عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم اینسری، هم آنسری، هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
هم موسییی بر طور من، عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بندهٔ طرار من
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
خوش میروی در جان من، خوش میکنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم اینسری، هم آنسری، هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
هم موسییی بر طور من، عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بندهٔ طرار من
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
در غیب پر، این سو مپر، ای طایر چالاک من
هم سوی پنهانخانه رو، ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل، از عیدگاه عقل کل
گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من
من زخم کردم بر دلت، مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقهات، بخیه مزن بر چاک من
در من ازین خوشتر نگر، کآب حیاتم سر به سر
چندین گمان بد مبر، ای خایف از اهلاک من
دریا نباشد قطرهیی با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبهیی در همت غمناک من
خرگوش و کبک و آهوان، باشد شکار خسروان
شیران نر بین سرنگون، بربسته بر فتراک من
دلهای شیران خون شده، صحرا ز خون گلگون شده
مجنونکنان مجنون شده، از شاهد لولاک من
گر کاهلی باری بیا، درکش یکی جام خدا
کوه احد جنبان شود، برپرد از محراک من
جامی که تفش میزند بر آسمان بیسند
دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاک من
آن باده بر مغزت زند، چشم و دلت روشن کند
وانگه ببینی گوهری، در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغی خفتهیی بر بیضه پرچوژهیی
زان بیضه یابد پرورش، بال و پر املاک من
روزی که مرغ از یک لگد، از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نور بیضهی پاک من
بحری که او را نیست بن، میگوید ای خاک کهن
دامن گشا، گوهرستان، کی دیدهیی امساک من
در وهم ناید ذات من، اندیشهها شد مات من
جز احولی از احولی که دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشی، غرقهتری در بیهشی
گر چه دهان خوش میشود، زین حرف چون مسواک من
هم سوی پنهانخانه رو، ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل، از عیدگاه عقل کل
گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من
من زخم کردم بر دلت، مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقهات، بخیه مزن بر چاک من
در من ازین خوشتر نگر، کآب حیاتم سر به سر
چندین گمان بد مبر، ای خایف از اهلاک من
دریا نباشد قطرهیی با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبهیی در همت غمناک من
خرگوش و کبک و آهوان، باشد شکار خسروان
شیران نر بین سرنگون، بربسته بر فتراک من
دلهای شیران خون شده، صحرا ز خون گلگون شده
مجنونکنان مجنون شده، از شاهد لولاک من
گر کاهلی باری بیا، درکش یکی جام خدا
کوه احد جنبان شود، برپرد از محراک من
جامی که تفش میزند بر آسمان بیسند
دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاک من
آن باده بر مغزت زند، چشم و دلت روشن کند
وانگه ببینی گوهری، در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغی خفتهیی بر بیضه پرچوژهیی
زان بیضه یابد پرورش، بال و پر املاک من
روزی که مرغ از یک لگد، از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نور بیضهی پاک من
بحری که او را نیست بن، میگوید ای خاک کهن
دامن گشا، گوهرستان، کی دیدهیی امساک من
در وهم ناید ذات من، اندیشهها شد مات من
جز احولی از احولی که دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشی، غرقهتری در بیهشی
گر چه دهان خوش میشود، زین حرف چون مسواک من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
کی روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین
حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین
ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین
ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
باید که صفها بردری و آیی بران قلعهی حصین
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان میرود نیکوش بین
گفتهست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم هم نشین
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
هر کس که یابد این رشد زان قند بیحد او چشد
مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مهها مهین
گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور میگزینی زان گزین
الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربة العرق الوتین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
کی روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین
حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین
ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین
ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
باید که صفها بردری و آیی بران قلعهی حصین
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان میرود نیکوش بین
گفتهست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم هم نشین
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
هر کس که یابد این رشد زان قند بیحد او چشد
مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مهها مهین
گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور میگزینی زان گزین
الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربة العرق الوتین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت میرود
آب روان و سبزهها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر میزنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
ای زندگی باغها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت میرود
آب روان و سبزهها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر میزنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من
نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من
چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
سر مینهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
تو بیخبر گویی که بس که آرد شد خروار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او میطپد چون چرخ در اسرار من
غلبیرم اندر دست او در دست میگرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
وان گه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپهسالار من
ای جان خوش رفتار من میپیچ پیش یار من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من
مثل کلابهست این تنم حق میتند چون تن زنم
تا چه گوله م میکند او زین کلابه و تار من
پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش
گوید کلابه کی بود بیجذبه این پیکار من؟
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر
هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطهی دیدار من
نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من
چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
سر مینهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
تو بیخبر گویی که بس که آرد شد خروار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او میطپد چون چرخ در اسرار من
غلبیرم اندر دست او در دست میگرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
وان گه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپهسالار من
ای جان خوش رفتار من میپیچ پیش یار من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من
مثل کلابهست این تنم حق میتند چون تن زنم
تا چه گوله م میکند او زین کلابه و تار من
پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش
گوید کلابه کی بود بیجذبه این پیکار من؟
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر
هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطهی دیدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
بخت نگار و چشم من هر دو نخسپد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بیمرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بیمرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بندهات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زندهیی باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید؟ رحم تو عاشق چه جوید؟ زخم تو
آن مردهیی اندر قبا وین زندهیی اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من
ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بندهات را بندگی بهتر ز ملک انجمن
گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زندهیی باشم تو را چون شمع در گردن زدن
زاهد چه جوید؟ رحم تو عاشق چه جوید؟ زخم تو
آن مردهیی اندر قبا وین زندهیی اندر کفن
آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن
ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون میروی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعلهی تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهیی حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد؟ چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون میروی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعلهی تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهیی حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد؟ چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن ره گذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش ره بانان من
عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟
چون بوریا بر میشکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر میزند نک روی من زر میزند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وان گه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هش دار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصبر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو میغرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن ره گذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش ره بانان من
عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟
چون بوریا بر میشکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر میزند نک روی من زر میزند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وان گه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هش دار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصبر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو میغرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بیگاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
با آن که از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه میباشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحریست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیات تعطیل شد
این درد بیدرمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل
چون دیگ سربستهست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانهیی ما را تو از پیمانهیی
هر لحظه نوافسانهیی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده بیهوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی میکند حاجت روایی میکند
وان کو جدایی میکند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن
بیگانه میباشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحریست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیات تعطیل شد
این درد بیدرمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل
چون دیگ سربستهست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانهیی ما را تو از پیمانهیی
هر لحظه نوافسانهیی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده بیهوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی میکند حاجت روایی میکند
وان کو جدایی میکند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می مینخورم گفت برای دل من
داد میمعرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید کافسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیش تر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
گفتم می مینخورم گفت برای دل من
داد میمعرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من؟
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید کافسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیش تر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
آینهیی بزدایم از جهت منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
هی چه گریزی چندین؟ یک نفس این جا بنشین
صبر تو کو ای صابر؟ ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیش تر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد؟ یا ز شکر سرکه جهد؟
مغلطه تا چند دهی؟ ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی؟ زر به چه ماند به مسی؟
تو به چه مانی به کسی؟ ای ملک یوم الدین
صبر تو کو ای صابر؟ ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیش تر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد؟ یا ز شکر سرکه جهد؟
مغلطه تا چند دهی؟ ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی؟ زر به چه ماند به مسی؟
تو به چه مانی به کسی؟ ای ملک یوم الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهیی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهیی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانهیی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بیوطنیست قبلهگه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه میشوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهیی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهیی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانهیی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بیوطنیست قبلهگه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه میشوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر میروم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم؟ وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم؟ پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کزو موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زان که گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر میروم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم؟ وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم؟ پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کزو موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماعها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زان که گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چون که تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چون که کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان کههای من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک میشوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من؟
گفتم روزکی دو سه ماندهام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نهیی سایه توست این طرف
برد تو را ازین جهان صنعت جان ربای من
زین چه بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من؟
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چون که تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چون که کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان کههای من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک میشوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من؟
گفتم روزکی دو سه ماندهام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نهیی سایه توست این طرف
برد تو را ازین جهان صنعت جان ربای من
زین چه بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بیدلان بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد زانچه کند به جای من
من سر خود گرفتهام من ز وجود رفته ام
ذره به ذره میزند دبدبه فنای من
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار میطپم تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من
ساقی جان خوب رو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست دران صفت که او گوید نکتههای من
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من
از کف خویش جستهام در تک خم نشستهام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بیدلان بر همگان هوای من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد زانچه کند به جای من
من سر خود گرفتهام من ز وجود رفته ام
ذره به ذره میزند دبدبه فنای من
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار میطپم تا به صبوح وای من
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من
ساقی جان خوب رو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست دران صفت که او گوید نکتههای من
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من
از کف خویش جستهام در تک خم نشستهام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من