عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
عمریست ز اسباب غنا هیچ ندارم
چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد
معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست
چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر
سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد
غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر
برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس میزیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد
گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست
آیینه! تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم
جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد
معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست
چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر
سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد
غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر
برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس میزیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد
گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست
آیینه! تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم
جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
میام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم
از آبی ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد
چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن
به خارا تیشه میباید زد از جانی که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب
پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمیآید
به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی
به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید
به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمیآیم
گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم
از آبی ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد
چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن
به خارا تیشه میباید زد از جانی که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب
پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمیآید
به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی
به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید
به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمیآیم
گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانهای که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانهای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوختهام از زبانهای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیدهام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانهای که ندارم؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانهای که ندارم
فسونکمند هوس نیست بیبضاعتی من
کسی کلاغ نگیرد به دانهای که ندارم
به عزم بیجهتی گم نکردهام ره مقصد
خطا ندوختهام بر نشانهای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانهای که ندارم
لوای فتنه کشیدهست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانهای که ندارم
فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانهای که ندارم
اگر به دیر کبابم، وگر بهکعبه خرابم
من کشیده سر از آستانهای که ندارم
ز یأس بیدلیام گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانهای که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانهای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوختهام از زبانهای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیدهام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانهای که ندارم؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانهای که ندارم
فسونکمند هوس نیست بیبضاعتی من
کسی کلاغ نگیرد به دانهای که ندارم
به عزم بیجهتی گم نکردهام ره مقصد
خطا ندوختهام بر نشانهای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانهای که ندارم
لوای فتنه کشیدهست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانهای که ندارم
فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانهای که ندارم
اگر به دیر کبابم، وگر بهکعبه خرابم
من کشیده سر از آستانهای که ندارم
ز یأس بیدلیام گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانهای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم
چو مویکاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین
که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشکگداز دلیست پرورش من
یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔکف افسوسکردهام چه توانکرد
به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت
دگر صریح چه انشاکنمکنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت
تو سبحهگیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولویام خرده بر شعور نگیرد
کهگمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرفکشدم دل، یکیست جاده و منزل
سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل
که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
چو مویکاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین
که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشکگداز دلیست پرورش من
یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔکف افسوسکردهام چه توانکرد
به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت
دگر صریح چه انشاکنمکنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت
تو سبحهگیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولویام خرده بر شعور نگیرد
کهگمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرفکشدم دل، یکیست جاده و منزل
سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل
که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
شبیکه بیتوجهان را به یاس تنگ برآرم
ز نالهای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتیست که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن استکه تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینهای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیریام به حاصل دیگر
جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کیام بیدماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشهها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگگریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
ز نالهای که کنم کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتیست که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم
به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن استکه تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینهای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیریام به حاصل دیگر
جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کیام بیدماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشهها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگگریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد مینگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد مینگارم
تعافلتکرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم
فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد مینگارم
نه گرد میفهمم از سواری نه رنگ میخواهم از بهاری
شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد مینگارم
درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل
کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد مینگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد مینگارم
تعافلتکرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم
فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد مینگارم
نه گرد میفهمم از سواری نه رنگ میخواهم از بهاری
شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد مینگارم
درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل
کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد مینگارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد
خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری
مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد
ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها
به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد
ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی
گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم
که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل
نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
من درین بحر، نه کشتی نه کدو میآرم
چون حباب از بر خود جامه فرو می آرم
حرف او میشنوم جلوه او میبینم
پیش رو آینه ای چند ازو می آرم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در این بزم سبو می آرم
بند بندمچونی افسانهٔ دردی دارد
تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم میآیدم از طوف درش هیچ مپرس
عرفی چند به احرام وصو میارم
جهتی نیستکه در عالم دل نتوان یافت
سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگیست
این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر میدهم از یاس به باد
جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنهکامی گهر قلزم بیقدری نیست
آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است
پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز
میشوم آب و نگاهی به نمو میآرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل
غیر پیراهن رنگی که به بو میآرم
چون حباب از بر خود جامه فرو می آرم
حرف او میشنوم جلوه او میبینم
پیش رو آینه ای چند ازو می آرم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در این بزم سبو می آرم
بند بندمچونی افسانهٔ دردی دارد
تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم میآیدم از طوف درش هیچ مپرس
عرفی چند به احرام وصو میارم
جهتی نیستکه در عالم دل نتوان یافت
سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگیست
این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر میدهم از یاس به باد
جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنهکامی گهر قلزم بیقدری نیست
آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است
پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز
میشوم آب و نگاهی به نمو میآرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل
غیر پیراهن رنگی که به بو میآرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
بر آسمان رسانم و گر بر هوا برم
مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامهای
دریوزهای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم گذشته مباد آیدم به پیش
خود را از این ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرأت دیدار میزند
آیینهسان عرق کنم و بر حیا برم
پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس گداخت کنون ما و من خطاست
بیریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان تنان ز ننگ فضولی گذشتهاند
کو پنبهای که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمیرسد
جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم
مشت غبار خویش ز راهت کجا برم
گر استخوان من بپذیرد سگ درت
بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم
شایان دست بوس توام نیست نامهای
دریوزهای به قاصد برگ حنا برم
عمر به غم گذشته مباد آیدم به پیش
خود را از این ستمکده رو بر قفا برم
امید فال جرأت دیدار میزند
آیینهسان عرق کنم و بر حیا برم
پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع
شب طی شود که من نگهی تا به پا برم
پیری نفس گداخت کنون ما و من خطاست
بیریشه چند تهمت نشو و نما برم
عریان تنان ز ننگ فضولی گذشتهاند
کو پنبهای که تحفه به دلق گدا برم
تا رنج انتظار اجابت توان کشید
دست دگر به دعوت دست دعا برم
آرایشی به غیرت مجنون نمیرسد
جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم
امید نارساست دعاکن که چون حباب
بار نفس دو روز به پشت دوتا برم
بیدل ز حد گذشت معاصی و من همان
ردّ نیستم اگر به درش التجا برم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بیشبگیر شرم
میکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش
در مزاجکس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بیجرأتیست
رنگ اگر گردانده باشد نیست بیتقصیر شرم
لعل خوبان بوسهگاه حسرت پیران مباد
میکند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشتهست
از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون
بر نمیآید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما
دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمیباید مروت خواستن
نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار
کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندانگر تکلفها نباشد سد راه
بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خواندهایم
متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بیشبگیر شرم
میکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش
در مزاجکس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بیجرأتیست
رنگ اگر گردانده باشد نیست بیتقصیر شرم
لعل خوبان بوسهگاه حسرت پیران مباد
میکند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری کسی را بیعرق نگذاشتهست
از همین خفت ز خارا میچکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون
بر نمیآید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما
دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمیباید مروت خواستن
نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار
کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندانگر تکلفها نباشد سد راه
بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خواندهایم
متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
ز دشت بیخودی میآیم از وضع ادب دورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب آیینهام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت
نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چهسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد
به مستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل
بنای حسرتی در عالم امید معمورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم
که تا دست سلیمان میرسد نقش پی مورم
جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من
سراب آیینهام گل میکند نزدیکی از دورم
همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت
نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم
برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد
تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم
به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من
کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم
سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من
چهسان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد
به مستی میرساند لغزش مژگان مخمورم
به خون پیچیده میبالم نفس دزدیده مینالم
دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم
مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم
سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم
خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل
بنای حسرتی در عالم امید معمورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
چو ساغر میکشی دارد ازین اندیشهها دورم
نفس بیطاقتی را مفت ساز خویش میداند
همین پر میفشانم آشیانی نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش
که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم
چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش
که جای خون مجمر شعله میجوشد ز ناسورم
ز داغ اخترم مشکلکه بر دارد سیاهی را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل
که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش
چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغانگشتم دگر از من چه میخواهی
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشم نه عقباییست در پیشم
مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچهها دورم
درین محفل که پردازد به داد ناتوان من
شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم
محبت از شکست دل چه نقصان میکند بیدل
نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
چو ساغر میکشی دارد ازین اندیشهها دورم
نفس بیطاقتی را مفت ساز خویش میداند
همین پر میفشانم آشیانی نیست منظورم
مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش
که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم
چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش
که جای خون مجمر شعله میجوشد ز ناسورم
ز داغ اخترم مشکلکه بر دارد سیاهی را
دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم
نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل
که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم
ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش
چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم
نفس بودم فغانگشتم دگر از من چه میخواهی
ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم
نه از دنیا غم اندیشم نه عقباییست در پیشم
مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچهها دورم
درین محفل که پردازد به داد ناتوان من
شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم
محبت از شکست دل چه نقصان میکند بیدل
نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
نی سر تعمیر دل دارم نه تن میپرورم
مشت خاکی را به ذوق خون شدن میپرورم
با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است
بینفس عمریست خود را درکفن میپرورم
صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد
تخم نومیدی سپندم سوختن میپرورم
سایه وار آسودگیهایم همان آوارگیست
تیره روزم شام غربت در وطن میپرورم
پیرم و شرمم نمیآید ز افسون امل
عبرتی در سایهٔ نخلکهن میپرورم
بستهام دل را به یاد چین گیسوی کسی
در دماغ نافهای فکر ختن میپرورم
اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست
قدردان معنیام ربط سخن میپرورم
بیتماشایی نمیباشد تعلق زار جسم
در قفس زین مشت پرگل در چمن میپرورم
اشک مجنون آبیار انتظار عبرتیست
میدمد لیلی نهالی را که من میپرورم
بیدل این رنگی که عریانی ز سازش کم نبود
در قیاس ناز آن گل پیرهن میپرورم
مشت خاکی را به ذوق خون شدن میپرورم
با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است
بینفس عمریست خود را درکفن میپرورم
صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد
تخم نومیدی سپندم سوختن میپرورم
سایه وار آسودگیهایم همان آوارگیست
تیره روزم شام غربت در وطن میپرورم
پیرم و شرمم نمیآید ز افسون امل
عبرتی در سایهٔ نخلکهن میپرورم
بستهام دل را به یاد چین گیسوی کسی
در دماغ نافهای فکر ختن میپرورم
اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست
قدردان معنیام ربط سخن میپرورم
بیتماشایی نمیباشد تعلق زار جسم
در قفس زین مشت پرگل در چمن میپرورم
اشک مجنون آبیار انتظار عبرتیست
میدمد لیلی نهالی را که من میپرورم
بیدل این رنگی که عریانی ز سازش کم نبود
در قیاس ناز آن گل پیرهن میپرورم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم
که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من
بهارم هر کجا رنگیست مینازد به تصویرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنمیدارد
ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم
به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت
چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم
سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی
دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم
سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش
قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم
چو موجگوهرم باید زمینگیر ادب بودن
برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم
چه سازم سستی طالع زخویشم برنمیآرد
وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی
دهد هرکس به بادم میتواند کرد تعمیرم
ز ساز هستیام با وضع حیرانی قناعتکن
نفس در خانهٔ نقاش گم کردهست تصویرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی
بهرنگ خواببا واماندگی بودهست تغییرم
ز بیقدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی
کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم
گهی از شوق میبالمگهی از درد میکاهم
نوایگفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم
بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل
چو آه شمع یکسر رنگ میباشد پر تیرم
که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من
بهارم هر کجا رنگیست مینازد به تصویرم
کتاب صلح کل ناز عبارت برنمیدارد
ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم
به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت
چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم
سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی
دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم
سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش
قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم
چو موجگوهرم باید زمینگیر ادب بودن
برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم
چه سازم سستی طالع زخویشم برنمیآرد
وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم
غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی
دهد هرکس به بادم میتواند کرد تعمیرم
ز ساز هستیام با وضع حیرانی قناعتکن
نفس در خانهٔ نقاش گم کردهست تصویرم
نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی
بهرنگ خواببا واماندگی بودهست تغییرم
ز بیقدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی
کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم
گهی از شوق میبالمگهی از درد میکاهم
نوایگفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم
بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل
چو آه شمع یکسر رنگ میباشد پر تیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم
زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم
چو خاکستر شوم، داغم به مرهم آشنا گردد
گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم
جبین از آستان سینه صافان برنمیدارم
چو حیرت آب این آیینهها کردهست تسخیرم
چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من
که چون آبگهر رنگی ندارد خون نخجیرم
دم پیری سواد ناامیدی کردهام روشن
غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم
ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم
درین محفل نفس عمریست از دل میکشد تیرم
غباری هم ز من پیدا نشد در عرصهٔ امکان
جهان آیینه و من مردهٔ یک آه تاثیرم
فلک صد سال میباید که خم بر گردنم بندد
به این فرصت که تا سر در گریبان بردهام سیرم
ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتنها
اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمیگیرم
دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی
که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم
فنای جسم میگوبند حشری درکمین دارد
خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمیمیرم
تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل
گرفتارم نمیدانم به دست کیست زنجیرم
زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم
چو خاکستر شوم، داغم به مرهم آشنا گردد
گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم
جبین از آستان سینه صافان برنمیدارم
چو حیرت آب این آیینهها کردهست تسخیرم
چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من
که چون آبگهر رنگی ندارد خون نخجیرم
دم پیری سواد ناامیدی کردهام روشن
غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم
ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم
درین محفل نفس عمریست از دل میکشد تیرم
غباری هم ز من پیدا نشد در عرصهٔ امکان
جهان آیینه و من مردهٔ یک آه تاثیرم
فلک صد سال میباید که خم بر گردنم بندد
به این فرصت که تا سر در گریبان بردهام سیرم
ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتنها
اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمیگیرم
دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی
که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم
فنای جسم میگوبند حشری درکمین دارد
خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمیمیرم
تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل
گرفتارم نمیدانم به دست کیست زنجیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
ز سودای چشم تو تا کام گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نیام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین کز طلب بینیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جامگیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
شهید وفایم ز راحت جدایم
نه مردم به ذوقی که آرام گیرم
سیه مست شهرت نیام ورنه من هم
چو نقش نگین صبح در شام گیرم
ز بس همتم ننگ تزویر دارد
محالست اگر دانه در دام گیرم
چنین کز طلب بینیاز است طبعم
گدا گر شوم ترک ابرام گیرم
چوشبنم چه لافم به سامان هستی
مگر از عرق صورتی وام گیرم
درین انجمن مشرب غنچه دارم
زنم شیشه بر سنگ تا جامگیرم
زمانی شود خواب عیشم میسر
که چون نقش پا سایه بر بام گیرم
کمند نفس حرص صیاد عنقاست
به این نارسایی مگر نام گیرم
جهان نیست جز اعتبار من و تو
تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم
تجاهل سر و برگ هستی است بیدل
همه گر وصالست پیغام گیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام میگیرم
جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ میدارد
طنین پشهای گر بشنوم الهام میگیرم
ز فهم مدعا پر دورم افکندهست موهومی
همه با خویش اگر دارم سخن پیغام میگیرم
کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری
امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام میگیرم
هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را
که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام میگیرم
به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم
که هر مژگان فشردن روغن از بادام میگیرم
ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش
به زیر سایهٔ دیوار چندین بام میگیرم
به ذوق پایبوست هیچ جا خوابم نمیباشد
همین در سایهٔ برگ حنا آرام میگیرم
چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من
شبیخون میزنم بر چین و راه شام میگیرم
ز خاموشی معاش غنچهام تا کی کشد تنگی
لبی وا میکنم گل میفروشم جام میگیرم
به آسانی دل از بار تعلق وا نمیگردد
ز پیمان جنونکیشان گسستن وام میگیرم
تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل
زبانم میخراشدگرکسی را نام میگیرم
جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ میدارد
طنین پشهای گر بشنوم الهام میگیرم
ز فهم مدعا پر دورم افکندهست موهومی
همه با خویش اگر دارم سخن پیغام میگیرم
کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری
امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام میگیرم
هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را
که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام میگیرم
به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم
که هر مژگان فشردن روغن از بادام میگیرم
ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش
به زیر سایهٔ دیوار چندین بام میگیرم
به ذوق پایبوست هیچ جا خوابم نمیباشد
همین در سایهٔ برگ حنا آرام میگیرم
چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من
شبیخون میزنم بر چین و راه شام میگیرم
ز خاموشی معاش غنچهام تا کی کشد تنگی
لبی وا میکنم گل میفروشم جام میگیرم
به آسانی دل از بار تعلق وا نمیگردد
ز پیمان جنونکیشان گسستن وام میگیرم
تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل
زبانم میخراشدگرکسی را نام میگیرم