عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
طرهٔ یار پریشان چه خوش است
قامت دوست خرامان چه خوش است
خط خوش بر لب جانان چه نکوست
سبزه و چشمهٔ حیوان چه خوش است
از می عشق دلی مست و خراب
همچو چشم خوش جانان چه خوش است
در خرابات خراب افتاده
عاشق بی سر و سامان چه خوش است
آن دل شیفتهٔ ما بنگر
در خم زلف پریشان چه خوش است
یوسف گم شدهٔ ما را بین
کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است
لذت عشق بتم از من پرس
تو از آن بی‌خبری کان چه خوش است
تو چه دانی که شکر خندهٔ او
از دهان شکرستان چه خوش است؟
چه شناسی که می و نقل بهم
از لب آن بت خندان چه خوش است
گر ببینی که به وقت مستی
لب من بر لب جانان چه خوش است
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است
روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است
روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است
دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است
بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است
بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟
کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست
برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
کی ببینم چهرهٔ زیبای دوست؟
کی ببویم لعل شکرخای دوست؟
کی درآویزم به دام زلف یار؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟
کی برافشانم به روی دوست جان؟
کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست؟
این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟
طلعت خوب جهان پیمای دوست
همچو چشم دوست بیمارم، کجاست
شکری زان لعل جان‌افزای دوست؟
در دل تنگم نمی‌گنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست
دشمنم گوید که: ترک دوست گیر
من به رغم دشمنان جویای دوست
چون عراقی، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست
یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست
وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور
گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت
هرکجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشی غلتید رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت
یک نفس با من نیارامید رفت
چون لب و دندان دلدارم بدید
در سر آن لعل و مروارید رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت
عشق می‌ورزید دایم، لاجرم
در سر چیزی که می‌ورزید رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟
دل که در زلف بتان پیچید رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟
دلبرت یاری دگر بگزید رفت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش می‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت
دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت
فراق یار بی‌رحمت مرا در بوتهٔ زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت
چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت
ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت
و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
کی از تو جان غمگینی شود شاد؟
کی آخر از فراموشی کنی یاد؟
نپندارم که هجرانت گذارد
که از وصل تو دلتنگی شود شاد
چنین دانم که حسنت کم نگردد
اگر کمتر کند ناز تو بیداد
ز وصل خود بده کام دل من
که از بیداد هجر آمد به فریاد
بیخشای از کرم بر خاکساری
که در روی تو عمرش رفت بر باد
نظر کن بر دل امیدواری
که بر درگاه تو نومید افتاد
بجز درگاه تو هر در که زد دل
عراقی را ازان در هیچ نگشاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد
نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد
یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد
ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد
چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد
جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانهٔ سرور افتاد
از بهشت رخ تو بی‌خبر است
تن که در آرزوی حور افتاد
چون عراقی نیافت راه به تو
گمرهی گشت و در غرور افتاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانه‌ای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
وز پی برک و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد
های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد
چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد
چون خرابی چشم مستت می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد
نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد
گرچه گه‌گه وعدهٔ وصلم دهد
غمزهٔ تو، دل بر آن نتوان نهاد
گویمت: بوسی به جانی، گوییم:
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر
لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد
بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد
شب در دل می‌زدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا تو را در دل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد
تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان
پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد
ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد
جان بباید داد و بستد بوسه‌ای
بی‌کنارت در میان نتوان نهاد
نیم‌جانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد
در جهان چشمت خرابی می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد
حال من زلفت پریشان می‌کند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد
در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد
چون تو را جز تو نمی‌بیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد
بر در وصلت چو کس می‌گذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد
تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد
چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد
گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی
با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟
می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم
شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟
هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی
وندر دل من الا سودات نمی‌افتد
با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد
از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است
شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد
افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی
این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد
بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور
چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟
پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟
با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟
با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟
چون زلف برفشانی عالم خراب گردد
دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت
در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد
گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند
در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد
با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد
من با تو سزد که در نگنجم
با دیده غبار در نگنجد
در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد
در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد
بوسی ندهی به طنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد
با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد
آنجا که منم تو هم نگنجی
با لیل نهار در نگنجد
شد عار همه جهان عراقی
با فخر تو عار در نگنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
در جلوه‌گه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد
با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد
آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد
وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد
چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید
در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد
شیدای جمال او در خلد نیارامد
مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد
جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد