عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمی‌دانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که‌‌ بی‌خویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان می‌های روحانی، وزان خم‌های پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعده‌ام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
دل پر درد من امشب، بنوشیده‌‌ست یک دردی
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا می‌گرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب می‌باید، ولیکن خواب می‌ناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
ایا نزدیک جان و دل، چنین دوری روا داری؟
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا‌‌ بی‌حلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکه‌ی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
هر آنچه دوش می‌گفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازین‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقل‌ها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دل‌ها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟
دل افگاری که روی خود به خون دیده می‌شوید
چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژچو ابرویی؟
چه با لذت جفاکاری، که می‌بکشی بدین زاری؟
پس آن گه عاشق کشته، تو را گوید چو خوش خویی
زشیران جمله آهویان، گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو، مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش می‌دو، گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلام‌‌ بی‌خودی زانم که اندر‌‌ بی‌خودی آنم
چو بازآیم به سوی خود، من این سویم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم، که من ترکم تو هندویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
در کوی که می‌گردی؟ ای خواجه چه می‌خواهی؟
پابسته شدی چون من، زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی، نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمتسرمستان
در آب سجود آری بی‌مساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بیراهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی
در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟
کجا شد قول و سوگندی که خوردی؟
نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
ازین سرگشته هرگز برنگردی؟
نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی؟
نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی؟
مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی
چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی؟
میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه، ز تو شکرنوردی
چو من سرکه فروشم، پس تو شکر
بیفزا، چون به شیرینی تو فردی
منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نه، مگویش گرد کردی
نباشد راه را عار، از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی
شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
ز شرم روی ما، گل از تو بگریخت
ز گل واگشتی، این جا سر نهادی
نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه، گل را بوسه دادی
بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست
نیابی بوسه، گر چه اوستادی
برای رفع بویش این دو لب را
همی‌مالم، به خاکت من ز شادی
کجا بردارم این لب از تو، ای خاک
ولی فتنه تویی، گل را تو زادی
تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
تو دزدی و مریدی و مرادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
برون کن سر، که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام‌ بی‌نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش، که بس خوش می‌کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی
سقط‌‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی
زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنان‌‌تر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی، نی، لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌‌های او، آخر فراری
تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری
منم از دست تو،‌ بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی، شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچه دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جز وی و خود کل کل است
وی است دریای آتش، من شراری
ورا دیدم، چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم، ذره واری
خداوند، شمس دین، چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی‌ همی‌رست
همی پرید اندر لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه می‌فریبی؟
بازم به دغا چه می‌فریبی؟
هر لحظه بخوانی‌ام که ای دوست
ای دوست مرا چه می‌فریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه می‌فریبی؟
دل سیر‌ نمی‌شود به جیحون
او را به سقا چه می‌فریبی؟
تاریک شده‌‌‌ست چشم‌ بی‌تو
ما را به عصا چه می‌فریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه می‌فریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه می‌فریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه می‌فریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه می‌فریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه می‌فریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه می‌فریبی؟
ما را‌ بی‌ما چو می‌نوازی
ما را با ما چه می‌فریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه می‌فریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شده‌ست کارم، هله تا تو شاد باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی
کف دریا چه کند خواجه به جز دریایی؟
چون تو خواهی که شکرخایی، غلط اندازی
زپی خشم رهی، ساعد و کف می‌خایی
صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا
چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی
ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو
عسل و قند چه دارند به جز سرکایی؟
گرچه من روترشم، لیک خم سرکه نیم
ورچه هر جا بروم، لیک نیم هرجایی
گر تو خوبی و منم آینهٔ روی خوشت
پیش رو دار مرا چون که جهان آرایی
نی غلط گفتم، سرمست بدم، زفت زدم
کی بود آینه را با رخ تو گنجایی؟
نو فسونی‌ست مرا سخت عجب، پیش ترآ
تا به گوش تو فرو خوانم، ای بینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
تو چرا جمله نبات و شکری؟
تو چرا دلبر و شیرین نظری؟
تو چرا همچو گل خندانی؟
تو چرا تازه چو شاخ شجری؟
تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری؟
تو چرا صاف چو صحن فلکی؟
تو چرا چست چو قرص قمری؟
تو چرا بی‌بنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری؟
عاقلان را ز چه دیوانه کنی؟
ای همه پیشهٔ تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری؟
ز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبهٔ مردم شکنی؟
تو چرا پردهٔ مردم بدری؟
همه دل‌ها چو در اندیشهٔ توست
تو کجایی؟ به چه اندیشه دری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بی‌گهی نترسد
شب نیز مست گردد، بی‌نقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
می‌زن سه تا که یکتا گشتم، مکن دوتایی
یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی
بی‌زیر و بی‌بم تو، ماییم در غم تو
در نای این نوا زن، کافغان ز بی‌نوایی
قولی که در عراق است، درمان این فراق است
بی قول دلبری تو، آخر بگو کجایی؟
ای آشنای شاهان در پردهٔ سپاهان
بنواز جان ما را، از راه آشنایی
در جمع سست رایان، رو، زنگله سرایان
کاری ببر به پایان، تا چند سست رایی؟
از هر دو زیرافکند، بندی برین دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی
گر یار راست کاری، ور قول راست داری
در راست قول برگو، تا در حجاز آیی
در پردهٔ حسینی، عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه، بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند، تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی، ای خوش که می‌سرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهره‌های شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاری‌ات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه می‌خرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جان‌ها، جملهٔ جان‌ها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوش‌تر، دام تو خوش‌تر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شده‌ست این، عام شده‌ست این، نظم سخن‌ها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی