بیخود و مستیم که هرگز می توحید
در جام دل مردم هشیار نگنجد
ما چون خم می، رند خرابات نشینیم
در مجلس ما زاهد دیندار نگنجد
زاهد تو و فردوس، که سرمست محبّت
جز در صف رندان گنه کار نگنجد
سرمست حزین از می منصوری عشق است
شوریده سرش، جز به سردار نگنجد
در آینه جز پرتو دیدار نگنجد
او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا
در حوصله ام این همه آزار نگنجد
فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است
ترسم همه در سینه به یکبار نگنجد
از طرز سخن ساز نگاه تو، شنیدم
آن راز که در پردهٔ اظهار نگنجد
زان بیخود و مستیم که هرگز می توحید
در جام دل مردم هشیار نگنجد
ما چون خم می، رند خرابات نشینیم
در مجلس ما زاهد دیندار نگنجد
زاهد تو و فردوس، که سرمست محبّت
جز در صف رندان گنه کار نگنجد
سرمست حزین از می منصوری عشق است
شوریده سرش، جز به سردار نگنجد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
نخست از عاشقان بی جرمی آن نامهربان رنجد
به این زودی چرا کس رنجد و از دوستان رنجد؟
نخواهم پاکشیدن از سر کویت به صد خواری
کجا دل خوش کند گر عندلیب از گلستان رنجد؟
ز منع اختلاط غیر گشتی سرگران، آری
غرور حسن بی پروا، ز عشق بدگمان رنجد
بنازم سرفرازیهای آن سرو سهی قد را
که گر سر را نهد بر پایش، از آب روان رنجد
نظر دزدیده روشن می کنم زان جلوه گه، گاهی
مباد از دیدهٔ من آن غبار آستان رنجد
زبان گر یک نفس خامش کنم، دل می کند یادت
گر از یادت دمی غافل شوم، از دل زبان رنجد
حزین ، آزرده دارد بی کمالان را نوای تو
دل زاغ و زِِغن از طوطی شیرین زبان رنجد
به این زودی چرا کس رنجد و از دوستان رنجد؟
نخواهم پاکشیدن از سر کویت به صد خواری
کجا دل خوش کند گر عندلیب از گلستان رنجد؟
ز منع اختلاط غیر گشتی سرگران، آری
غرور حسن بی پروا، ز عشق بدگمان رنجد
بنازم سرفرازیهای آن سرو سهی قد را
که گر سر را نهد بر پایش، از آب روان رنجد
نظر دزدیده روشن می کنم زان جلوه گه، گاهی
مباد از دیدهٔ من آن غبار آستان رنجد
زبان گر یک نفس خامش کنم، دل می کند یادت
گر از یادت دمی غافل شوم، از دل زبان رنجد
حزین ، آزرده دارد بی کمالان را نوای تو
دل زاغ و زِِغن از طوطی شیرین زبان رنجد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
قاصدی کو که پیامی، بر دلدار برد؟
سوی گلشن، خبر مرغ گرفتار برد؟
یوسفی کو که به گلبانگ خریداری خویش
سینه چاکم، چو گل از خانه به بازار برد؟
قوّتی داده به فرهاد و به مجنون ضعفی
هرکه را عشق، ز راهی به سر کار برد
عکس خواهش ز بس از مردم دنیا دیدم
جوهر آینه ام، حسرت زنگار برد
بهر مشاطگی چهرهٔ گل باد صبا
بویی از پیرهنت، جانب گلزار برد
بس که چون نقش قدم محو سراپای توام
رشک بر حیرت من، صورت دیوار برد
کار دل رفت ز دست از غم ایّام حزین
جلوهٔ عشوه گری کو که دل از کار برد؟
سوی گلشن، خبر مرغ گرفتار برد؟
یوسفی کو که به گلبانگ خریداری خویش
سینه چاکم، چو گل از خانه به بازار برد؟
قوّتی داده به فرهاد و به مجنون ضعفی
هرکه را عشق، ز راهی به سر کار برد
عکس خواهش ز بس از مردم دنیا دیدم
جوهر آینه ام، حسرت زنگار برد
بهر مشاطگی چهرهٔ گل باد صبا
بویی از پیرهنت، جانب گلزار برد
بس که چون نقش قدم محو سراپای توام
رشک بر حیرت من، صورت دیوار برد
کار دل رفت ز دست از غم ایّام حزین
جلوهٔ عشوه گری کو که دل از کار برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
با تیغ بازی مژه ات جان که می برد؟
از چنگ کفر زلف تو، ایمان که می برد؟
بر کف نهاده ام دل صد چاک خویش را
این شانه را به زلف پریشان که می برد؟
مشکل کشد دلش به سر کوی عاشقان
این شمع را به خاک شهیدان که می برد؟
ناز و کرشمه، غمزه، به خون جمله تشنه اند
جان از مصاف شیر شکاران که می برد؟
عشق آزمود قوّت بازوی خویش را
تا پنجه ای به پنجهٔ مژگان که می برد؟
در زیر سنگ مانده کفم از فسردگی
پیغام چاک را، به گریبان که می برد؟
جز من که در گره زده ام اشک و آه را
اخگر به جیب و شعله به دامان که می برد؟
بوسیده ایم ما لب جان بخش یار را
حسرت به خضر و چشمهٔ حیوان که می برد؟
گر بشکنیم زیر لب این خوش صفیر را
پیغامی از قفس به گلستان که می برد؟
شرمنده کرد گریه ام، ابر بهار را
شبنم به شطّ و قطره به عمّان که می برد؟
نبود تو را حریف، کسی در سخن حزین
با خامهٔ تو، گوی ز میدان که می برد؟
از چنگ کفر زلف تو، ایمان که می برد؟
بر کف نهاده ام دل صد چاک خویش را
این شانه را به زلف پریشان که می برد؟
مشکل کشد دلش به سر کوی عاشقان
این شمع را به خاک شهیدان که می برد؟
ناز و کرشمه، غمزه، به خون جمله تشنه اند
جان از مصاف شیر شکاران که می برد؟
عشق آزمود قوّت بازوی خویش را
تا پنجه ای به پنجهٔ مژگان که می برد؟
در زیر سنگ مانده کفم از فسردگی
پیغام چاک را، به گریبان که می برد؟
جز من که در گره زده ام اشک و آه را
اخگر به جیب و شعله به دامان که می برد؟
بوسیده ایم ما لب جان بخش یار را
حسرت به خضر و چشمهٔ حیوان که می برد؟
گر بشکنیم زیر لب این خوش صفیر را
پیغامی از قفس به گلستان که می برد؟
شرمنده کرد گریه ام، ابر بهار را
شبنم به شطّ و قطره به عمّان که می برد؟
نبود تو را حریف، کسی در سخن حزین
با خامهٔ تو، گوی ز میدان که می برد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
در صیدگاه ناز تو بسمل به خون تپد
در خون تپد ولیک نه چون دل به خون تپد
در شیشه خانهٔ دل هر کس، پری رخی ست
از عشقت ای فرشته شمایل، به خون تپد
در راه عشق کز دم تیغ است تیزتر
باید چنان تپید که منزل به خون تپد
دارند زیرکان به خیال تو زندگی
صیدی که شد ز یاد تو غافل، به خون تپد
ترسم ز گریهٔ من دیوانه، لاله سان
در موج خیز بادیه محمل به خون تپد
این جان که داده ای به حزین آنچنان مکن
کز آرزوی خنجر قاتل به خون تپد
در خون تپد ولیک نه چون دل به خون تپد
در شیشه خانهٔ دل هر کس، پری رخی ست
از عشقت ای فرشته شمایل، به خون تپد
در راه عشق کز دم تیغ است تیزتر
باید چنان تپید که منزل به خون تپد
دارند زیرکان به خیال تو زندگی
صیدی که شد ز یاد تو غافل، به خون تپد
ترسم ز گریهٔ من دیوانه، لاله سان
در موج خیز بادیه محمل به خون تپد
این جان که داده ای به حزین آنچنان مکن
کز آرزوی خنجر قاتل به خون تپد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دمی که از رخ ساقی خوی حجاب چکد
مرا ز هر بن مو، موج پیچ و تاب چکد
به یاد آن لب میگون چو ناله پردازم
به جای اشک ز مژگان من شراب چکد
اگر ز جور تو نالم به چرخ سنگین دل
سپهر خون شود از چشم آفتاب چکد
سپاه هوش جهان را دهد به موج فنا
کرشمه ای که از آن چشم نیم خواب چکد
به محفلی که زنی نشتری به ناله حزین
به جای نغمه شرار از رگ رباب چکد
مرا ز هر بن مو، موج پیچ و تاب چکد
به یاد آن لب میگون چو ناله پردازم
به جای اشک ز مژگان من شراب چکد
اگر ز جور تو نالم به چرخ سنگین دل
سپهر خون شود از چشم آفتاب چکد
سپاه هوش جهان را دهد به موج فنا
کرشمه ای که از آن چشم نیم خواب چکد
به محفلی که زنی نشتری به ناله حزین
به جای نغمه شرار از رگ رباب چکد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بوی زلفی به گریبان صبا ریخته اند
طرفه شوری به دماغ دل ما ریخته اند
به سر کوی تو ای قبلهٔ ارباب نیاز
نقش پیشانی دل تا به سما ریخته اند
صفحهٔ خاطر افلاک ندارد ز انجم
اینقدر داغ که در سینه ما ریخته اند
کام بخشان جهان با کف فیّاض چو ابر
عرق شرم، به دامان گدا ریخته اند
در بیابان محبت عوض ربگ روان
پاره های دل ارباب وفا ربخته اند
راز کونین حزین ، از دل روشن پیداست
طرح این آینه را خوش به صفا ریخته اند
طرفه شوری به دماغ دل ما ریخته اند
به سر کوی تو ای قبلهٔ ارباب نیاز
نقش پیشانی دل تا به سما ریخته اند
صفحهٔ خاطر افلاک ندارد ز انجم
اینقدر داغ که در سینه ما ریخته اند
کام بخشان جهان با کف فیّاض چو ابر
عرق شرم، به دامان گدا ریخته اند
در بیابان محبت عوض ربگ روان
پاره های دل ارباب وفا ربخته اند
راز کونین حزین ، از دل روشن پیداست
طرح این آینه را خوش به صفا ریخته اند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
چو سنبل تو به طرف سمن فرو ریزد
دل شکسته اش از هر شکن فرو ریزد
به شیوه ای که ز گلبرگ تر چکد شبنم
نمک ز لعل تو شیرین سخن، فرو ربزد
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فرو ریزد
خرام ناز تو ای شاخ گل، قیامت را
به خاک عاشق خونین کفن فرو ریزد
به سجده گاه تو، سر بر زمین چنان کوبم
که لرزه بر جگر اهرمن فرو ریزد
به کاوش مژه نازم که از جراحت دل
به خاک کوی تو خون یمن فرو ریزد
به بیستون قدم آهسته تر نهم، ترسم
که پاره های دل کوهکن فرو ریزد
نشاط بی تو همانا، حرام گشته به دل
که باده، خون شود از چشم من فرو ریزد
ز چین طره آن نازنین غزال، حزین
چه نافه هاکه به جیب ختن فروریزد
دل شکسته اش از هر شکن فرو ریزد
به شیوه ای که ز گلبرگ تر چکد شبنم
نمک ز لعل تو شیرین سخن، فرو ربزد
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فرو ریزد
خرام ناز تو ای شاخ گل، قیامت را
به خاک عاشق خونین کفن فرو ریزد
به سجده گاه تو، سر بر زمین چنان کوبم
که لرزه بر جگر اهرمن فرو ریزد
به کاوش مژه نازم که از جراحت دل
به خاک کوی تو خون یمن فرو ریزد
به بیستون قدم آهسته تر نهم، ترسم
که پاره های دل کوهکن فرو ریزد
نشاط بی تو همانا، حرام گشته به دل
که باده، خون شود از چشم من فرو ریزد
ز چین طره آن نازنین غزال، حزین
چه نافه هاکه به جیب ختن فروریزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
شلایین نرگسش مست شراب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دلم که شاهد امّید، در کنار ندید
جبین صبح شب تار انتظار ندید
در آفتاب قیامت به سر چگونه برد
کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران
چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
شمرده زد نفس خو هرکه در عالم
چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است
که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید
جبین صبح شب تار انتظار ندید
در آفتاب قیامت به سر چگونه برد
کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران
چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
شمرده زد نفس خو هرکه در عالم
چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است
که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از دلم برخاست دودی، آسمان آمد پدید
گردی از خاطر فشاندم، خاکدان آمد پدید
حرف عشق آمد به لب، شور قیامت ساز شد
داغ دل گل کرد، مهر خاوران آمد پدید
رخ نمودی، جنت موعود گردید آشکار
جلوه گر گشتی، حیات جاودان آمد پدید
خاک بی سرمایه، مجنون و خراب افتاده بود
برفشاندی دست و دل، دریا و کان آمد پدید
قد به ناز افراشتی غوغای محشر راست شد
حرفی از خود ساختی، شور جهان آمد پدید
جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان
آمدی تا در کنار، آرام جان آمد پدید
یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار
یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید
برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد
سایه تا انداختی، سرو روان آمد پدید
درد هجران تو جان بی قراران داغ داشت
رخ نمودی، آتش صد خانمان آمد پدید
دیده میگون ساختی، میخانه ها در گرد شد
گرد مژگان ریختی، دیر مغان آمد پدید
ریخت دست غم حزین ، در دل مرا صد رنگ داغ
سینه ام را چاک زد، حشر نهان آمد پدید
گردی از خاطر فشاندم، خاکدان آمد پدید
حرف عشق آمد به لب، شور قیامت ساز شد
داغ دل گل کرد، مهر خاوران آمد پدید
رخ نمودی، جنت موعود گردید آشکار
جلوه گر گشتی، حیات جاودان آمد پدید
خاک بی سرمایه، مجنون و خراب افتاده بود
برفشاندی دست و دل، دریا و کان آمد پدید
قد به ناز افراشتی غوغای محشر راست شد
حرفی از خود ساختی، شور جهان آمد پدید
جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان
آمدی تا در کنار، آرام جان آمد پدید
یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار
یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید
برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد
سایه تا انداختی، سرو روان آمد پدید
درد هجران تو جان بی قراران داغ داشت
رخ نمودی، آتش صد خانمان آمد پدید
دیده میگون ساختی، میخانه ها در گرد شد
گرد مژگان ریختی، دیر مغان آمد پدید
ریخت دست غم حزین ، در دل مرا صد رنگ داغ
سینه ام را چاک زد، حشر نهان آمد پدید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
در دل غم آن لاله عذار است ببینید
این باده که بی رنج خمار است ببینید
شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف
گردی که از آن راهگذار است ببینید
جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین
حسنی که در آن خط غبار است ببینید
آن یار که چاک است ازو جامهٔ جان ها
آسایش آغوش وکنار است ببینید
مستغرق وصلند درین بزم حریفان
دل آینه، یار آینه دار است ببینید
در آرزوی بلبل بی بال و پر ما
گلها همه آغوش و کنار است ببینید
در پردهء زلف است تجلّی گه رویش
شمعی که فروغ شب تار است ببینید
در راه وفا حال پریشان حزین را
کاشفته تر از طره یار است ببینید
این باده که بی رنج خمار است ببینید
شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف
گردی که از آن راهگذار است ببینید
جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین
حسنی که در آن خط غبار است ببینید
آن یار که چاک است ازو جامهٔ جان ها
آسایش آغوش وکنار است ببینید
مستغرق وصلند درین بزم حریفان
دل آینه، یار آینه دار است ببینید
در آرزوی بلبل بی بال و پر ما
گلها همه آغوش و کنار است ببینید
در پردهء زلف است تجلّی گه رویش
شمعی که فروغ شب تار است ببینید
در راه وفا حال پریشان حزین را
کاشفته تر از طره یار است ببینید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خواهم به دل آن نرگس مستانه در افتد
بد مست تماشاست، به دیوانه درافتد
سخت است تلاش دو زبردست، مبادا
می با نگه یار، حریفانه درافتد
چشمش، به نگاهی ننوازد دل ما را
کی لایق برق است که با دانه درافتد؟
در هر رگ ما مستی منصور کند، خون
گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد
گو گردش پیمانه درین بزم ز غیرت
با چرخ تنک ظرف، حریفانه درافتد
حیف است زبردست زند با همه کس دست
آن زلف نبایست که با شانه درافتد
با چشم حزین این سخن از عشق بگویید
کی خواب به دام تو به افسانه درافتد؟
بد مست تماشاست، به دیوانه درافتد
سخت است تلاش دو زبردست، مبادا
می با نگه یار، حریفانه درافتد
چشمش، به نگاهی ننوازد دل ما را
کی لایق برق است که با دانه درافتد؟
در هر رگ ما مستی منصور کند، خون
گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد
گو گردش پیمانه درین بزم ز غیرت
با چرخ تنک ظرف، حریفانه درافتد
حیف است زبردست زند با همه کس دست
آن زلف نبایست که با شانه درافتد
با چشم حزین این سخن از عشق بگویید
کی خواب به دام تو به افسانه درافتد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
از پرده چو خواهد، گل رخسار برآرد
پوشد به لباس گل و از خار برآرد
دل از خم زلفش چه خیال است برآرم؟
چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد
امروز مگر همّت مردانه ی ساقی
بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد
افسرده دلی رفت ز حد، شور جنون کو؟
تا بی خودم از خانهٔ خمار برآرد
بوی سر زلف تو دهد طرح به سنبل
آهی که حزین از دل افگار برآرد
پوشد به لباس گل و از خار برآرد
دل از خم زلفش چه خیال است برآرم؟
چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد
امروز مگر همّت مردانه ی ساقی
بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد
افسرده دلی رفت ز حد، شور جنون کو؟
تا بی خودم از خانهٔ خمار برآرد
بوی سر زلف تو دهد طرح به سنبل
آهی که حزین از دل افگار برآرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
اگر نسیم نباشد که زلف بگشاید؟
به عاشقان رخ معشوق را که بنماید؟
ز شمع، شب نشود روز، قدر وقت بدان
طلوع شعشعه ی آفتاب می باید
معاشران به نشاط بهار، خنده زنید
مجال نیست که گل ساغری بپیماید
به دست کوتهم آن طرّهٔ رسا نفتاد
چه شد که پرچم آهم به عرش می ساید
به بانگ بربط و می بادهٔ مغانه بکش
که واعظ نفس افسرده، ژاژ می خاید
رسد چو دور به زاهد، قدح برافشانید
پیاله گر نکشد، دامنی بیالاید
دلم ز غنچه پیکان او شکفت حزین
خوشا دلی که ز فیضش دلی بیاساید
به عاشقان رخ معشوق را که بنماید؟
ز شمع، شب نشود روز، قدر وقت بدان
طلوع شعشعه ی آفتاب می باید
معاشران به نشاط بهار، خنده زنید
مجال نیست که گل ساغری بپیماید
به دست کوتهم آن طرّهٔ رسا نفتاد
چه شد که پرچم آهم به عرش می ساید
به بانگ بربط و می بادهٔ مغانه بکش
که واعظ نفس افسرده، ژاژ می خاید
رسد چو دور به زاهد، قدح برافشانید
پیاله گر نکشد، دامنی بیالاید
دلم ز غنچه پیکان او شکفت حزین
خوشا دلی که ز فیضش دلی بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در این دو هفته که با گل مدار می گذرد
پیاله گیر که ابر بهار می گذرد
به این خوشم که شب هجر، تیره روزان را
به یاد صبح بناگوش یار می گذرد
به حیرت از روش چشم می پرست توام
که دور مستی او در خمار می گذرد
از آن شبی که به زلف تو کرد شانه کشی
هنوز باد صبا مشکبار می گذرد
خجسته باد صباحی که میگساران را
به روی ساقی مشکین عذار می گذرد
حیات خواجهٔ دلمرده بین که روز و شبش
به فکر عالم ناپایدار می گذرد
ز دور چرخ چه اندیشم، از فلک چه کشم؟
مرا به گردش ساغر مدار می گذرد
چرا دراز نباشد شب فراق حزین ؟
سخن ز سلسلهٔ زلف یار می گذرد
پیاله گیر که ابر بهار می گذرد
به این خوشم که شب هجر، تیره روزان را
به یاد صبح بناگوش یار می گذرد
به حیرت از روش چشم می پرست توام
که دور مستی او در خمار می گذرد
از آن شبی که به زلف تو کرد شانه کشی
هنوز باد صبا مشکبار می گذرد
خجسته باد صباحی که میگساران را
به روی ساقی مشکین عذار می گذرد
حیات خواجهٔ دلمرده بین که روز و شبش
به فکر عالم ناپایدار می گذرد
ز دور چرخ چه اندیشم، از فلک چه کشم؟
مرا به گردش ساغر مدار می گذرد
چرا دراز نباشد شب فراق حزین ؟
سخن ز سلسلهٔ زلف یار می گذرد