عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
بسکه چون طاوو‌س‌، پیچیده‌ست مستی در سرم
جام‌ها در گردش آید گر به خود جنبد پرم
گرد بادم‌، مستی‌ام موقوف کوه و دشت نیست
هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب
می‌توان تعمیر دل‌ کرد از شکست پیکرم
وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است
می‌کند خلقی جنون تا من‌ گریبان می‌درم
با خیال جلوهٔ خورشید افتاده‌ست‌ کار
همچو شبنم می‌کند بال از نگه چشم ترم
نیستم بی‌ سعی وحشت با همه افسردگی
بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می‌پرم
حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس
برده است آیینه‌ گشتن در جهان دیگرم
نالهٔ عجزم من و بی‌طاقتیهای محال
اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم
صرفه‌ای آرام نتوان برد در تسخیر من
خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرم
تا به‌ کی بینم به چشم بسته داغ سوختن
همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم
از خط لعل‌ که امشب سرمه خواهد یافتن
می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم
آیینه خنده است دماغ تحیرم
آن ناله‌ام‌ که با همه پرواز نارسا
تا دل توان رسید ز نقب تاثرم
پستی درین محیط‌ گهر کرد قطره را
کسب فروتنی است عروج تفاخرم
دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت
گل کرد از گداز خجالت تحیرم
زین‌گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش
خون می‌شود چو گل دم آبی‌ که می‌خورم
جرات به ناتوانی من ناز می‌کند
رنگی شکسته‌ام چقدرها بهادرم
گرد هزار جاده به منزل شکسته است
چون موج‌ گوهر آبله پای تحیرم
شمع خموشم از سر زانوی من مپرس
آیینه زنگ بست به جیب تفکرم
درد دلم‌، گداز غمم‌، داغ حیرتم
فریاد از خیالم و آه از تصورم
نقدی دگر نمی‌شمرد کیسهٔ حباب
بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
همچو آیینه تحیر سفرم
صاحب خانه‌ام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعله‌ام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیده‌ام و می‌گذرم
این چمن عبرت‌ گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکست‌کلاهی به سرم
شور بیکاری‌ام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد می‌بالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهی‌که ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشه‌گرم
انفعال آینه‌پرداز من است
عرقی می‌کنم و می‌نگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به‌ گرد اثرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمه‌ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
می‌گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرون‌گره یک رشته موج‌ گوهرم
همچو آن‌کلکی‌که فرساید به‌تحریر نیاز
نگذرم از سجده‌ات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بی‌نقش است شستن شسته‌ام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بی‌لنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمی‌آید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می‌برم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمی‌دارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمی‌یابم گریبان می‌درم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
بر خموشی زده‌ام فکر خروشی دارم
تا توان ناله درودن نفسی می‌کارم
امتحان‌گر سر طومار یقین بگشاید
ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست
پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد
بی‌ نفس کرد زبان را ادب اسرارم
خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار
بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن
رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم
عشق تعمیر بنایم به چه آفت‌که نکرد
سیل پروردهٔ تردستی این معمارم
چون شرر فرصت هستی‌ نگهی ‌بیش‌ نبود
سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم
نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن ‌کو
نتوان‌ کرد به افسون نگه بیدارم
زین ندامت کده چون موج‌ گهر می‌خواهم
آنقدر سودن دستی که‌ کند هموارم
رگ ‌گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود
به‌ که من دامن ازین باغ به چین افشارم
عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست
بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت‌ گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی‌ گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه‌ گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج‌ گوهر آرمیدن‌ کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمی‌افتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمی‌فهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانه‌ای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم
روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم
خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم
بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید
خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم
زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد
آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم
جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن
یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم
شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان
وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم
شمع بساط الفت نومید سوختن نیست
در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم
خاکم به باد دادند اما به سعی الفت
در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم
صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست
گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم
بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من
تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم
بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست
چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
حباب‌وارکه کرد اینقدرگرفتارم
سری ندارم و زحمت پرست دستارم
ز ناله چند خجالت‌کشم‌؟ قفس تنگ است
به بال بسته چه سازد گشاد منقارم
هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم
نمی‌برد چو نگه بی‌صدایی از تارم
به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست
گذشت قافله و کس نکرد بیدارم
ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس
گسسته بود طنابی‌که داشت معمارم
طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما
هزار آبله دارد هنوز رفتارم
چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست
ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم
تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا
به مهر آینه باید رساند طومارم
به این متاع غبار کدام قافله‌ام
که بیخودی به پر رنگ می‌کشد بارم
سماجت طلبی هست وقف طینت من
که‌ گر غبار شوم دامن تو نگذارم
گرفتم آینه‌ام زنگ خورد، رفت به خاک
تو از کرم نکنی نا امید دیدارم
به درد عاجزی من‌که می‌رسد بیدل
که برنخاست ز بستر صدای بیمارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم
گر ناله برآیم نفس سوخته بالم
ور اشک‌ کنم‌ گل قدم آبله دارم
افسردگیم سوخت درین دیر ندامت
پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست
سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم
چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست
جز گردش رنگی‌ که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد
چون اشک خم یک مژه‌ کافیست فشارم
زین ساز تحیر تپش نبض خیالم
با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم
نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی
چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم
هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل
ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم
بخت سیهم باب حضوری نپسندد
تا در چمنت یک دو سه‌گل آینه‌کارم
دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات
کو طاق درستی‌ که بر آن شیشه‌گذارم
رحمست به حال من‌گم‌کرده حقیقت
آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم
ای نشئهٔ تسکین طلبان‌ گردش جامی
کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم
نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است
هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم
گردی‌ که به توفان رود از طرز خرامت
امید که یادت دهد از نبض قرارم
صبحی‌ که درد سینه به‌ گلزار خیالت
یارب که دهد عرض گریبان غبارم
در انجمن یاس چه‌ گویم به چه شغلم
در کارگه عجز ندانم به چه کارم
بارم سر خویشست به دوش ‌که ببندم
خارم دل ریش است ز پای‌ که برآرم
شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم
نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم
دل‌ گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی
گفتم‌ گلم و دور فکنده‌ست بهارم
مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست
زبن خامه خطی‌ گر بنگارم چه نگارم
ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌کن
من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
یارب‌که شود برگ حنا سنگ مزارم
آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد
گر من به خیال تو نباشم به چه‌کارم
هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا
ننشسته‌ چو نقش قدم آبله دارم
آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شودگل به‌کنارم
داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار
آیینه چکدگر بفشارند غبارم
چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست
هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم
رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز
درکارگه آینه خفته‌ست بهارم
در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی
خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم
زان پیش که آید به جنون ساغر هستی
مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
آیینه نفهمیدکه من با که دچارم
چون رشتهٔ تسبیح‌ خورم غوطه به صد جیب
تا سر به هوایی‌که ندارم به در آرم
کس قطره‌کند تحفهٔ دریا چه جنون است
دل پیشکشت‌ گر همه عذر است نیارم
شاید به نگاهی‌کندم شاد و بخواند
مکتوب امیدم برسانید به یارم
افسردگی‌گل نکشد آفت چیدن
بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح ‌چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی
چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت‌ کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه‌گویی بیشتر دارم
نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌سحر دارم
دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد
ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم‌گرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌که بر دارم
توانم جست از دام فریب این چمن بیدل
چوشبنم‌گر به جای‌گام من هم چشم بردارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
درین چمن قلم نرگسی به سر دارم
نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا
گل بهار توام رنگ از که بردارم
وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست
من این امید ز آیینه بیشتر دارم
دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست
هزار آینه در چشمک شرر دارم
به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی
دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم
خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا
دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم
حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است
گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم
غم فضولی وحشت‌ کجا برم یارب
که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی
به دست جای گریبان همین کمر دارم
کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد
ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس
همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم
کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل
پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم
چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم
چوگردون ششجهت همواری من می‌کند جولان
برون وحشتم گردی‌ست در هر جا گذر دارم
نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود می‌بندم
چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم
سویدای دل‌ست این یا سواد وحشت امکان
که تا واکرده‌ام مژگان غباری در نظر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی که بر دارم
دماغ عبرت من طرفی از سامان نمی‌بندد
ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم
شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من
که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم
تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوت‌آرا شو
که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم
چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد
که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم
مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم
نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد
عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم
تلاطم دستگاه شوخی موجم نمی‌گردد
محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم
توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل
چو شبنم‌ گر بجای ‌گام من هم چشم بردارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم
ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینه و شادم
که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم‌،‌ گهی بادم‌،‌ گهی آبم‌،‌ گهی آتش
چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین ‌گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت
وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد
به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم
گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم
درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی
متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد
تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم
درین‌ گلشن نوایی بود دام عندلیب من
ز بس نازک دلم از بوی‌ گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بی‌تاب تپیدنها
چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن‌ گرم است تا این مشت خس دارم
به گفت‌وگو سیه‌ تا چند سازم‌ صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه‌ فکریها دماغی‌ بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل
که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمی‌باشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
به‌گفت‌وگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به‌ کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه‌فکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفی‌کسوتم از دستگاه من چه می‌پرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کرده‌ام حاصل
هوس گو کاروانها جمع ‌کن من یک جرس دارم
نفس تا می‌کشم فردوس در پرواز می‌آید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل می‌‌ریزم و عرض نفس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
می‌پرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم
همچو دانهٔ انگور شیشه در بغل دارم
گر دهند بر بادم رقص می‌کنم شادم
خاک عجز بنیادم طبع بی‌خلل دارم
آفتاب در کار است سایه ‌گو به غارت رو
چون منی اگر گم شد چون توپی بدل دارم
معنی بلند من فهم تند می‌خواهد
سیر فکرم آسان نیست ‌کوهم و کتل دارم
از منی تنزل‌ کن‌، او شو و تویی ‌گل ‌کن
اندکی تامل ‌کن نکته محتمل دارم
حق برون مردم نیست‌، جوش باده بی‌خم نیست
راه مدعا گم نیست‌، عرض مبتذل دارم
دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت
محو لذت شوقم شانی از عسل دارم
سنگ هم به حال من‌ گریه‌ گر کند برجاست
بی‌تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌اجل دارم
ترک سود و سودا کن‌، قطع هر تمنا کن
می خور و طربها کن‌، من هم این عمل دارم
بحر قدرتم بیدل موج خیز معنی‌هاست
مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
نفس می‌سوزم و داغی به حسرت نقش می‌بندم
چراغی می‌کنم خاموش و تمهید لگن دارم
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری
که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو به بوی نافه خوابانده‌ست داغم را
که تا یاد سویدا می‌کنم سیر ختن دارم
نفس تا هست سامان امیدم کم نمی‌گردد
تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا
که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم
قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم
چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]
در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم
ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن
در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم
حجاب آلود موهومی‌ست مرگ و زندگی بیدل
ازین کسوت ‌که دیدی گر برون آیم کفن دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
در آن محفل‌ که‌ام من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا‌ زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم
سرو کار شفق‌ با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد
اگر گویی ‌گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم