عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
به رنگیکجکلاه افتاده خم در پیکر تیغش
که از حیرت محرف میخورد صورتگر تیغش
به جوی برگ گل آب از روانی دست میشوید
به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد
مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجزگردن میکشد کر و فر امکان
نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان
بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش
گرانجانیست زبر سایهٔ برق بلا بودن
ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش
چوگل در پیکر افسردهام خونی نمیباشد
به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش
کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب
سراغ نقش پایی بردهام تا جوهر تیغش
بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش
خط تسلیم سرمشقکمال دیگر است اینجا
به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش
به خون بیدلانگویند ابرویش سری دارد
سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
که از حیرت محرف میخورد صورتگر تیغش
به جوی برگ گل آب از روانی دست میشوید
به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد
مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجزگردن میکشد کر و فر امکان
نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان
بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش
گرانجانیست زبر سایهٔ برق بلا بودن
ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش
چوگل در پیکر افسردهام خونی نمیباشد
به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش
کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب
سراغ نقش پایی بردهام تا جوهر تیغش
بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش
خط تسلیم سرمشقکمال دیگر است اینجا
به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش
به خون بیدلانگویند ابرویش سری دارد
سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش
به چشم زخم دلها سرمهگردد جوهرتیغش
زلال آبروها میزند موج از پر بسمل
به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویشگردد پایمال برق نومیدی
کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع که هرحرفشکشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشهای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوشکر تیغش
به خون بسملیگر تهمتآلود هوسگردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفلکه یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد
رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
به چشم زخم دلها سرمهگردد جوهرتیغش
زلال آبروها میزند موج از پر بسمل
به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویشگردد پایمال برق نومیدی
کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع که هرحرفشکشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشهای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوشکر تیغش
به خون بسملیگر تهمتآلود هوسگردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفلکه یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد
رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینیکه شاخگل هجوم غنچه میآرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی میرساند رهبرتیغش
به صد تسلیم میباید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگگل رشته میباشد
رهایی نیست خونمرا ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمیگنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش
دماغ دستاز آب،خضر شستنبرنمیدارم
بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مهنو هم سری میآرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل
به دریا تر نمیگردد زبان اژدر تیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش
موی چینیست رگ ابر سیاه خشکش
بیسخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکیست که آتش به کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفتهست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به گناه خشکش
موی چینیست رگ ابر سیاه خشکش
بیسخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکیست که آتش به کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفتهست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به گناه خشکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد
چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید
به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده میچکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بیسر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نهای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم میکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنجکلفت تمکین غنا نمیارزد
چو موجگوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز میآید
به بحر غرق شو و منتکنار مکش
به حرف و صوت تهیگشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بیربشگی غنیمتگیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش
در آتش ریختم نامی که آبم میکند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده میآید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمیآمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلبگیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر میکند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل،کنون صبریکه پیری هم
بهگوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمیشایم، به تغییری نمیارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار میلرزد
که میترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا میجوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بیرنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفتهست برگلکردن رنگش
در آتش ریختم نامی که آبم میکند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده میآید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمیآمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلبگیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر میکند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل،کنون صبریکه پیری هم
بهگوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمیشایم، به تغییری نمیارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار میلرزد
که میترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا میجوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بیرنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفتهست برگلکردن رنگش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش
تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش
شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل
مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش
به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو
ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش
چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی
که ششجهت همچو موج گوهر هجوم آغوش کرده تنگش
قبول نازش نهای جنون کن سر از گداز جگر برونکن
دلی بهذوق نیاز خونین حنا چهگل میدهد به چنگش
اگر دو عالم غلو نماید به شوق بیخواست بر نیاید
چه رنگها پر نمیگشاید بهسیر باغیکه نیست رنگش
ز سیر گلزار چشم بستن کسی نشد محرم تسلی
کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش
دربغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری
تاملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش
ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد میکشد سر
تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش
به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل
مگر زپرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش
تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش
شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل
مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش
به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو
ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش
چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی
که ششجهت همچو موج گوهر هجوم آغوش کرده تنگش
قبول نازش نهای جنون کن سر از گداز جگر برونکن
دلی بهذوق نیاز خونین حنا چهگل میدهد به چنگش
اگر دو عالم غلو نماید به شوق بیخواست بر نیاید
چه رنگها پر نمیگشاید بهسیر باغیکه نیست رنگش
ز سیر گلزار چشم بستن کسی نشد محرم تسلی
کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش
دربغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری
تاملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش
ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد میکشد سر
تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش
به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل
مگر زپرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
من و پرفشانی حسرتی که گم است مقصد بسملش
ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی
اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبلهکنگلش
به هزار یاس ستم کشی زدهایم بر در عافیت
چو سفینهای که شکستگی فکند به دامن ساحلش
خوشت آنکه خط به فنون کشی سر عقل غره به خون کشی
که مباد ننگ جنون کشی ز توهم حق و باطلش
به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری
کهگسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو
چه هوس که تحفه نمیکشد به نگاه آینه مایلش
به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم
به چه جلوهها شبخون برم که نفسکشم به مقابلش
به هوای مطلب بینشان چو سحر چه واکشم از نفس
که ز چاک پیرهن حیا عرقیستدر دم سایلش
نه سریکه ساز جنونکنم نه دلیکه نالم و خون کنم
من بینوا چه فسونکنمکه رود فرامشی از دلش
کسی از حقیقت بیاثر به چه آگهی دهدت خبر
به خطی که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش
ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی
اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبلهکنگلش
به هزار یاس ستم کشی زدهایم بر در عافیت
چو سفینهای که شکستگی فکند به دامن ساحلش
خوشت آنکه خط به فنون کشی سر عقل غره به خون کشی
که مباد ننگ جنون کشی ز توهم حق و باطلش
به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری
کهگسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو
چه هوس که تحفه نمیکشد به نگاه آینه مایلش
به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم
به چه جلوهها شبخون برم که نفسکشم به مقابلش
به هوای مطلب بینشان چو سحر چه واکشم از نفس
که ز چاک پیرهن حیا عرقیستدر دم سایلش
نه سریکه ساز جنونکنم نه دلیکه نالم و خون کنم
من بینوا چه فسونکنمکه رود فرامشی از دلش
کسی از حقیقت بیاثر به چه آگهی دهدت خبر
به خطی که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گرهگردیدن من نیست بیعرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلیکه باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحهگردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوشگردش حالش
قفس نشکستهای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پروردهست عنقا درته بالش
نیام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چونکاغذ آتشکمین دارم
تماشاییکه نومیدی چه میبیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگگرداندن به صد سالش
پر افشان هوایکیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ میگردد به دنبالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گرهگردیدن من نیست بیعرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلیکه باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحهگردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوشگردش حالش
قفس نشکستهای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پروردهست عنقا درته بالش
نیام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چونکاغذ آتشکمین دارم
تماشاییکه نومیدی چه میبیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگگرداندن به صد سالش
پر افشان هوایکیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ میگردد به دنبالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش
پرواز سپردند به مقراض دو بالش
سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است
ای غافل حالم نظری کن به جمالش
در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست
ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش
چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل
تا داغ خیالت نشود زینت خالش
زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست
آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش
هرذرهکه آید به نظر برق رم ماست
عالم همه دشتیست که ماییم غزالش
از الفت دل نیست نفس را سر پرواز
این موج حبابیستگره در پر و بالش
محمل صفت اظهار قماشی که تو داری
خوابیست که تعبیر نمایی به خیالش
هر چند برون جستن از این باغ محالست
دامن به هوا میشکند سعی نهالش
از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی
نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش
پرواز سپردند به مقراض دو بالش
سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است
ای غافل حالم نظری کن به جمالش
در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست
ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش
چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل
تا داغ خیالت نشود زینت خالش
زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست
آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش
هرذرهکه آید به نظر برق رم ماست
عالم همه دشتیست که ماییم غزالش
از الفت دل نیست نفس را سر پرواز
این موج حبابیستگره در پر و بالش
محمل صفت اظهار قماشی که تو داری
خوابیست که تعبیر نمایی به خیالش
هر چند برون جستن از این باغ محالست
دامن به هوا میشکند سعی نهالش
از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی
نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بهکوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرقکرد زلالش
رنگیکه دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز بهبالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پامال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بیمغز ندارد
سررشتهٔرسواییکوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
همکاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که به سر منزل معنیست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کردهام از گلشن امکان
رنگیکه نه پرواز عیانست و نه بالش
توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بهکوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرقکرد زلالش
رنگیکه دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز بهبالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پامال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بیمغز ندارد
سررشتهٔرسواییکوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
همکاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که به سر منزل معنیست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کردهام از گلشن امکان
رنگیکه نه پرواز عیانست و نه بالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک میبوسد
مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است، میترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازیکه من دیدم
بهکام خویش هم مشکلکه باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همهگر سنگ باشد بر شرر میبندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه میخندد
در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاککویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بویگل در غنچهها میبندد احرامش
در آن محفلکه حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا میتپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده میگوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمیخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک میبوسد
مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است، میترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازیکه من دیدم
بهکام خویش هم مشکلکه باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همهگر سنگ باشد بر شرر میبندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه میخندد
در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاککویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بویگل در غنچهها میبندد احرامش
در آن محفلکه حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا میتپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده میگوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمیخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
برهمن گو ببر زنار و زاهد سبحه آتشزن
غرور ناز دارد بینیاز از کفر و اسلامش
نگرداندهست اوراق تمنا انتظار من
هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش
رهایی نیست مضمونی که گرد خاطرم گردد
ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش
هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را
به آن عالم که میباید شنید از خویش پیغامش
ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
بهار از رنگ و بو عمریست گم کردهست آرامش
به زیر چرخ منشین گر تنزه مدعا باشد
عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش
ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری
اثر وا میکند از کیفیت برجیس و بهرامش
دو عالم عیش و یک دم کلفت مردن نمیارزد
حذر از الفت صبحی که باشد در نظر شامش
سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب میداند
مگس هنگام راندن بیشتر میگردد ابرامش
تلاش جاه بیدل انحراف وضع میخواهد
کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
برهمن گو ببر زنار و زاهد سبحه آتشزن
غرور ناز دارد بینیاز از کفر و اسلامش
نگرداندهست اوراق تمنا انتظار من
هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش
رهایی نیست مضمونی که گرد خاطرم گردد
ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش
هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را
به آن عالم که میباید شنید از خویش پیغامش
ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
بهار از رنگ و بو عمریست گم کردهست آرامش
به زیر چرخ منشین گر تنزه مدعا باشد
عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش
ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری
اثر وا میکند از کیفیت برجیس و بهرامش
دو عالم عیش و یک دم کلفت مردن نمیارزد
حذر از الفت صبحی که باشد در نظر شامش
سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب میداند
مگس هنگام راندن بیشتر میگردد ابرامش
تلاش جاه بیدل انحراف وضع میخواهد
کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش
مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش
غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن
ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش
مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت
جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش
سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند
چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش
هزار حسرت گفتار میتپد به خموشی
نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش
چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی
بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش
به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد
گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش
چه ممکن است نچیند تری جبین مروت
ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش
ز ضبط ناله به دل رحم کردهایم وگرنه
جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش
غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی
جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش
سری به سجدهٔ پیری رساندهایم که شاید
ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش
حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل
به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش
مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش
غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن
ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش
مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت
جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش
سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند
چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش
هزار حسرت گفتار میتپد به خموشی
نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش
چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی
بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش
به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد
گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش
چه ممکن است نچیند تری جبین مروت
ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش
ز ضبط ناله به دل رحم کردهایم وگرنه
جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش
غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی
جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش
سری به سجدهٔ پیری رساندهایم که شاید
ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش
حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل
به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار
میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند
خط ساغر میکند گل، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار
هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم
شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد
آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار
میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند
خط ساغر میکند گل، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار
هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم
شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد
آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
نفس در سینهام تیریست از بیداد هجرانش
که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکندهست میترسم
که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بیحاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورتهای امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنمکم نمیباشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بیصورت
چه دشواریست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کردهای ترک هوسهای اقامت کن
که شمع اینجا همان پا میکشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست میساید
چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن میکند عبرت به چشم پیر کنعانش
هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
نفس در سینهام تیریست از بیداد هجرانش
که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکندهست میترسم
که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بیحاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورتهای امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنمکم نمیباشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بیصورت
چه دشواریست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کردهای ترک هوسهای اقامت کن
که شمع اینجا همان پا میکشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست میساید
چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن میکند عبرت به چشم پیر کنعانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش
بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوهات گر دیده مژگان مینهد بر هم
به جز حیرت نمیباشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند میخواهد.
درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل، آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه میآرد
به مکتوبیکه دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار میسازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز میچیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه میبندد بقدر یاد پیکانش
بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوهات گر دیده مژگان مینهد بر هم
به جز حیرت نمیباشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند میخواهد.
درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل، آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه میآرد
به مکتوبیکه دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار میسازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز میچیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه میبندد بقدر یاد پیکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
ز برق بینیازی خندهها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش
دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید
کف خاکیکه درکسب صفاکردند بهتانش
درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی
که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش
درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر
که اشک آخرتپیدن میکند با خاک یکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبیر میخواهد
گره باقیست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی
صدا یک دامن افشاندهست بر بیداد پنهانش
چه میدانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان
بهکف جنسیکه مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقینکی میشود زاهد
هنوز از سبحه میلغزد به صد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفلکمفرصت هستی
شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش
زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را
قیامت میچکد هرگه بیفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت
که آتش در طلسم دود نتوانکرد پنهانش
به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بستهای دارم
که یک مژگان گشودن میکند صد رنگ حیرانش
تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری
که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش
دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید
کف خاکیکه درکسب صفاکردند بهتانش
درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی
که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش
درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر
که اشک آخرتپیدن میکند با خاک یکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبیر میخواهد
گره باقیست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی
صدا یک دامن افشاندهست بر بیداد پنهانش
چه میدانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان
بهکف جنسیکه مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقینکی میشود زاهد
هنوز از سبحه میلغزد به صد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفلکمفرصت هستی
شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش
زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را
قیامت میچکد هرگه بیفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت
که آتش در طلسم دود نتوانکرد پنهانش
به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بستهای دارم
که یک مژگان گشودن میکند صد رنگ حیرانش
تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری
که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفلکه شوق آیینهٔ اسرار میگردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بیپروایی دریا
من و آرایش رنگیکزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلکگر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشنکن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض سادهای دارم
به آتش میبرم تا صفحهای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمیباشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل میشود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفلکه شوق آیینهٔ اسرار میگردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بیپروایی دریا
من و آرایش رنگیکزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلکگر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشنکن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض سادهای دارم
به آتش میبرم تا صفحهای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمیباشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل میشود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش