عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاوردهای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بیزحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشهای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد
میرود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست
تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا در آن کارم
باورم میکنی به نعمت شاه
کین قدر نیز هم نمییارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
عشقت اندر میان جان دارم
جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری
به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری
غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست
یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت
چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه
من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر
گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست
به تکلف چرا نهان دارم
جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری
به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری
غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست
یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت
چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه
من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر
گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست
به تکلف چرا نهان دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم
وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاکپای و به جان و سرت به حالی
کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی
از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم
کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را
شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
وز تو به جز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاکپای و به جان و سرت به حالی
کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی
از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم
کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را
شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
یارم تویی به عالم یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم
زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر
زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو
گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی
صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی
کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم
زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر
زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو
گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی
صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی
کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
نگارا جز تو دلداری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
گر عزیزم بر تو گر خوارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش
با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمیفکنی
این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت
هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری
ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من
خویشتن را بدان نمیآرم
گویی ار جز خدای دارم و تو
انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست
رو که شیرین همی کنی کارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
بیا تا ببینی که من بر چه کارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بیتو مرا میبرآید
چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بیدستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی
غمی میستانم دمی میسپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
دل را به پیش عهد وفای که میکشم
این نعرههای گرم ز عشق که میزنم
این آههای سرد برای که میکشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که میکشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که میکشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که میکشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گهگه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانم
من این همه ندانم دانم که میبرآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گهگه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانم
من این همه ندانم دانم که میبرآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
باز چون در خورد همت میکنم
سر فدای تیغ نهمت میکنم
قیمت یک بوس او صد بدره زر
گر کنم با او خصومت میکنم
من دهان خوش میکنم لیکن کجاست
وه که یک جو زانچ قیمت میکنم
دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار
یک زمان یعنی که رحمت میکنم
بر سر آن نکتهای دریافتم
گرچه دانستم که زحمت میکنم
چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار
بر سر پا نیز خدمت میکنم
سر فدای تیغ نهمت میکنم
قیمت یک بوس او صد بدره زر
گر کنم با او خصومت میکنم
من دهان خوش میکنم لیکن کجاست
وه که یک جو زانچ قیمت میکنم
دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار
یک زمان یعنی که رحمت میکنم
بر سر آن نکتهای دریافتم
گرچه دانستم که زحمت میکنم
چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار
بر سر پا نیز خدمت میکنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
سر آن دارم کامروز بر یار شوم
بر آن دلبر دردیکش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار میدارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
بر آن دلبر دردیکش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار میدارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم