عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
ز جور دل که هیچ کس مباد چنین
سرم مباد گرم سررسید بر بالین
از آن که می دهد از اجتماع یاران باد
نمی توانم برداشت دیده از پروین
چو طفل مکتب هر صبح از سیه روزی
دهم به آمدن شاه خویشتن تسکین
گر این بود غم دوری به هر که بدخواهی
برو به دوری احباب کن برو نفرین
ور آن که باید زین گونه زیست بی یاران
به زندگانی یاران که مرگ بهتر ازین
اگر یکی نبود شام مرگ و شام فراق
پس از برای چه از خشت می کنم بالین
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
همیشه با من بیهوده خشم ورزد و کین
عجب مدار گر از من و دل جهان گیرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمین
نبرد تلخی زهر فراق از جانم
شکایت غم هجران مکر من مسکین
ز سر قصیده به سوی گریزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شیرین
سپهر قدر زمین حلم میرزا نوری
که برده مایه دانش به اوج علیین
ضمیر فهم و زبان دان و آفتاب ضمیر
سخن شناس و سبک روح و مشتری تمکین
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رایش
پیاده وار نهد رخ به راستی فرزین
زدر لفظش سین سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مایه وام خواهد شین
چو او بدیهه نویسد ضریر خامه او
کند خطاب به گردون که خیز و در برچین
زاهل خطه شیراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردین
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلی همیشه بود نازش مکان به مکین
حکیم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسین
اگر زقدرتش اگه بدی کجا گفتی
که نیست چیزی بالای آسمان برین
خدایگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم یسار را از یمین
مرا که عاصی تقصیر خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعین
نوشته ی که به من خویش را بنویس
نوشتنی نبود حال من بیا و به بین
بیا بیا که زبس خون گریستم ز فراق
چو نکته های تو گشتند اختران رنگین
من از فراق تو کان دیگرم نصیب مباد
اگر نکرده ام از خون دیده خاک عجین
زتنگ عیشی ترسیده ام که بی تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنین
شب سیاه شدی روز من ز درد فراق
گه جدایی یاران و دوستان امین
غم فراق تو برعکس دردهای دگر
شب سیاه مرا کرد روز باز پسین
اگر بگویم غمگین نیم ز دوری تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمین
اگر کناره کنی برحقی چو باز آیی
که کس نگردد با غم به اختیار قرین
به من سپهر زبیم تو دوستی میکرد
وگرنه نیست محبت سپهر را آمین
چو در رکاب نهادی به عزم رفتن، پا
به تازگی فلک سفله رفت بر سر کین
به اختیار جدا گشته ام ز همچو تویی
به اعتماد صبوری کنون بحرم همین
من از دعای تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آیم بر خویشتن کنم نفرین
مرا چه کار درین شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر این شیوه ها کند تلقین
چرا همیشه چو انگشترت نبوسم دست
منی که خانه به دوش زمانه ام چو نگین
مرا برتو فرستادن این چنین مدحی
چنان بود که فرستی گلستان نسرین
اگرچه در ثمین است شعر من، لیکن
چه قدر دارد در پیش بحر در ثمین
مدیح ذات تو هم کار طبع عالی توست
بدیهه های تو کوتا من آن کنم تضمین
نهاد پاک تو در خاک طینت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفین
اگر نخوردی از بخل تیشه هرگز کان
وگر نداشتی از موج روی دریاچین
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلی دفین بود از بهر روزهای چنین
به بحر و کان دل و دست تو کزدمی نسبت
ایا به جیب دلت بحر و کان دو خاک نشین
به مشک خط تو تشبیه چون کنم نافه
که در میانه ایشان تفاوتی یست مبین
زمشک خامه ی تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوی نافه چین
تویی فرید زمانه زردان مثلث
زمین سترون گردید و آسمان عنین
سپهر پیر که برحسب گفته ی حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزین
چو شعر تضمین فرزند عاریت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنین
همیشه تا که امنیان عالم یاری
به خاک پای امنیان خود خورند ثمین
به خاک پای تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهی پای او نهاده جبین
همیشه تا که روانی یست بر عقول فنا
بقای عمر تو بادا تو هم بگو آمین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۴
ای بصد برهان در بحث حقایق گردون
تا نموده چو توز آغاز جهان برهانی
گه پی افکنده ی از حکمت یویان کاخی
گه بنا کرده در ایوان علوم ایوانی
پرتو رای تو هر چشم خرد را نوری
صورت لفظ تو هر جسم سخن را جانی
دهر در ساحت مقدار تو بی مقداری
چرخ بر درگه تعظیم تو سر گردانی
قوت طبع من و مرتبت دانش تو
پایه عنصری و دستگه سحبانی
مردم چشم من و آرزوی خاک درت
مرکز دردی و در داره درمانی
سرورا گرچه مرا رنج ره و زحمت جسم
و الهی کرده ز جور فلک و حیرانی
هر دم از دوری درگاه تو بیچاره دلم
.........................................
ای امامی سخن انصاف که در روی زمین
نیست امروز نظیر قلمت برهانی
سخنت جان سخن بودی اگر فیض ازل
کردی از روح قدس جسم سخن را جانی
نیست الا سخن خوب تو نزلی لایق
از عقول ار سوی ارواح رسد مهمانی
دارم امید بجود ازلی کز رحمت
کند از وصل تو اندر حق من احسانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
بس عجب داری که دیدی لعل خوبان از نمک
قدرت این باشد که کرده شکرستان از نمک
از نمک پاشی لب شیرین تو فارغ نشد
تا فکندی شوری اندر بزم مستان از نمک
پسته خندان گشوده بذله شیرین بگفت
نرخ شکر کرد آن شکر لب ارزان از نمک
قند از شکر کند قنادی ای بس این عجب
کان نمکدان از حلاوت ریخته آن از نمک
بر سر سیخ مژه بس دل زدی ایچشم مست
مستی و داری کباب و خیز بستان از نمک
گر بزخمی کس نمکساید کند افغان زدرد
جز لبت کاوریش دلرا کرده درمان از نمک
جز بنفشه خط که سر زد از نمک زار لبت
کی بنفشه سر زده یا شاخ ریحان از نمک
خضر آسا تازه و تر خط سبزت از چه ماند
گر نخورشید است هرگز آبحیوان از نمک
دوش وصف آن لب شکرفشان خامه نگاشت
کرد پرآشفته یکسر جیب و دامان از نمک
چون نمک نام علی را هم عدد شد لاجرم
زان سخن را چاشنی بخشد سخندان از نمک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
ابریست کاو ندارد آثار فیض باران
چشمی که گریه اش نیست روز وداع یاران
لعل تو در شکرخند پرگریه چشم عاشق
بر خنده گل آری ابر است اشکباران
جانا قرار رفتن بهر سفر نهادی
گویا حذر نداری از آه بیقراران
غوغای دوستداران در فرقتت عجب نیست
در هجر گل عجب نیست نالند اگر هزاران
در هیچ گلستانی بی خار بن نبینی
خارند عشق بازان در کوی گلعذاران
در میکده چه سر است یا رب که اندر آنجا
گیرند تاج شاهی از خیل خاکساران
درویش کسوت فقر بر تن اگر کند راست
عار آیدش که پوشد تشریف شهریاران
یارب چه زور و پنجه است در کودکان اینشهر
یک نی سوار از این خیل تازد بشهسواران
گفتی بوقت رفتن بردار توشه از وصل
درد خزان نداند آسوده در بهاران
کی یادگار باشد از قامت دلارام
گر سرو صد هزار است در طرف جویباران
نشناختی زوصلش آشفته هجر آید
باشد عذاب دوزخ بهر گناه کاران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
عید است و ساقی با قدح سرمست و خمار آمده
می خورده و سرخوش شده در شهر و بازار آمده
زاهد بیاور سبحه را زنار بستان در عوض
کان مغبچه در بتکده با زلف و زنار آمده
جمشید فرخ کوکبه در بزم گردون هر شبه
خوردی می از این مشربه اینک پدیدار آمده
افراشت زلفش رایتی از کفر دارد آیتی
ای بت پرستان همتی کاین بت زفرخار آمده
من آزمودم بارها می میبرد آزارها
گلنار بس رخسارها زین آب گلنار آمده
زآن باده منصور دم بر ریشه من صور دم
تا خیز از خواب عدم سر بر سردار آمده
بگشا در میخانه را گردش بده پیمانه را
از سر بنه افسانه را کاین عید خمار آمده
آن قامت چالاک بین آن روی آتشناک بین
آن لعل چون ضحاک بین با زلف چون مار آمده
از زلف مشکین سلسله پرنافه شد این مرحله
مشک است بار قافله از چین وتاتار آمده
ای عاقلان تدبیر کو دیوانه زنجیر کو
آن ماه با روی نکو چهره پری وار آمده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
آبروی تیغ را خونگرمی بسمل برد
کی تواند صرفه ای از قتل ما قاتل برد
چشم همراهی مدار از کی که موج از جوش بحر
کی تواند کشتی خود را سوی ساحل برد
خضر را هم آگهی از کعبه ی توفیق نیست
چون کسی از جستجو راهی به این منزل برد؟
مژده بادا مرغ دل ها را که می بینم دگر
بر سر آن دست شهبازی که زنگ از دل برد
خضر دایم در سر کوی مغان چون روزگار
جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد
از شرافت هرکه با ما دم زند، تر می شود
خاک هرکس در ره سیلاب آرد، گل برد
لذت دشنام او دل می برد از کف سلیم
همچو شیرینی ندیدم من که تلخی دل برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در تقاضا
ای شکنج آستینت موج دریابار جود
ای سپهر پیر را ذات تو فرزند خلف
کاروانی کز دیار همتت گردد روان
نقش پای ناقه اش گوهر دهد همچون صدف
روی بر خاک درت سوده ست بهر کسب نور
بی سبب نبود به روی ماه، آثار کلف
جانب خارا دود بر کینه خواهی همچو آب
بشنود گر شیشه از حفظ تو بانگ لاتخف
گرچه همت می کند منعم، ولی در پیش تو
عرض حال خویش می گویم، تکلف برطرف
سیلی امواج این دریا مرا بی تاب کرد
تا به کی دندان فشارم بر دل خود چون صدف
شد لباسم بس که رهن باده در میخانه ها
چون نهال تاک نبود سترپوشم غیر کف
بر سر دستار من هرگه نسیمی بگذرد
همچو گل افتد ازو هر پاره ای بر یک طرف
کهنه کفشم را که شد سوراخ در سرپنجه اش
کرده سر بیرون ازو انگشت پایم چون کشف
چون جلاجل، زردگوشانم به دور دایره
ایستاه، می زنند از روی طعنه کف به کف
کاین چه اوقات است، بر حال تو رحم است ای سلیم
کس مبادا همچو من تیر ملامت را هدف
همگنان را ماتمم باشد عروسی، تا به کی
شیون من باعث عیش کسان باشد چو دف
نه فلک در موج خیز از آب گوهرهای من
خشک لب از تشنگی من همچو دریای نجف
ای سحاب وادی لب تشنگان، بر آتشم
قطره ای افشان، مگر کم گرددم این تاب و تف
دست پرورد وفایم، بی حقیقت نیستم
گر کسی نیکی کند با من، نمی گردد تلف
در تلافی گوهر شهوار می گیرد ز من
قطره ی آبی دهد گر روزگارم چون صدف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدنها
حبابش داغ های سینه، موجش دل تپیدن ها
تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدن ها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدن ها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدن ها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفل ها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دل ها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصل ها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان
تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی
فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه
سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
باز دل را در غم هجران گل پیراهنی
غنچه آسا تکمهٔ چاک گریبان دیده ام