عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
تا حسرت سر منزل او برد ز جایم
منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید
ای ‌کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی می‌درم و می‌روم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست‌ کز آیینهٔ من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم
آهسته‌تر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر می‌فکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی‌ که تویی شمع بساطش
یک ذره نی‌ام ‌گر همه خورشید نمایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
دیدهٔ انتظار را دام امید کرده‌ایم
ای قدمت به چشم ما خانه سفید کرده‌ایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن
سیر تأملی که دل تا مژه عید کرده‌ایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر
مغز شد استخوان ما بسکه قدید کرده‌ایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی ‌کراست
خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کرده‌ایم
معنی لفظ‌ حیرتیم‌ کیست به فهم ما رسد
بوی اثر نهفته را رنگ پدید کرده‌ایم
گرد به باد رفتگان دست بلند ‌مطلبی است
گوش به چشم‌کن بدل ناله جدیدکرده‌ایم
آه‌ کجا برد کسی خجلت تهمت عدم
نام خموشی وکری‌گفت و شنیدکرده‌ایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی
خنده دیت نمی‌شود گریه شهیدکرده‌ایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست
تا به‌ کفن رسیده‌ایم ناله سفید کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
از زندگی به جز غم فردا نمانده‌ایم
چیزی که مانده‌ایم درینجا نمانده‌ایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بی‌سعی التفات و مدارا نمانده‌ایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتاده‌ایم ولی وا نمانده‌ایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ مانده‌ایم که گویا نمانده‌ایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نمانده‌ایم
مجبور اختبار تعین‌ کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نمانده‌ایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نمانده‌ایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بی‌نشان ازل یا نمانده‌ایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نمانده‌ایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نمانده‌ایم
چون مهره‌ای ‌که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون شش‌در این خانه مانده‌ایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نمانده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ‌ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم
زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند
مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینی‌گفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بی‌پر و بالیم‌که در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم
فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم
تا آبله پایی نکشد رنج خراشی
خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم
حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب
بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم
چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت
اما ز دل سوخته ‌گاهی ندمیدیم
صد رنگ‌ گل افشاند نفس لیک چه حاصل
یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم
سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما
در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم
بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست
کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم
فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل
آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم
گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد
از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم
بر باد ندادیم درین عرصه غباری
زان رنگ فسردیم‌ که گاهی ندمیدیم
بیدل تو برون تاز که ما وهم‌پرستان
چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توان‌کرد
دل خوش‌کنم ای‌کاش به این نام و بگریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
به‌کنج نیستی عمریست جای خویش می‌جویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش می‌جویم
هدایت آرزویم می‌کشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش می‌جویم
جنون می‌آورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست‌ گردی ‌کز قفای خویش می‌جویم
ز بس حسرت‌کمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چه‌گم شد من برای خویش می‌جویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش می‌جویم
خیالی‌ کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم ز‌یر پای خویش می‌جویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمی‌خواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش می‌جویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز می‌بالد
که آن‌گل پیرهن را در قبای خویش می‌جویم
به خاکستر نفس دزدیده‌ام چون شعله معذورم
بقایی‌ کرده‌ام گم در فنای خویش می‌جویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کرده‌ام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش می‌جویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شده‌ست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به ‌گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیست‌کفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔ‌گردن‌کشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفه‌بر جهد نیست
بی‌ثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما می‌دود هرزه به باغ خیال
آبله‌کو تا دمی‌ گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست
دانه‌ کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه
آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست
یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگان‌کشد اشک جهان تاز چند
کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما
پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است ‌کاش به دل رو کند
حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت‌ گفتار کو
قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان
ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد
ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می‌شود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن
عزت‌ کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشه‌ای که در چه خیال اوفتاده‌ای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن
جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است
می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن
بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست
داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل‌ کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به ‌منزل ‌خفتن ‌و گرد ره ‌و فرسنگ ‌نشکستن
به وهم ای ‌کاش می‌کردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین ‌کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل
ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است
چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت‌ گسل برداشتن
در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم ‌که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسم‌که به‌کیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست ‌مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیم‌کمینگاه هوایی‌که مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بی‌جگری‌ها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافل‌های او مأیوس نیست
ناز می‌گویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خون‌گر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیره‌روزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمه‌دان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار می‌آید به چشم
محرم طرز خرام او چه‌سان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بی‌آفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
می‌کشم عمری‌ست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله‌ کنی چارهٔ‌ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو می‌رود به‌ خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا به‌کجا می‌بری تأمل‌ کن
عصا به پیش گرفته‌ست جابه‌جا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن
رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش است‌گر‌کند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم
چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر
هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات
گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم
تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست
ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق
اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر
چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد
شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینه‌پردازی هستی‌ست
دل جمع کن از صورت احوال نمودن