عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۳
طریق دلبری تو مگر پری داند
که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند
کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد
سزد که هرسر موییش دلبری داند
ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند
کسی که عادت آن ترک لشکری داند
ادب ز چشمهٔ لب تشنگی دهد آبم
کدام خضر بدین چشمه رهبری داند
حذر از آن که بد و نیک آهوان حرم
ز فربهی نگرد، یا ز لاغری داند
کسی که این همه حسنش دهند، بی آن نیست
که شمه ای ز حساب ستمگری داند
ز پا در افتد و بر خاستن محال بود
کسی که رهروی عشق سر سری داند
به زر چگونه توان لعل آفتاب خرید
گرفتم آن که کسی کیمیاگری داند
بر آن تتبع حافظ رواست ، چون عرفی
که دل بکاود و درد سخنوری داند
که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند
کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد
سزد که هرسر موییش دلبری داند
ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند
کسی که عادت آن ترک لشکری داند
ادب ز چشمهٔ لب تشنگی دهد آبم
کدام خضر بدین چشمه رهبری داند
حذر از آن که بد و نیک آهوان حرم
ز فربهی نگرد، یا ز لاغری داند
کسی که این همه حسنش دهند، بی آن نیست
که شمه ای ز حساب ستمگری داند
ز پا در افتد و بر خاستن محال بود
کسی که رهروی عشق سر سری داند
به زر چگونه توان لعل آفتاب خرید
گرفتم آن که کسی کیمیاگری داند
بر آن تتبع حافظ رواست ، چون عرفی
که دل بکاود و درد سخنوری داند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۵
خرد دارالشفای جهل، محنت خانه می سازد
خراب مستی ام، کاین هر دو را ویرانه می سازد
چنان شایستهٔ عشقم که بعد از سوختن ، گردون
ز خاکم بلبل ، از خاکسترم پروانه می سازد
دو روزی یاریت گشتم، مذاقم بی حلاوت شد
مرا جام شراب و گریهٔ مستانه می سازد
چو تن ها گردم از عم های او صد همنشین دارم
میان بی غمان تنهاییم ام دیوانه می سازد
چو در بیت الحرام آیی، مکن بیعت به او عرفی
که او در کعبهٔ اسلام ، ره بت خانه می سازد
خراب مستی ام، کاین هر دو را ویرانه می سازد
چنان شایستهٔ عشقم که بعد از سوختن ، گردون
ز خاکم بلبل ، از خاکسترم پروانه می سازد
دو روزی یاریت گشتم، مذاقم بی حلاوت شد
مرا جام شراب و گریهٔ مستانه می سازد
چو تن ها گردم از عم های او صد همنشین دارم
میان بی غمان تنهاییم ام دیوانه می سازد
چو در بیت الحرام آیی، مکن بیعت به او عرفی
که او در کعبهٔ اسلام ، ره بت خانه می سازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۶
حدیث عشق جان فرسا بگویید
به دزدان این سخن اما بگویید
متاع من نمی ارزد به تاراج
حکایت با من از یغما بگویید
به طور ما نگنجد منع دیدار
ولی این راز با موسی بگویید
قیامت را ز پی بستیم و رفتیم
دگر افسانهٔ فردا بگویید
چه باشد جان فسان این حکایت
به دست و آستین ما بگویید
چو ناحق کشتگان او شمارند
به حق زخم او، کز ما بگویید
نشانی از دل عرفی بیاور
دگر غم را جهان بنما بگویید
به دزدان این سخن اما بگویید
متاع من نمی ارزد به تاراج
حکایت با من از یغما بگویید
به طور ما نگنجد منع دیدار
ولی این راز با موسی بگویید
قیامت را ز پی بستیم و رفتیم
دگر افسانهٔ فردا بگویید
چه باشد جان فسان این حکایت
به دست و آستین ما بگویید
چو ناحق کشتگان او شمارند
به حق زخم او، کز ما بگویید
نشانی از دل عرفی بیاور
دگر غم را جهان بنما بگویید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۷
در محبت لب خشک و دل تر می خندد
مست مخمور در این تنگ شکر می خندد
اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس
لب این جمع به آیین دگر می خندد
ای کلیم، آتش ایمن، گل مقصود تو، چیست
به تمنای محال تو شجر می خندد
دیده از شاهد امید فروبند و ببین
که لب شام به صد ذوق سحر می خندد
کم مباد آب و هوای چمن ما، که در او
گل پژمرده به از لالهٔ تر می خندد
دل عرفی بود آن مرغ خزان پرورده
که به حبس نفس و بستن پر می خندد
مست مخمور در این تنگ شکر می خندد
اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس
لب این جمع به آیین دگر می خندد
ای کلیم، آتش ایمن، گل مقصود تو، چیست
به تمنای محال تو شجر می خندد
دیده از شاهد امید فروبند و ببین
که لب شام به صد ذوق سحر می خندد
کم مباد آب و هوای چمن ما، که در او
گل پژمرده به از لالهٔ تر می خندد
دل عرفی بود آن مرغ خزان پرورده
که به حبس نفس و بستن پر می خندد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۹
که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید
که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید
هزار آبله از هر نفس فروریزد
چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید
ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت
که ناگذشته بر او سینهٔ صبا جوشید
کرشمهٔ که بر اصحاب درد می بارد
که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید
چنان ملامت عرفی مرا پریشان کرد
که عذر معصیتم از لب قفا جوشید
که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید
هزار آبله از هر نفس فروریزد
چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید
ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت
که ناگذشته بر او سینهٔ صبا جوشید
کرشمهٔ که بر اصحاب درد می بارد
که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید
چنان ملامت عرفی مرا پریشان کرد
که عذر معصیتم از لب قفا جوشید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۰
مدعی باز ملولست و بلایی دارد
در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد
شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست
گوشهٔ بتکده هم ناصیه سایی دارد
رهرو عشق بیابان نبرد پی، لیکن
جوشش قافله و بانگ درایی دارد
پای بر یأس فشردم، غم امید گذشت
که گمان داشت که این درد دوایی دارد
عرفی از مهد فلک زود نکردی امید
این قیامی است که افشردن پایی دارد
در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد
پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد
شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست
گوشهٔ بتکده هم ناصیه سایی دارد
رهرو عشق بیابان نبرد پی، لیکن
جوشش قافله و بانگ درایی دارد
پای بر یأس فشردم، غم امید گذشت
که گمان داشت که این درد دوایی دارد
عرفی از مهد فلک زود نکردی امید
این قیامی است که افشردن پایی دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۲
دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود
گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
رو نکردیم از حرم یک بار در آتشکده
کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود
صد قدم رفتیم دور از کوی او در پس حجاب
اضطراب یک نگاه بازپس با ما نبود
نعمت فردوس بر ما ریختند، اما نشد
کام لذت یاب، چون ذوق مگس با ما نبود
طایر خلدیم و ننشینیم از شاخی به شاخ
کز هوای دل دو صد دام و قفس با ما نبود
عادت دل ما نمی دانیم، کاین نا آشنا
تا به ما بستند عهدش یک نفس با ما نبود
گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
رو نکردیم از حرم یک بار در آتشکده
کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود
صد قدم رفتیم دور از کوی او در پس حجاب
اضطراب یک نگاه بازپس با ما نبود
نعمت فردوس بر ما ریختند، اما نشد
کام لذت یاب، چون ذوق مگس با ما نبود
طایر خلدیم و ننشینیم از شاخی به شاخ
کز هوای دل دو صد دام و قفس با ما نبود
عادت دل ما نمی دانیم، کاین نا آشنا
تا به ما بستند عهدش یک نفس با ما نبود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد
کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه
آن که بیماری دل را به شفا نفروشد
عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی
گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد
گر فروشند بهای مه کنعان داند
به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد
مرد سودای محبت بود آن کس عرفی
که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد
کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه
آن که بیماری دل را به شفا نفروشد
عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی
گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد
گر فروشند بهای مه کنعان داند
به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد
مرد سودای محبت بود آن کس عرفی
که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دارم ز زخم غمزهٔ او لذتی که بود
اما نماند جان مرا طاقتی که بود
اکنون نمی توان طلب نیم عشوه کرد
دردم ببین که نیست مرا جراتی که بود
حرمان ز حد گذشت ولی چهرهٔ نیاز
دارد بر آستان حرم نیتی که بود
از دیدنت نمردم و نادیدنم بکشت
دردا که دارم از تو همان خجلتی که بود
بی بهره کشتگان تو مِن بعد ازآن که برد
کام شهید ناز تو هر لذتی که بود
عرفی به سجدهٔ صنم افزود رغبتم
یعنی زیاده گشت مرا طاعتی که بود
اما نماند جان مرا طاقتی که بود
اکنون نمی توان طلب نیم عشوه کرد
دردم ببین که نیست مرا جراتی که بود
حرمان ز حد گذشت ولی چهرهٔ نیاز
دارد بر آستان حرم نیتی که بود
از دیدنت نمردم و نادیدنم بکشت
دردا که دارم از تو همان خجلتی که بود
بی بهره کشتگان تو مِن بعد ازآن که برد
کام شهید ناز تو هر لذتی که بود
عرفی به سجدهٔ صنم افزود رغبتم
یعنی زیاده گشت مرا طاعتی که بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۶
با محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۷
برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۸
گر دل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
همت این است که با این همه امید، دلم
آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند
عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
چه عجب کز دل محمود فروریزد خون
گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند
گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید
خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند
جای رحم است به عرفی، که بسی بی اثر است
اشک گرمی که به شبهای دراز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
همت این است که با این همه امید، دلم
آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند
عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
چه عجب کز دل محمود فروریزد خون
گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند
گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید
خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند
جای رحم است به عرفی، که بسی بی اثر است
اشک گرمی که به شبهای دراز افشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۰
آنم که تلخی ام ز غم افزون نوشته اند
راز دلم به سینهٔ مجنون نوشته اند
چون گم شود جنون، که مسیحا دمان حسن
حرز کرشمه بر لب افسون نوشته اند
نرخ خرابی دو جهان می کند از آن
تاریخ های ناز تو بیرون نوشته اند
بر لوح زار نام شهیدان خیال تو
لذت شناس زخم شبیخون نوشته اند
آنم که ذوق دردشناسان غم، مرا
سرجوش لذت غم مجنون نوشته اند
عرفی علاج تلخ دهانان هوشمند
بر نوش خندهٔ لب می گون نوشته اند
راز دلم به سینهٔ مجنون نوشته اند
چون گم شود جنون، که مسیحا دمان حسن
حرز کرشمه بر لب افسون نوشته اند
نرخ خرابی دو جهان می کند از آن
تاریخ های ناز تو بیرون نوشته اند
بر لوح زار نام شهیدان خیال تو
لذت شناس زخم شبیخون نوشته اند
آنم که ذوق دردشناسان غم، مرا
سرجوش لذت غم مجنون نوشته اند
عرفی علاج تلخ دهانان هوشمند
بر نوش خندهٔ لب می گون نوشته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۱
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۴
از دیده ام کدام نفس خون نمی رود
سیل هزار زهر به جیحون نمی رود
غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه
از خلوت وصال تو بیرون نمی رود
تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب
صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود
معراج غیرت است، سر کوهکن، ولی
باور مکن که ظلم به گلگون نمی رود
معمورهٔ دلی اگرت هست، بازگوی
کاین جا سخن به ملک فریدون نمی رود
خیزد به کوی عشق ز دیوار و در فغان
کای وای دیده ای کزو خون نمی رود
در سینهٔ من است که آغشته با الم
آهی که از غم تو به گردون نمی رود
عرفی تو خود مرنج ، که بیداد دشمنان
زین پیش می شد از دلت، اکنون نمی رود
سیل هزار زهر به جیحون نمی رود
غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه
از خلوت وصال تو بیرون نمی رود
تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب
صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود
معراج غیرت است، سر کوهکن، ولی
باور مکن که ظلم به گلگون نمی رود
معمورهٔ دلی اگرت هست، بازگوی
کاین جا سخن به ملک فریدون نمی رود
خیزد به کوی عشق ز دیوار و در فغان
کای وای دیده ای کزو خون نمی رود
در سینهٔ من است که آغشته با الم
آهی که از غم تو به گردون نمی رود
عرفی تو خود مرنج ، که بیداد دشمنان
زین پیش می شد از دلت، اکنون نمی رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر چه بگزیدم از آن کیش برهمن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۸
مقیم کعبه که عیب شرابخانه کند
به این بهانه حدیث می مغانه کند
دلم چکونه نتازد به صیدگاه کسی
که شوق ناوک او کار تازیانه کند
ستم فروش درآ، در زمانه، باک مدار
که خوش معاملگی بیشتر زمانه کند
شکوه عشق نگه کن ، که موی مجنون را
فلک به شعشعهٔ آفتاب شانه کند
کسی که خاک درت را کند چو سرمه به چشم
ببین چه بی ادبی ها به آستانه کند
جحیم با همه اسباب سوختن ، عرفی
ز برق شمع تو دریوزهٔ زبانه کند
به این بهانه حدیث می مغانه کند
دلم چکونه نتازد به صیدگاه کسی
که شوق ناوک او کار تازیانه کند
ستم فروش درآ، در زمانه، باک مدار
که خوش معاملگی بیشتر زمانه کند
شکوه عشق نگه کن ، که موی مجنون را
فلک به شعشعهٔ آفتاب شانه کند
کسی که خاک درت را کند چو سرمه به چشم
ببین چه بی ادبی ها به آستانه کند
جحیم با همه اسباب سوختن ، عرفی
ز برق شمع تو دریوزهٔ زبانه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ز روی آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید