عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سهی سروا گذاری سوی ما کن
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
خلاف رای خود روزی وفا کن
ز روی لطف و یاری رحمت آور
بدین بیچاره و تندی رها کن
بهار آمد زمانی خوش برآسا
عزیز من به ترک ماجرا کن
به عشق روی تو شد مبتلا دل
به وصلت چاره این مبتلا کن
الا ای مردم چشم جهان بین
به محراب دو ابرویش دعا کن
ز خوان وصل تو بس بی نواییم
ز لطفت رحمتی بر بینوا کن
به کوری حسودان یک دو روزی
بیا جانا و رو در روی ما کن
تویی شاه جهان و من گدایی
نظر گر می کنی سوی گدا من
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
خلاف رای خود روزی وفا کن
ز روی لطف و یاری رحمت آور
بدین بیچاره و تندی رها کن
بهار آمد زمانی خوش برآسا
عزیز من به ترک ماجرا کن
به عشق روی تو شد مبتلا دل
به وصلت چاره این مبتلا کن
الا ای مردم چشم جهان بین
به محراب دو ابرویش دعا کن
ز خوان وصل تو بس بی نواییم
ز لطفت رحمتی بر بینوا کن
به کوری حسودان یک دو روزی
بیا جانا و رو در روی ما کن
تویی شاه جهان و من گدایی
نظر گر می کنی سوی گدا من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
دلا این عشق بازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
شب هجرش درازی تا به کی بی
سهی سروا مکن جز راستی هیچ
بهل بازی که بازی تا به کی بی
زبان با ما دلت با دیگرانست
بگو این حقّه بازی تا به کی بی
دلم در بوته هجران به زاری
نگویی جان گدازی تا به کی بی
کبوتروار شد در مهربانی
مجو دوری که بازی تا به کی بی
مکن مر دوستان را خوار و غمخوار
چنین دشمن نوازی تا به کی بی
نیاز ما به وصلت هست بسیار
تو را این بی نیازی تا به کی بی
سرافکندست نرگس پیش چشمت
ترا این سرفرازی تا به کی بی
مرا خرقه به خون دیده پالود
به خون جامه نمازی تا به کی بی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
تا که مهر مهرم از درج وفا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
بی خطایی از چه رو راه خطا برداشتی
ای بت سیمین بر نامهربان سنگ دل
شرم بادت بی گناهی دل ز ما برداشتی
نارسیده از گلستان رخت بویی به ما
از چه معنی خنجر خار جفا برداشتی
ای دل آشفته ی شیدای سرگردان بگو
کز میان مهربانان خود که را برداشتی
آنکه از جان و جهانت در طلب سرگشته بود
چون تو را گشتست از او خاطر چرا برداشتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
دلم ببردی و دانم که قصد جان داری
سر بریدن پیوند دوستان داری
نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی
نه رسم و عادت یاران مهربان داری
به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان
که خسته ای چو من زار ناتوان داری
تو را کجا ز من مستمند یاد آید
که صد هزار چو من بنده در جهان داری
چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی
همیشه با من دلخسته سرگران داری
به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل
تو تا به چند غم عشق را نهان داری
جهان به عید وصالت امیدها دارد
مباش غافل از اندیشه جهانداری
سر بریدن پیوند دوستان داری
نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی
نه رسم و عادت یاران مهربان داری
به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان
که خسته ای چو من زار ناتوان داری
تو را کجا ز من مستمند یاد آید
که صد هزار چو من بنده در جهان داری
چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی
همیشه با من دلخسته سرگران داری
به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل
تو تا به چند غم عشق را نهان داری
جهان به عید وصالت امیدها دارد
مباش غافل از اندیشه جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
جانا چه باشد ار دل ما را دوا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
رحمی به حال زار من بینوا کنی
ای لعل تو چو آتش و روی تو همچو ماه
باشد که از کرم گذری سوی ما کنی
دادی هزار وعده به وصلم ز لطف خویش
باشد کز آن هزار یکی را وفا کنی
عمریست تا ز جور غمت خسته خاطرم
با من بگو تو راست که تا کی جفا کنی
تا کی در وصال ببندی به روی من
تا کی به داغ هجر مرا مبتلا کنی
بر دوستان خویش ستم می کنی چرا
دایم تو کام دشمن ما را روا کنی
ای دل تو تا به کی ننشینی ز جست و جوی
بی شک جهان تو در سر این ماجرا کنی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساختی خوارم، بعاشق گلعذاران این کنند؟
از نظر افکندیم، یاران بیاران این کنند؟
کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار
دیده ای هرگز به صیدی شهسواران این کنند؟
سوخت جانم از خمار و ساقیم جامی نداد
ساقیا در انجمن با میگساران این کنند؟
مرهم لطف از تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دلفگاران این کنند؟
میکنی هر دم بمن ظلمی نگاران دلبرا
با اسیران بلا در روزگاران این کنند؟
هوشیاران را نباشد جز جفا قسمت طبیب
حیرتی دارم چرا با هوشیاران این کنند
از نظر افکندیم، یاران بیاران این کنند؟
کشت و افکند و به فتراکم نبست آن شهسوار
دیده ای هرگز به صیدی شهسواران این کنند؟
سوخت جانم از خمار و ساقیم جامی نداد
ساقیا در انجمن با میگساران این کنند؟
مرهم لطف از تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دلفگاران این کنند؟
میکنی هر دم بمن ظلمی نگاران دلبرا
با اسیران بلا در روزگاران این کنند؟
هوشیاران را نباشد جز جفا قسمت طبیب
حیرتی دارم چرا با هوشیاران این کنند
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۸
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
کار فلک همیشه بما نیست جز جفا
آه این چه کارهاست چها می کند فلک
می افکند مدام ز خوبان جدا مرا
کاری که خوب نیست چرا می کند فلک
تا نسبتی بخود دهدم از یگانگی
قدر مرا همیشه دو تا می کند فلک
می پرورد نهال قد دلبران بناز
ما را نشان تیر بلا می کند فلک
محبوب نیست بهر چه چندین جفا و جور
بر عاشقان بی سر و پا می کند فلک
مقصود ما وفاست فضولی ولی چه سود
با ما مخالف است جفا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
کار فلک همیشه بما نیست جز جفا
آه این چه کارهاست چها می کند فلک
می افکند مدام ز خوبان جدا مرا
کاری که خوب نیست چرا می کند فلک
تا نسبتی بخود دهدم از یگانگی
قدر مرا همیشه دو تا می کند فلک
می پرورد نهال قد دلبران بناز
ما را نشان تیر بلا می کند فلک
محبوب نیست بهر چه چندین جفا و جور
بر عاشقان بی سر و پا می کند فلک
مقصود ما وفاست فضولی ولی چه سود
با ما مخالف است جفا می کند فلک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قد برافراخته آفت جانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای
غمزه را شیوه مردم کشی آموخته
شوخ مردم کش بی رحم و امانی شده ای
تو و یوسف دو عزیزید که مقبول جهان
او زمانی شده است و تو زمانی شده ای
رونق باغ جهان غنچه و سرو و گل تست
گل رخی سرو قدی غنچه دهانی شده ای
پیش ازین سنگ جفا بر من دیوانه مزن
خویش را طفل مپندار جوانی شده ای
عدم آهن دهنت تنگ یقین است ای دل
تو خطا کرده مقید بگمانی شده ای
تیر آه تو فضولی ز فلک می گذرد
باز با قامت خم سخت کمانی شده ای
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - ادیب الممالک
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۳
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شبی که غیر در آن آستان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، بتو ای باغبان نمیماند
بدامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
فغان، که راز محبت بسینه میخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتی او بدگمان نمیماند
ز مهر او ز کسانم، غمی، نمیدارم
که ماه من بکسی مهربان نمیماند!
دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نمیماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو ای آسمان نمیماند!
رساند مژده ی وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاین بآن نمیماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباری ازین کاروان نمیماند
خوشم ز گریه بکویش ز بهر غیر آنجا
ز نقش پای من آذر/ نشان نمیماند
مرا شکایتی از پاسبان نمیماند
ز پنجروزه تماشای گل، دریغ مدار
که باغ گل، بتو ای باغبان نمیماند
بدامت آیم و، دانم که مرغ هیچ چمن
ز شوق دام تو، در آشیان نمیماند
فغان، که راز محبت بسینه میخواهم
نهان کنم ز تو، اما نهان نمیماند!
بمصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم
که بعد از آشتی او بدگمان نمیماند
ز مهر او ز کسانم، غمی، نمیدارم
که ماه من بکسی مهربان نمیماند!
دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش،
بماند آنچه بدل، بر زبان نمیماند!
فتاد کار به آه شبانه ام، فرداست
که روز خوش بتو ای آسمان نمیماند!
رساند مژده ی وصل تو قاصد و، خجل است
چگونه شاد شوم؟ کاین بآن نمیماند!
فغان که اشک من امشب اگر بروز وداع
بجا غباری ازین کاروان نمیماند
خوشم ز گریه بکویش ز بهر غیر آنجا
ز نقش پای من آذر/ نشان نمیماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
نهی چو نام سگ خود، بمن مرا طلبی
نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
بخنده چون گذری از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
عجب مدان که غلام ایاز شد محمود
بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی
کند ز شیره ی عناب لب، دهان شیرین
کسی که تلخ شدش کام از می عنبی
بغیر من، که از آن لب شنیده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبی؟!
چگونه درد خود آذر بیار خود گویم؟!
حدیث او همه ترکی و، حرف من عربی!
نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
بخنده چون گذری از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
عجب مدان که غلام ایاز شد محمود
بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی
کند ز شیره ی عناب لب، دهان شیرین
کسی که تلخ شدش کام از می عنبی
بغیر من، که از آن لب شنیده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبی؟!
چگونه درد خود آذر بیار خود گویم؟!
حدیث او همه ترکی و، حرف من عربی!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی
صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر