عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۹
مرا ز حال مگس آرزو کند ای واخ
که می پرد به سوی لعل آن لبان گستاخ
در جواب او
تروش وا که به شیرین رخی پزد طباخ
به شورباش کند میل خاطر من آخ
چه خوش بود به لب آب و سایه های درخت
نشسته باشی و امروت می فشاند شاخ
ز تیر آه دل من در اشتیاق برنج
به نیمشب جگر مطبخی شود سوراخ
چنان ربوده دل از مردمان کباب جگر
که بر دو دیده بمالند مقدم سلاخ
چو غیر لوت زدن حرفه ای نمی داند
به خوان اطعمه صوفی از آن بود گستاخ
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۵
هر که او دیده چهره یارم
می کد رحم بر دل زارم
در جواب او
آن چنان من زگشنگی زارم
که به جان گرده را خریدارم
گفت نان ز آتش فراق کباب
در تف و تاب رو به دیوارم
گشت خلقی فراقت ای بریان
گفت از آن روی بر سر دارم
نان و بریان خوش است و کنگر ماس
گل به آن خار آرزو دارم
بره ای گر نباشد اندر پیش
هرگز او را ز شام نشمارم
جوع را چون نهان کنم در دل
چون گواهند هر دو رخسارم
صوفیا گر نمی کنی باور
فهم کن شمه ای ز گفتارم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۳ - قال رخوت البیت فی لسان الحال المسماه
دوش در خانه به من تخت شد اندر گفتار
گفت دارم ز تو ای خواجه شکایت بسیار
من که محبوس درین کنج سرای تو شدم
در شب و روز بگو چند نشینم بیکار
نه امید که به زیر تو در آیم روزی
چند سایم من درویش بگو بر دیوار
خوردن من ز تو گر نیست به روی صندوق
برهنه چند نشینم تو بگو بی ایزار
تن تو بر تن من می نرسد در صحبت
مگر آن روز که تو رنجه شوی یا بیمار
گفت بالشت که من نیز ازین می نالم
چند شینی تو دل غمزده رو بر دیوار
شد لحاف آن نفس اندر غضب و می لندید
که چه خاوند...گشته به ماها دوچار
گفتم ای...قواده تو خمش کن باری
که مرا هست ز نام تو درین ساعت عار
گفت آن گاه به من خنده زنان سرگفتی
باش تا برف شود از افق چرخ به بار
عار خود را به تو آن گاه عیان بنمایم
که تو لرزان شده باشی به زمستان چون خار
ناگهان نعره برآورد ز یک گوشه پلاس
که مرا هم سخنی هست بگویم ناچار
مدتی شد که درین گوشه فتادم حیران
گرد از جان من خسته برآورد دمار
بوریا گفت که من نقش زمین دارم لیک
کس ندیدم که نشیند به روی من یک بار
بحث اینها چو به مطبخ برسید از سر درد
دیگ فریاد برآورد که آه از غم نار
گفتم ای سنگ دل رو سیه سوخته کون
دم خور این لحظه چه فریاد کنی ناهنجار
کاسه و چمچه و کفلیز ز یک سوی دگر
باز کردند به دشنام دهان همچو طغار
بود در ناله و فریاد و فغان دنبه گداز
زین جهت ترش پلا داشت دلی پر آزار
سیرکو گفت که من نیز ازین کوفته ام
که مرا نیست نوا و بچه دارم به کنار
انبه جولی ز سر قهر سوی دیگ دوید
که تو باری خمش ای رو سیه ناهموار
شکمی پر بچه داری و سر پوشیده
بر سر خشت که نایی به سلامت به کنار
چند گرمی کنی امروز تو با خویش بجوش
کز تو هستند بسی به زصغار و زکبار
دیگ را دود به سر رفت ز قهر جولی
جوش می زد دلش از غصه آن بی مقدار
خمچه سرکه بگفتا که دلی پر دارم
می زند جوش، درون من ازین غم بسیار
صوفیا چند نشینی تو درین کنج سرا
ما همه مضطر و حیران و بمانده بیکار
فکر کردم که جواب چه دهم اینها را
سر فرو بردم ازین واقعه چون بوتیمار
خنب آب از طرفی بانگ بر اینها زد و گفت
که چه فریاد و فغان است و چه کار است و چه بار
من به تردامنی خویش، ازو خورسندم
نیست اندر دل و جان من ازو هیچ آزار
کوزه گفتا که ازو هست دل من صافی
سفره گفتا که نواهاست مرا زو بسیار
کاسه و کوزه و این خم وتغار و کفلیز
درهم آویخته و جنگ و جدل شد بسیار
من از آن کنج سرا روی به بام آوردم
گفتم این رخت سرا نیست مرا هیچ به کار
من ندارم سر این جنگ، شما این ساعت
ترک گیرید که دارم غم دل من بسیار
دل ز من برد یکی سرو قدی سیم بری
که من از فرقت او بی خورم و خواب و قرار
خواب چون نیست، ایا تخت کجا تکیه کنم
سر به بالشت کجا می رسدم بی رخ یار
بجز از غصه و غم هیچ نمی نوشم چون
چه برم غیر خیال رخ آن لاله عذار
چون درین واقعه من بی خور و خوابم ای دیگ
لطف فرما و درین واقعه معذورم دار
هست چندانی غم آن بت عیار مرا
که شدم از خود و از جمله عالم بیزار
گر رسم من به مراد دل خود در عالم
به نوایی بر سر کاسه و کفلیز و تغار
ور نه حقا که ز خود سیرم و از خلق ملول
غم آن دوست برآرد ز من خسته دمار
هر که او هست مشرف به وصال صنمی
گو غنیمت شمر آن لحظه که هست او با یار
چه، مرادی به از آن نیست که در خلوت جان
دوست در خواب خوش و عاشق مسکین بیدار
هر که را دولت این کار میسر گردد
او شکایت نکند از فلک ناهنجار
مکنید از من درویش فراموش، آن دم
ای عزیزان چو نشینید به خلوت با یار
من ازین حسرت اگر جان بدهم معذورم
که جدا مانده ام از روی چو خورشید نگار
مردن و باز رهیدن زغم و محنت و درد
بهتر از فرقت یارست به عالم صد بار
صوفیا عمر چو بی دوست بود، مردن به
گل چو در باغ نباشد چه کشی زحمت خار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۰ - نامه سیم
دید چو اندر غم دل مضطرش
خادمه این گفت و برفت از برش
چون که شنید این سخن آن دلفگار
قطع طمع دید ز رخسار یار
ناله او تا به ثریا رسید
راست چو مرغی به قفس می طپید
درد دلش هر نفس افزون شده
دیده اش از گریه چو جیحون شده
از رخ دلدار شده نا امید
روز سیاهی و دو چشم سفید
اشک روان بر رخ چون زعفران
خسته و مجروح دل و ناتوان
روی به دیوار و غم یار پیش
مضطر و حیران شده در کار خویش
در غمش آن دلشده بگداخته
و از همه خلق بپرداخته
سر به سر زانو و غم بی شمار
سینه پر از آتش و دل نزد یار
زآه دلش خاطر همسایه ریش
بر جگرش فرقت دلبر چو نیش
دلبر ازو غافل و او بی حضور
سینه تفتان به مثال تنور
واقف این واقعه نی هیچ کس
دست به سر مانده بسان مگس
او چو نمک گشته گدازان در آب
آن بت عیار اوز در حجاب
راست چو مرغی شده در دام او
چشم نهاده به سر بام او
بر سر کویش همه شب تا سحر
شسته جوان منتظر و بی خبر
خادمه آمد که ترا حال چیست
دید که آن غمزده خون می گریست
رفت دگر بار به سوی حبیب
گفت بگویم سخنی یا نصیب
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۴۴ - شب تا به صبح
در فراقت ای بت سیمین برم، شب تا به صبح
می چکد خونابه از چشم ترم، شب تا به صبح
ز آتش هجر تو و، سیلاب اشک دیده ام
گاه در آبم گهی در آذرم، شب تا به صبح
هیچ آگه نیستی ای ماه رو، کز دوریت!
از مژه ریزد به دامان اخترم، شب تا به صبح
بسکه در مینای چشمم خون دل آمد به جوش
شد ز خون دل لبالب ساغرم، شب تا به صبح
با خیال ترک چشم مست و خال هندویت
با مسلمان گاه و، گه با کافرم، شب تا به صبح
زلف چون چنگال شهبازت چو آرم در نظر
چون کبوتر، دل طپد اندر برم، شب تا به صبح
می چکد «ترکی» ز هجران بت سیمین بدن
اشک سیمین بر رخ همچون زرم، شب تا به صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۵۶ - گوهر اشک
به فلک، بانگ ناله ام بر شد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواری کشت
نه وصال توام میسر شد
دیده ام بسکه ریخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خیال ماه رخت
تا سحر، دیده ام پر اختر شد
در فراق توام بسی شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسیر خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
این شکایت به جانب که برم
که مسلمان، اسیر کافر شد
من کشیدم جفای روز فراق
شب وصلت نصیب دیگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکی» ریخت
صفحهٔ دفترش ز خون تر شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۹ - راه عاشقی
تا به گرد رخ تو سر زد خط
راست گویم فتاده ام به غلط
که خط است این به گرد عارض تو
یا به مه ریخته ز مشک نقط
از فراق تو روز و شب باشد
اشک جاری ز دیده ام چون شط
غم به گردم چو حلقهٔ پرگار
من چو مرکز فتاده ام به وسط
می کشم ناله از جگر شب و روز
از فراق رخ تو چون بربط
من به بحر محبتت جانا!
می خورم غوطه روز و شب چون بط
با جمال تو عشق من واجب
وز رقیب تو اجتناب احوط
«ترکیا» هر کسی رهی دارد
راه من، راه عاشقی ست فقط
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۷ - نظم جگر سوز
تا سایهٔ تو بود پدر جان به سر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۸ - شعلهٔ سخن
پدر ز هجر تو کاهیده چون هلال تنم
خوشا دمی که به ماه رخت نظاره کنم
ز کربلای تو بویی گرم رسد به مشام
هزار بار بود به ز نافه ی ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوی تو آید ز چاک پیرهنم
تو خفته ای به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حیران ز کار خویشتنم
من از کجا و مدینه کجا و شام کجا؟
فلک برای چه آواره کرد از وطنم
ز بعد قتل تو ای خسرو سلیمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودی ببینی ای بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رسنم
سواره ناقهٔ عریان، به کوچه های دمشق
به حال زار کشاندند بین مرد و زنم
به شام آی و مرا از قفس رهایی بخش
تو گلشن من و من عندلیب آن چمنم
ز خاک، روز قیامت، چو سر برون آرم
هنوز بوی فراق تو آید از کفنم
چو آب دیدهٔ «ترکی» به آتش دل ریخت
فرو نشاند در این بزم، شعلهٔ سخنم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۱ - آتش فراق
تا سایهٔ مبارک تو بود بر سرم
فرخنده بود طالع و، رخشنده اخترم
تا آفتاب روی توام رفت از نظر
روزم چو شام تار شد و تیره معجرم
من روز و شب دلم به تو خوش بود حالیا
تنها به شهر شام، چسان شب به سر برم
گویند رفته باب تو چندی سوی سفر
طفلم ولی نمی شود این حرف باورم
دوران فشانده گرد یتیمی به چهره ام
گردون فکنده زهر اسیری به ساغرم
من بلبل ریاض تو بودم ولی کنون
در آتش فراق تو همچون سمندرم
ز آیینهٔ دلم نرود عکس این دو تن
گه در خیال اکبر و گه فکر اصغرم
ای ناخدای آرزوی من بیا ببین
در بحر غم، چو کشتی بگسسته لنگرم
گرداب غصه حایل و مواج بحر غم
زین ورطه مشکل است که جانی بدر برم
گویم به حضرتت گله های شب فراق
روزی اگر وصال تو گردد میسرم
خشکید آب چشم من از بس گریستم
جای سرشک، خون چکد از دیدهٔ ترم
یکدم اگر به دفتر «ترکی» نظر کنی
دانی که روزگار، چه آورده بر سرم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۲ - ستاره می شمرم
پدر ز درد فراقت خون شده جگرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۰
بسکه کرد آه وفغان در حسرت گل عندلیب
غنچه را شد چاک بر تن جامه صبر و شکیب
دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست
یکنظر هرکو بدید آن حسن خوب دلفریب
بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل
نگسلد آن عهد و پیمانیکه بستم با حبیب
ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست
کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب
تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک
هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب
ملک دل شد گر چه از غوغای خیل غم خراب
میرسد شاهی که آبادش نماید عنقریب
شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق
آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۱
روزگاری صرف شد در کلبه احزان عبث
بی وصال دوست عمری رفت تا پایان عبث
اینهمه زاری و افغان بهر دیدار گلست
کی بود مرغ سحر را زاری و افغان عبث
جیب جان از خار هجران تا نگردد چاکچاک
پرگل از گلزار وصلش کی شود دامان عبث
تا نسازد شانه زیر چوب دربانان سپر
ره نیابد هر گدائی بر در سلطان عبث
حاجب و دربان برآندر گه اگر چه باب نیست
شاه ما را نیست بردر حاجب و دربان عبث
شیوه تسلیم و رسم بندگی سازد بیان
کی قلم سر میگذارد بر خط فرمان عبث
اینهمه رایات علم از بهر ما افراشتند
نیست بالله این همه آیات در قرآن عبث
بحر معنی تا نگردد موجزن در هر کنار
جای دادن لفظ را باشد میان جان عبث
سینه چون آئینه تا بر خود نگردد صیقلی
کی درآن نور علی گردد دلا تابان عبث
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶
مژده ای دل که دلبر آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در بر آمد باز
با اسیران بند غم گوئید
مژده کایام غم سرآمد باز
صف جانها بره بیارائید
کان صف آرای لشگرآمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی بر آمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
آنکه رفت از برم گر آید باز
جان رفته بتن درآید باز
صبح عیش از افق بتابد نور
ظلمت شام غم سرآید باز
باده پیما شود لب ساقی
کام مستی ز می برآید باز
مست و هشیار را برقص آرد
مطرب از نغمه ئی سراید باز
بی بران را زبرگ بی برگی
نخله کام پر برآید باز
سازد از بند هجر آزادم
سرو قدش چو دربرآید باز
همچو نور علی بروب از غیر
خانه دل که دلبر آید باز
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خرم دل یاری که نگارش چو سفر کرد
خود دست در آغوش وداعش بکمر کرد
جز یار من آن شوخ جفا کار نگاری
بی دیدن یاران نشنیدم که سفر کرد
بینائی وی را خللی راه نیابد
هر دیده که خاک ره او کحل بصر کرد
یاقوت لبش کی بود از قوت بازو
آنکس که نه خون دلش از قوت جگر کرد
لب تشنه وصلش چو مرا دید ز هجران
صد جوی روان بر رخم از دیده تر کرد
پیغام سلام از لب شیرین چو فرستاد
حنظل بدهن داشتم و طعم شکر کرد
یارب بوطن از سفرش آر سلامت
تا نور نگوید که ز ما قطع نظر کرد
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹
نٰابَتُوّ مِهْ کِهْ تِهْ مِهْرِهْ‌وَرْزی نُو کِرْدْ
نٰابَتُوّمِهْ کِهْ تِنِهْ فُرْقِتْ جِهْ خُو کِرْدْ
تِهْ فُرْقِتْ مِنِهْ رُوشِنِهْ رُوزْرِهْ شُو کِرْدْ
تِهْ عِشْقْ جِهْ هَرْ مَیْدوُنْ بَرِ سیمِهْ، هُو کِرْدْ