عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای صنم کز چشم کافر کیش بردی دین من
برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من
زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت
دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من
گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ
سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من
بر نخواهد شد ز سر عشق من و بیداد او
من بمهرش خورده ام سوگند او بر کین من
گر بود این راست کز نسرین همی خیزد عبیر
نی عجب کز سوسن عنبر ریزد این نسرین من
همچو بوتیمار بر دور لبت کآب بقا است
تشه خواهد داد جان آخر دل مسکین من
سر چو بر بالین نهم با یاد آن روی چو گل
راست گوئی پشتۀ خاریست بر بالین من
نیرّا خونش بریزم در زمان از تیر آه
آسمان گر مهر بازد با مه و پروین من
برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من
زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت
دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من
گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ
سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من
بر نخواهد شد ز سر عشق من و بیداد او
من بمهرش خورده ام سوگند او بر کین من
گر بود این راست کز نسرین همی خیزد عبیر
نی عجب کز سوسن عنبر ریزد این نسرین من
همچو بوتیمار بر دور لبت کآب بقا است
تشه خواهد داد جان آخر دل مسکین من
سر چو بر بالین نهم با یاد آن روی چو گل
راست گوئی پشتۀ خاریست بر بالین من
نیرّا خونش بریزم در زمان از تیر آه
آسمان گر مهر بازد با مه و پروین من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان آبی بر آتشم از می زن
چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست
گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی
بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
تا چند غم هستی در رفعت و در پستی
پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن
کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد
عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن
چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن
بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن
خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل
دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن
سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن
خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن
رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو
وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن
بختی طمع پی کن طومار امل طی کن
خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن
خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو
نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن
شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر
از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن
ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست
وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن
نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی
گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن
چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست
گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی
بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
تا چند غم هستی در رفعت و در پستی
پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن
کوبند دلت چون شد کز خیمه بهامون شد
عشق آمد و مجنون شد زو بانگ بهر حی زن
چونمو نکنی تا تن در عشق مکوب آهن
بر منظرۀ سوزن اشتر نرود پی زن
خواهی که رهائی دل ز اندیشۀ بیحاصل
دیوانه شو ای عاقل بر اسب بنین هی زن
سنجاب و خز ادکن بار است ترا بر تن
خود را بتنور افکن بر بهمن و بردی زن
رو هستی مطلق جو باطل بهل و حق جو
وانشبی محقق جو پا بر سر لاشئی زن
بختی طمع پی کن طومار امل طی کن
خود مفلس لاشیئی کن بر حاتم و بر طی زن
خاک در جانان شو تاج سر شاهان شو
نی سوی صفاهان شو بی لاوه ره وی زن
شاهنشه دین حیدر کیهان ور و کیوان فر
از بندگی آندر بر جبهۀ جان کی زن
ما هالک و داقی اوست ما تشنه و ساقی اوست
وجه الله باقی اوست هان بانگ هوالحی زن
نیرّ دل سودائی سر داده بشیدائی
گو زلف چلیپائی گو سلسله بردی زن
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بخطا میرمد آن نرگس فتان از من
که بیک غمزه توان برد دل آسان از من
منت ابر بهار است ز باران سرشگ
بیرخت بر سر یکدشت مغیلان از من
تخم صبرم بدل ای پیر جهاندیده مکار
که نه چینی بجز از خوشۀ حرمان از من
آن شد ایخواه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست ز من بود و گریبان از من
گریه ام کشت دهانی به تبسم بگشای
تا یکی تنگدل ایغنچۀ خندان از من
باغبان گو که بتاوان تماشای گل
برد از خون جگر لاله بدامان از من
صید هشیار ز صیاد گریزد لیکن
نه بدینگونه که صیاد گریزان از من
نیرّا با همه سودا زدگی حیرانم
گر چه آنطفل پریروست هراسان از من
که بیک غمزه توان برد دل آسان از من
منت ابر بهار است ز باران سرشگ
بیرخت بر سر یکدشت مغیلان از من
تخم صبرم بدل ای پیر جهاندیده مکار
که نه چینی بجز از خوشۀ حرمان از من
آن شد ایخواه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست ز من بود و گریبان از من
گریه ام کشت دهانی به تبسم بگشای
تا یکی تنگدل ایغنچۀ خندان از من
باغبان گو که بتاوان تماشای گل
برد از خون جگر لاله بدامان از من
صید هشیار ز صیاد گریزد لیکن
نه بدینگونه که صیاد گریزان از من
نیرّا با همه سودا زدگی حیرانم
گر چه آنطفل پریروست هراسان از من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بگذار تا بماند چشمم برهگذاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
من و وصال تو از خواب عجب خیالست این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
بقامت تو ندانم چه اعتدالست این
ز دست دوست تفاوت نمیکند بخیال
که زهر ناب و یا شربت زلالست این
بکوی دوست خموش خوش است بیخبری
بطوف کعبه ندانم چه قیل و قالست این
کنم بیاد وصال تو احتمال فراق
ولی وصال بدست آید احتمالست این
شکایت از غم هجران چه میکنی نیّر
خموش باش که اینک شب وصالست این
دگر حکایتی از هجر نیز رفت چه باک
بوصل دوست تبرّا زما یقال است این
ولی خیال تو و خواب من محالست این
رخت ربودۀ ز دل نقطۀ سویدائی
نهاده زیر سر زلف کچ که خالست این
قدت بسرو چمن سر فرو نمیآرد
بقامت تو ندانم چه اعتدالست این
ز دست دوست تفاوت نمیکند بخیال
که زهر ناب و یا شربت زلالست این
بکوی دوست خموش خوش است بیخبری
بطوف کعبه ندانم چه قیل و قالست این
کنم بیاد وصال تو احتمال فراق
ولی وصال بدست آید احتمالست این
شکایت از غم هجران چه میکنی نیّر
خموش باش که اینک شب وصالست این
دگر حکایتی از هجر نیز رفت چه باک
بوصل دوست تبرّا زما یقال است این
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چند بیهوده دلا اینهمه افغان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
رخ ز من اشک ز من دیدۀ گریان از من
آنشد ایخواجه که از جانرود پای شکیب
کانزمان دست زمن بود و گریبان از من
عاقلان با همه شوریده دلی حیرانم
کز چه طفلان سرشکند هراسان از من
خواستم پیش تو گویم غم دل ترسیدم
شود آنزلف گرهگیر پریشان از من
که شبیخون زده بر کشور دل باز که چشم
میبرد گوهر ناسفته بدامان از من
ضعفم از پای درآورد بنال ایدل زار
بلکه بیزار شود شحنۀ زندان از من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ایکه با لشگر مژگان دراز آمدهای
دل که تاراج تو شد بهر چه باز آمدهای
دگران ناز فروشند و لیکن گه و گاه
تو پری چهره سراپا همه ناز آمدهای
عجب است ایشه خوبان که بصید مگسی
با سپاه و سلب و چنگال باز آمدهای
جز تو کس راه ندارد به نهانخانۀ دل
پرده بردار که در پرده راز آمدهای
هیچ برسی تو که چونی و کجائی چه کنی
جان فدای تو که بس دوست گداز آمدهای
گر طبیبانه ببالین من آئی چه عجب
ناز پرداختی اکنون به نیاز آمدهای
خسروان رشک برد طالع محمود مرا
تا تو محبوب من ایرشک ایاز آمدهای
ایکه از کوچه او بگذری از پاس رقیب
با حذر باش که بر صید گراز آمدهای
کافران جمله بت روی ترا سجده برند
تو بر تخت شهنشه بنماز آمدهای
ایمغنی تو بزن رود بآهنگ عراق
زاهدا رو که تو با صوت حجاز آمدهای
کعبۀ اهل حقیقت در مسیر عرب است
ره بگردان که تو از راه مجاز آمدهای
نیرّا کام خود از خاک درش باز ستان
بر سر خوان شه بنده نواز آمدهای
دل که تاراج تو شد بهر چه باز آمدهای
دگران ناز فروشند و لیکن گه و گاه
تو پری چهره سراپا همه ناز آمدهای
عجب است ایشه خوبان که بصید مگسی
با سپاه و سلب و چنگال باز آمدهای
جز تو کس راه ندارد به نهانخانۀ دل
پرده بردار که در پرده راز آمدهای
هیچ برسی تو که چونی و کجائی چه کنی
جان فدای تو که بس دوست گداز آمدهای
گر طبیبانه ببالین من آئی چه عجب
ناز پرداختی اکنون به نیاز آمدهای
خسروان رشک برد طالع محمود مرا
تا تو محبوب من ایرشک ایاز آمدهای
ایکه از کوچه او بگذری از پاس رقیب
با حذر باش که بر صید گراز آمدهای
کافران جمله بت روی ترا سجده برند
تو بر تخت شهنشه بنماز آمدهای
ایمغنی تو بزن رود بآهنگ عراق
زاهدا رو که تو با صوت حجاز آمدهای
کعبۀ اهل حقیقت در مسیر عرب است
ره بگردان که تو از راه مجاز آمدهای
نیرّا کام خود از خاک درش باز ستان
بر سر خوان شه بنده نواز آمدهای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بر جو فلک ز شعلۀ آهم کرانهای
ترسم فتد به خرمن ماهت زبانهای
دارم بدل دو دست که آنچشم جانشکار
جز من بتیر خویش نیاید نشانهای
تنها نه من ز جور تو بیخانمان شدم
نگذاشت آتش تو در این شهر خانهای
بر بوی زلف خم بخمت با گلاب اشگ
چشمم کند ترا زمژه هر لحظه شانهای
گویی بهانه ریزد خونم بمزد شست
چشمت اگر بدست نیارد بهانهای
آنروز داد مژدۀ ویرانگی مرا
بوم غمت که ساخت بدل آشیانهای
هر سو که بنگرم همه تیریست بر کمان
حیران دل رسیدۀ من در میانهای
زاهد مرا بسبحۀ صد دانه پانه بست
خال لبت کشید بدامم ز دانهای
مطرب بر اهواره ز من بر به بزم شاه
امشب از این چکامۀ نیرّ ترانهای
ترسم فتد به خرمن ماهت زبانهای
دارم بدل دو دست که آنچشم جانشکار
جز من بتیر خویش نیاید نشانهای
تنها نه من ز جور تو بیخانمان شدم
نگذاشت آتش تو در این شهر خانهای
بر بوی زلف خم بخمت با گلاب اشگ
چشمم کند ترا زمژه هر لحظه شانهای
گویی بهانه ریزد خونم بمزد شست
چشمت اگر بدست نیارد بهانهای
آنروز داد مژدۀ ویرانگی مرا
بوم غمت که ساخت بدل آشیانهای
هر سو که بنگرم همه تیریست بر کمان
حیران دل رسیدۀ من در میانهای
زاهد مرا بسبحۀ صد دانه پانه بست
خال لبت کشید بدامم ز دانهای
مطرب بر اهواره ز من بر به بزم شاه
امشب از این چکامۀ نیرّ ترانهای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
طوقی ز خط بدور زنخدان کشیدهای
بر دور مهر و مه خط بطلان کشیدهای
داود را بحلقۀ خفتان نهفتۀ
یوسف بدور چاه بزندان کشیدهای
مانی بخضر در صفت ای سبزۀ عذار
پیداست کاب چشمۀ حیوان کشیدهای
از مشک تر نوعته طلسمی بسیم خام
مه در کمند موی بدستان کشیدهای
ایچشم مست باده چه خوردی که از غرور
خنجر بروی مهر درخشان کشیدهای
ایخال دل سیه دل یکشهر بردۀ
خود در شکبخ زلف پریشان کشیدهای
در پرده دیدۀ مگر آن سینۀ چو سیم
ای صبحدم که سر بگریبان کشیدهای
بر دور مهر و مه خط بطلان کشیدهای
داود را بحلقۀ خفتان نهفتۀ
یوسف بدور چاه بزندان کشیدهای
مانی بخضر در صفت ای سبزۀ عذار
پیداست کاب چشمۀ حیوان کشیدهای
از مشک تر نوعته طلسمی بسیم خام
مه در کمند موی بدستان کشیدهای
ایچشم مست باده چه خوردی که از غرور
خنجر بروی مهر درخشان کشیدهای
ایخال دل سیه دل یکشهر بردۀ
خود در شکبخ زلف پریشان کشیدهای
در پرده دیدۀ مگر آن سینۀ چو سیم
ای صبحدم که سر بگریبان کشیدهای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
سخت ای لعبت شیرین همه جا رو شدهای
عهد دیرینه نپای و گله نشنو شدهای
کام فرهاد چه سان تلخ نگردد که بهشر
همه شور است که همخوابۀ خسرو شدهای
کس چو خورشید تر اسیر نیارستی دید
حالی انگشت نما همچو مه نو شدهای
گندم خال ترا جان به بها میدادند
خبرت هست که بیقدر ترا ز جو شدهای
پی صید تو بهر گوشه دو صد دام فریب
تو چو آهو بچه هر سو بتک و دو شدهای
مدعی روی تو شب خواب نمیدید و کنون
جلوه گر در همه آفاق چو پرتو شدهای
عهد دیرینه نپای و گله نشنو شدهای
کام فرهاد چه سان تلخ نگردد که بهشر
همه شور است که همخوابۀ خسرو شدهای
کس چو خورشید تر اسیر نیارستی دید
حالی انگشت نما همچو مه نو شدهای
گندم خال ترا جان به بها میدادند
خبرت هست که بیقدر ترا ز جو شدهای
پی صید تو بهر گوشه دو صد دام فریب
تو چو آهو بچه هر سو بتک و دو شدهای
مدعی روی تو شب خواب نمیدید و کنون
جلوه گر در همه آفاق چو پرتو شدهای
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
از هر طرف که پای به پیچم ز کوی تو
دل میکشد ز جانب دیگر بسوی تو
گر من زبان شکوه ندارم ز خوی تو
آید خطی که عیب تو گوید بروی تو
دل پیش تست جنگ و کشاکش فرو گذار
تا زنده ام رها نکنم تار موی تو
گر کاروان مشگ زایران رود بچین
نشگفت از ایندو سلسلۀ مشگبوی تو
یعقوب اگر تجسس یوسف فرو هلد
من بر ضلال باقیم از جستجوی تو
هر دل که بنگرم ز تواش خون بسافر است
آبی دگر مگر نبود در سبوی تو
زنجیروار زلف رسا گو که جانمن
بر لب رسید از آن لب پرخاشجوی تو
گر طعن مرد و زن همه بر روی مارود
گو رو گرفته ایم بروی نکوی تو
این ناز و نخوتی که تو داری به تشنگان
گر جان دهد در آرزوی طرف جوی تو
ایدیده چند در پی خوبان سنگدل
خون جگر نداد مگر شست و شوی تو
نیرّ طمع ز زلف دراز بتان ببر
این عمر کوته تو و این آرزوی تو
طبعم بجای شعر شکر میدهد اگر
آبی دگر خورد ز لب بذله گوی تو
دل میکشد ز جانب دیگر بسوی تو
گر من زبان شکوه ندارم ز خوی تو
آید خطی که عیب تو گوید بروی تو
دل پیش تست جنگ و کشاکش فرو گذار
تا زنده ام رها نکنم تار موی تو
گر کاروان مشگ زایران رود بچین
نشگفت از ایندو سلسلۀ مشگبوی تو
یعقوب اگر تجسس یوسف فرو هلد
من بر ضلال باقیم از جستجوی تو
هر دل که بنگرم ز تواش خون بسافر است
آبی دگر مگر نبود در سبوی تو
زنجیروار زلف رسا گو که جانمن
بر لب رسید از آن لب پرخاشجوی تو
گر طعن مرد و زن همه بر روی مارود
گو رو گرفته ایم بروی نکوی تو
این ناز و نخوتی که تو داری به تشنگان
گر جان دهد در آرزوی طرف جوی تو
ایدیده چند در پی خوبان سنگدل
خون جگر نداد مگر شست و شوی تو
نیرّ طمع ز زلف دراز بتان ببر
این عمر کوته تو و این آرزوی تو
طبعم بجای شعر شکر میدهد اگر
آبی دگر خورد ز لب بذله گوی تو
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ایصورت زیبای تو مرآت معانی
سرگشته چو پرگار به تصویر تو مانی
در جنس ملک گر بشری هست تو اوئی
در نوع بشر گر ملکی هست تو آنی
جسمی اگر ایمایۀ جان جسم بهشتی
جانی اگر ایقوّت تن جان جهانی
سهو است بجد تنگ کشیدن بکنارت
زینسان که تو نازک تن و باریک میانی
آرش نه ای ترک توزۀ سست کن از تبر
بر ساعد سیمین نسزد سخت کمانی
نامی ز دهان تو شنیدیم در افواه
جستیم و ندیدیم از آن نام نشانی
گر وصل دهانت طلبد دل مکنش منع
نبود عجب از پیر تمنای جوانی
گویم که شب از نالۀ دل سخت تو شد نرم
چون روز شود باز ببینم که همانی
گفتند بدور زنخش آب حیوه است
خود را بچه انداختم از راه ندانی
جرم از دل ما نیست که امکان سلامت
از تیر نظر نیست که تیریست نهانی
ایجان بترازیّ بهای تو سبک سنگ
درّی چو تو کس یاد ندارد بگرانی
سرگشته چو پرگار به تصویر تو مانی
در جنس ملک گر بشری هست تو اوئی
در نوع بشر گر ملکی هست تو آنی
جسمی اگر ایمایۀ جان جسم بهشتی
جانی اگر ایقوّت تن جان جهانی
سهو است بجد تنگ کشیدن بکنارت
زینسان که تو نازک تن و باریک میانی
آرش نه ای ترک توزۀ سست کن از تبر
بر ساعد سیمین نسزد سخت کمانی
نامی ز دهان تو شنیدیم در افواه
جستیم و ندیدیم از آن نام نشانی
گر وصل دهانت طلبد دل مکنش منع
نبود عجب از پیر تمنای جوانی
گویم که شب از نالۀ دل سخت تو شد نرم
چون روز شود باز ببینم که همانی
گفتند بدور زنخش آب حیوه است
خود را بچه انداختم از راه ندانی
جرم از دل ما نیست که امکان سلامت
از تیر نظر نیست که تیریست نهانی
ایجان بترازیّ بهای تو سبک سنگ
درّی چو تو کس یاد ندارد بگرانی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
امشب اگر ای نائی آهنگ دگر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دلم بخستی و در خون گذاشتی و گذشتی
بحیرتم ز چه این صید کشتی و ز چه هشتی
چه لاله ها که ز غم ریخت بیتو چشم بدامن
کدام گلبن حسرت در اینچمن که نگشتی
اگر نه آتش روی تو بود آفت جانها
بدین لطافت و منظر بگفتی که بهشتی
قیاس حسن تو سهو است جز بیوسف مصری
که پاک دامن و پاکیزه روی و پاک سرشتی
خطی ز مشگ نوشتی بدور صفحۀ سیمین
فدای کلک و نباتت که خوش ختیته نوشتی
خوشا هوای گلستان و جام بادۀ رنگین
ز دست حور بهشتی بماه ارد بهشتی
زدیم خویش بدریا زیمن همت پاکان
نه بار رهبری ناخدا نه منت کشتی
ز نخ بکلک مصور کسی زند که ندارد
خبر ز سابقۀ اقتضای خوبی و زشتی
ز خویش پرس حکایت که در صلوح ارادت
یکیست زاهد و خرابی و کشیش کنشتی
بکوش و قد چو الف راست کن که جیم نگوید
بخامه زن که مرا از چه گوژپشت نوشتی
بحیرتم ز چه این صید کشتی و ز چه هشتی
چه لاله ها که ز غم ریخت بیتو چشم بدامن
کدام گلبن حسرت در اینچمن که نگشتی
اگر نه آتش روی تو بود آفت جانها
بدین لطافت و منظر بگفتی که بهشتی
قیاس حسن تو سهو است جز بیوسف مصری
که پاک دامن و پاکیزه روی و پاک سرشتی
خطی ز مشگ نوشتی بدور صفحۀ سیمین
فدای کلک و نباتت که خوش ختیته نوشتی
خوشا هوای گلستان و جام بادۀ رنگین
ز دست حور بهشتی بماه ارد بهشتی
زدیم خویش بدریا زیمن همت پاکان
نه بار رهبری ناخدا نه منت کشتی
ز نخ بکلک مصور کسی زند که ندارد
خبر ز سابقۀ اقتضای خوبی و زشتی
ز خویش پرس حکایت که در صلوح ارادت
یکیست زاهد و خرابی و کشیش کنشتی
بکوش و قد چو الف راست کن که جیم نگوید
بخامه زن که مرا از چه گوژپشت نوشتی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
زکمان ابروی دلنشین چو خدنک غمزه رها کنی
سز دار بتیربهای او دو هزار خون خطا کنی
تو زهر طرف که کشی کمان کنمت سپر تن ناتوان
که مباد بر دل دیگران رهی از مراوده وا کنی
کشم آنچه ناز توانمت گاه پیش غیر نخوانمت
که ستیزه جوئی و دانمت که بهانه بهر جفا کنی
بدلم شرر زدی از ستم زدم ز غیرت مشق دم
بکن آنچه دانیم ای صنم که ز ماست هر چه بما کنی
بخدنگ غمزۀ جانستان چو ز پا فکندیم ایجوان
چه شود دمی بوداع جان نگهی اگر بقفا کنی
ز بلای چشم تو کشوری همه شب ستاده بداوری
تو دگر ندانمت ای پری که بکار خلق چها کنی
نه بنزد خویش خوانیم نه ز کوی خویش برانیم
نه ببندی و نه رهائیم نه کشی مرا نه دوا کنی
رطب است خارجفای تو شکر است زهر بلای تو
چو توئی چو نیست بجای تو صنما بکن که بجا کنی
چه جفا که نیّر ناتوان نکشد ز دست تو دلستان
بفدای چشم تو ایجوان که کشی مرا و رها کنی
سز دار بتیربهای او دو هزار خون خطا کنی
تو زهر طرف که کشی کمان کنمت سپر تن ناتوان
که مباد بر دل دیگران رهی از مراوده وا کنی
کشم آنچه ناز توانمت گاه پیش غیر نخوانمت
که ستیزه جوئی و دانمت که بهانه بهر جفا کنی
بدلم شرر زدی از ستم زدم ز غیرت مشق دم
بکن آنچه دانیم ای صنم که ز ماست هر چه بما کنی
بخدنگ غمزۀ جانستان چو ز پا فکندیم ایجوان
چه شود دمی بوداع جان نگهی اگر بقفا کنی
ز بلای چشم تو کشوری همه شب ستاده بداوری
تو دگر ندانمت ای پری که بکار خلق چها کنی
نه بنزد خویش خوانیم نه ز کوی خویش برانیم
نه ببندی و نه رهائیم نه کشی مرا نه دوا کنی
رطب است خارجفای تو شکر است زهر بلای تو
چو توئی چو نیست بجای تو صنما بکن که بجا کنی
چه جفا که نیّر ناتوان نکشد ز دست تو دلستان
بفدای چشم تو ایجوان که کشی مرا و رها کنی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
نکرد از لابه ای بیمهر اگر خوی تو تغییری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری
پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی
که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته
نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
کمانداری که دل خون میخورد از حسرت تیرش
زمن غافل گذشت ایطالع برگشته تدبیری
وفا بر وعدۀ قتلم نکردی یاد دار ایمه
که از کوی تو ما رفتیم و دردل حسرت تیری
نشد رامم رقیب ای آه خر من سوز امدادی
رمید از من حبیب ای نالۀ شبگیر تأثیری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خنک آنشبی که او رخ بفروزد از شرابی
چکد از جگر مرا خون چو بر آتشی کبابی
تو خود ایغزال رعنا چه بلا شدی خدا را
که بدور چشم مست تو ندیده فتنه خوابی
چه شب است یارب امشب که در انتظار روزش
همه اختران شمردیم و نیامد آفتابی
بگرشمۀ نهانی بکنی هر آنچه دانی
نه مرا دل سئوالی نه ترا سر جوابی
اگر از لب تو بوسی بزدم مکن ترش رو
که کش آشنای دیرین نکشد بشکرّ آبی
چکد از جگر مرا خون چو بر آتشی کبابی
تو خود ایغزال رعنا چه بلا شدی خدا را
که بدور چشم مست تو ندیده فتنه خوابی
چه شب است یارب امشب که در انتظار روزش
همه اختران شمردیم و نیامد آفتابی
بگرشمۀ نهانی بکنی هر آنچه دانی
نه مرا دل سئوالی نه ترا سر جوابی
اگر از لب تو بوسی بزدم مکن ترش رو
که کش آشنای دیرین نکشد بشکرّ آبی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
در خاطر منی و بدل تیغ میزنی
خوش میکنی بدوستی ایشوخ دشمنی
روئی چو سیم دیدم ریختم خیال خام
خوردم چو تیغ ناز تو دیدم که آهنی
باری چنان بزن که نگیرد بدامنت
گر میزنی بر آتشم ای زلف دامنی
کس منع خوشه چین نظر چونتو مینکرد
با خوشۀ مگر چه کم آیدز خرمنی
عشق تو چید سنگ ملالت بدور من
بر من زکید مدعیان ساخت مأمنی
چونسوختی بر آتش غم آشیان دل
بازی بده بحلقۀ زلفش نشیمنی
جرمیکه رفته ز اهل نظر چیست خود بگو
چشم نظاره روشن و این روی دیدنی
خوش میکنی بدوستی ایشوخ دشمنی
روئی چو سیم دیدم ریختم خیال خام
خوردم چو تیغ ناز تو دیدم که آهنی
باری چنان بزن که نگیرد بدامنت
گر میزنی بر آتشم ای زلف دامنی
کس منع خوشه چین نظر چونتو مینکرد
با خوشۀ مگر چه کم آیدز خرمنی
عشق تو چید سنگ ملالت بدور من
بر من زکید مدعیان ساخت مأمنی
چونسوختی بر آتش غم آشیان دل
بازی بده بحلقۀ زلفش نشیمنی
جرمیکه رفته ز اهل نظر چیست خود بگو
چشم نظاره روشن و این روی دیدنی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر آن سری که بگیری ز لعل او کامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
براه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
بخاکپای تو تا جان کنم نثار ایدوست
بسوی پرستش رنجور غم بنه کامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت بصومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم بدیر مغان نه که رند بدنامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
براه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
بخاکپای تو تا جان کنم نثار ایدوست
بسوی پرستش رنجور غم بنه کامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت بصومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم بدیر مغان نه که رند بدنامی