عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۲ - مس وجود
رو بر نتابم از تو گرم تیر می زنی
خورسند ار مرا تو به شمشیر می زنی
گر تیغ می زنی سپرم پیش تیغ تو
هر چند بی جنایت و تقصیر می زنی
تیغ ازمیان کشیده داری سر زدن
غمگین از این رهم که چرا دیر می زنی؟
من پیش تو چو صورت تصویر مانده ام
بیهوده زخم تیغ، به تصویر می زنی
با دست خود اشاره به ابروت می کنی
هشدار، دست بر دم شمشیر می زنی
نخجیر را به تیر و کمان می زنند خلق
جانا! به تیر غمزه تو نخجیر می زنی
دلهای بسته در گره زلف تو بسی ست
تا کی گره به زلف گره گیر می زنی
«ترکی» به یار پنجه فکندن نه حد توست
زنهار از آن که پنجه تو با شیر می زنی
گویا مس وجود تو خواهی طلا شود
خود را بر آن وجود چو اکسیر می زنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۴ - بهای بوسه
گر بدین سان کنی تو جلوه گری
دل خلقی به جلوه ای ببری
پرده از رخ اگر براندازی
پردهٔ صبر عاشقان بدری
مادر روزگار کی زاید؟
بعد از این چون تو نازنین پسری
نیست چیزی عزیزتر از چشم
تو زچشمان من عزیزتری
نمک عشق تو کند کورم
گر گزینم به جای تو دگری
به تنم جان رفته باز آید
بر مزارم اگر کنی گذری
نظری کن به سوی من که بری
زنگ غم از دلم به یک نظری
آه سوزنده تر از آتش من
نکند در تو گل بدن اثری
پرسشی کن ز چشم بیمارت
اگر از حال من تو بی خبری
جان «ترکی» بهای بوسهٔ توست
گر چه باشد بهای مختصری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۷ - نکهت عنبر
آنانکه ز عشق تو مرا طعنه زنندی
ای کاش! چو من عاشق و دیوانه شدندی
گر عاشق و دیوانه شدندی چو من امروز
خود طعنه به دیوانگی من نزدندی
احوال دل مرغ گرفتار چه داند؟
مرغی که یکی روز نیفتاده به بندی
بنما رخ چون مجمر آتش که بسوزیم
از مردمک دیده برای تو سپندی
از چشم حسودان بداندیش بیندیش
ترسم به وجود تو رسانند گزندی
سر تا قدمت بسکه بود دلکش و شیرین
جانا! نی قندی تو و یا تاجر قندی
از باد صبا می شنوم نکهت عنبر
در زلف تو گویا مجاور شده چندی
از قافله پس ماندهٔ مسکین خبرت نیست
ای قافله سالار! که بر پشت سمندی
گو در سر سودایی من پند نگیرد
آن کس که مرا می دهد از عشق تو پندی
«ترکی» نتواند ز کمند تو گریزد
کز زلف تو در گردنش افتاده کمندی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۸ - قرص آفتاب
جانا! چرا نپوشی بر روی خود نقابی؟
تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟
یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون
یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی
مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت
چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی
شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی
آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت
جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت
آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی
لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن
آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی
ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات
شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۹ - بادهٔ عشق
دلم باشد اسیر خوب رویی
نگاری، شوخ و شنگی، تندخویی
سر من در خم چوگان زلفش
بود سرگشته تر گویی ز گویی
چو یاد آید مرا محراب ابروش
کنم هر دم ز خون دل وضویی
ز هجر قامت و موی میانش
تنم گردیده لاغرتر ز مویی
بیفکن ساقیا! خشت از سر خم
معطر کن دماغم را ز بویی
ز زهد خشک جانم در عذاب است
بده جامی که تر سازم گلویی
مرا همره سوی میخانه میبر
بنه از می به دوش من صبویی
کرم کن ساقیا! از سوزن می
جراحات دلم را کن رفویی
بیا «ترکی» تو هم از بادهٔ عشق
بزن جامی، برآر از سینه هویی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۰ - منزل عشق
رویی چگونه رویی، روشن چو ماهتابی
مویی چگونه مویی، صد نافه مشک نابی
ابرو کمان رستم، گیسو کمند سهراب
مژگان ز دل نشینی تیر فراسیابی
رخسارت از سپیدی، مانند سینهٔ باز
گیسویت از سیاهی، همچون پر غرابی
از خط و خال گیسو، مطلوب خاص و عامی
وز قد و چشم و ابرو، محبوب شیخ و شابی
در لعل آبدارت، آب بقاست پنهان
دریاب تشنگان را گر می کنی ثوابی
ای پادشاه خوبان! با من چرا چنینی
در پاسخ سؤالم کی می دهی جوابی؟
زین بیش می نمودی، با من عتاب و نازی
و اینک نمی نمایی نه ناز و نه عتابی
مست است ترک چشمت، خنجر به کف ز مژگان
تا فتنه ای نسازد کی می رود به خوابی؟
گر در حضور هستی، ور در غیاب هستی
چون جسم در حضوری، چون روح در غیابی
چندی ست کز فراغت، شب ها ز غصه تا صبح
خوابم نرفته در چشم، چشمم ندیده خوابی
«ترکی» ز منزل عشق، منزل مکن فراتر
با عشق همسفر باش، تا کام دل بیابی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۴ - دلبر پریوش
رویی چگونه رویی، چون ماه آسمانی
قدی چگونه قدی، چون سرو بوستانی
بر ماه آسمان نیست هرگز چنین لطافت
بر سرو بوستان نیست این ناز و دل ستانی
بستان چو سرو قدت هرگز به خود ندیده
چون ماه آسمان نیست در آسمان نشانی
گیسوی تابدارت هر حلقه اش کمندی
مژگان دل نشینت هر یک سر سنانی
بوسیدن رکابت مشکل بود رهی را
از بس گران رکابی، از بس سبک عنانی
دانم که با من از چیست بی مهری تو جانا!
من پیر سال خورده تو دلبر جوانی
لیکن مرانم از در هر چند ناتوانم
زیرا که چون سگانم قانع به استخوانی
گر خود پری نه ای تو ای دلبر پریوش
دایم چرا پری وار، از چشم من نهانی؟
صبح امید «ترکی» چون شام شد ز هجرت
این پیر ناتوان را دریاب تا توانی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۶ - اختر رخشنده
ای خاک سر کویت، کحل الصبر عاشق!
از چیست نمی پرسی، از کس خبر عاشق
سر در قدمت بازد، جان پیشکشت سازد
از لطف اگر آیی، روزی ببر عاشق
پا از سر کوی تو، هرگز نکشد بالله
گر خار مغیلان است، در رهگذر عاشق
بر روی تو در گلزار، ای گلبن رعنایی
گلها همه چون خار است، پیش نظر عاشق
بی نور جمال تو، ای اختر رخشنده!
پیوسته بود یکسان، شام و سحر عاشق
در باغ جهان تا راست، شد قامت دلجویت
از حسرت بالایت، خم شد کمر عاشق
شبها ز غمت تا صبح، چون سیل که از کهسار
خونابه بود جاری، از چشم تر عاشق
ز ابروی کمان آسات گر تیر همه بارد
جز سینه پر حسرت، نبود سپر عاشق
خصمش بود ار رستم، از خصم ندارد غم
تا سایهٔ تو جانا! باشد به سر عاشق
«ترکی» ز سر کویت، گر بار سفر بندد
کو غیر پشیمانی، زاد سفر عاشق
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۰۵ - شبستان عمر
« پدر درد هجرت دوایی ندارد
غریب وطن، آشنایی ندارد»
پدر تا تو رفتی ز شهر مدینه
دلم بی حضورت صفایی ندارد
چگویم پدر جان که بی شمع رویت
شبستان عمرم ضیایی ندارد
تو در کربلایی و مرغ خیالم
به جز سوی تو میل جایی ندارد
در اینجا مرضیت چه سازد به بستر
که جز غم،دوا و غذایی ندارد
غریب است آنکس که در خانهٔ خود
به سر سایهٔ آشنایی ندارد
دلم خون شده در بیابان هجرت
به جز وصل تو رهنمایی ندارد
من از درد هجرتو مشکل برم جان
که دردم رموز شفایی ندارد
چسان زندگانی کنم بی سکینه
که یکدست، هرگز صدایی ندارد
همی ترسم از آرزویش بمیرم
که این دار فانی، بقایی ندارد
بگو با علی اکبر مه لقایت
که درد جدایی، دوایی ندارد
شود روزی آیا که بینم جمالت
که دنیا بقا و وفایی ندارد
بیاد تو و نینوای تو صغرا
چو نی، جز نوایت، نوایی ندارد
پدر ای که سر منزل کوی عشق ات!
طریقی بود که انتهایی ندارد
به دربانی ات«ترکی» امید دارد
دریغا که برگ و نوایی ندارد
ندارد به دل آرزویی به دنیا
که او جز غم کربلایی ندارد
در این غم به وی کار گردیده مشکل
به غیر از تو مشکل گشایی ندارد
به دربانی خود کنی گر قبولش
به قصر جنان اعتنایی ندارد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵ - آرزوی وصل
راهی ست پر خطر ره عشق تو ای نگار!
کس بی خطر، به منزل از این رهگذر نرفت
در آرزوی وصل تو روزم به شب رسید
عمرم سر آمد و شب هجرت به سر نرفت
رفت آن چه بود در نظرم جلوه گر ولی
غیر از خیال روی توام کز نظر نرفت
از حسرت لطافت یاقوت لعل تو
یک شب سحر نشد که زچشمم گهر نرفت
پیک نظر به دیدن چشم تو شد روان
تا حد خط و خال تو نزدیکتر نرفت
هر چند گفتمش قدمی پیشتر گذار
از ترس تیر غمزهٔ تو پیشتر نرفت
دل از برم برفت، ولی را ضیم از او
کز چنین طرهٔ تو به جایی دگر نرفت
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - ماه یا که خورشید
ای به رخسارهٔ تو زلف سیاه
چون غرابی به شاخ گل آونگ
روی تو ماه یا که خورشید است
موی تو سنبل است یا شبرنگ
خال بر عارض تو جا کرده
همچو هندو، میان شهر فرنگ
بی توام باشد این جهان فراخ
در نظر همچو چشم سوزن تنگ
شهدسان، نوشمش به جای شراب
گر بریزی به ساغرم تو شرنگ
ما به صلحیم دائما با تو
تو به مایی مدام بر سر جنگ
هر چه نزدیکتر شوم با تو
تو گریزی زمن به صد فرسنگ
من زکوی تو پاکشم هیهات
به سرم گر زچرخ بارد سنگ
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - تاب عشق
افتاده است از نظرم ماه و آفتاب
تا چشم بر جمال تو مه رو گشوده ام
رخسار آتشین تو تا دیده ام به چشم
همچون سپند بر سر آتش غنوده ام
تب خال تب عشق تو مانده است بر لبم
زان دم که بر لب تو لب خویش سوده ام
در عشق تو چه اشتر نقاره خانه ام
از بس زعمر و زید، ملامت شنوده ام
مشکل که آب ما و تو یک جو رود بتا!
من بخت خویش راهمه وقت آزموده ام
هر چند تو به جور و جفایم فزوده ای
من همچنان به مهر و وفایت فزوده ام
زان پیش کاشقان تو از عهشق دم زنند
من پاسبان در گه عشق تو بوده ام
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برفت آن مه بی مهر از کنار امشب
کنم ز جان و تن و عمر خود کنار امشب
بدین امید که گیرم عنان مرکب او
پیاده رفتم و آن ماهرو سوار امشب
برفت یار و من اندر قفاش رخت حیوة
برون کشیدم از این دارو این دیار امشب
چون گرد باد دویدم که گیرمش دامن
بغمزه گفت بمان خوش در انتظار امشب
قرار نیست مرا در دل و توان در تن
که رفت از کفم آن زلف بیقرار امشب
ستاره می شمرم تا که سرزند خورشید
که رفت ماه من از چشم اشبکار امشب
بغیر پیرمغان کس نگشت عقده گشا
که لطف او شکند بازوی خمار امشب
بریز ساقی از آن آب آتشین که مرا
فتد به خرمن صبر و سکون شرار امشب
فراق یار، به «حاجب » نصیب و قسمت نیست
که واصل است بدان یار گلعذار امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خورشید اگر زانکه به سیمای تو ماند
از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟
گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند
دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند
دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان
دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟
جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس
صیاد ار از قفس تن بپراند
تابوت مرا بر سر راهش بگذارید
تا بو که به من دامن نازی بفشاند
ای صبح سعادت بدم از مشرق امید
تا ظلمت غم در همه آفاق نماند
آمد بسرم باز نگیرید عزایش
مرکب بگذارید به نعشم بدواند
کی رشته پیمان تو جانا گسلانم
گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند
در میکده عشق طلب نشئه جاوید
کاین باده خمار آرد و این عیش نماند
این خودسری از چیست فلک را که ز دامان
بذر طرب امروز، به عالم نفشاند
بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا
چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دلدار دوست ترک سفر کرد ساز باز
یا رب بوصل او سبب خیر ساز باز
ساز سفر به شهر صفر کرد باز یار
ای کاش باز از سفر آید صحیح و ساز
کوته چو روز وصل بود سال و ماه عمر
شرح غم تو و شب هجران بود دراز
ساقی تو باز کن سر مینا که بازگشت
ابواب عدل باز و ره جنگ و کین فراز
در کعبه ایم و مرحله پیمای کوی تو
مستغرق حقیقت و آلوده مجاز
چشم سیاه مست تو یغمای دین کند
آری به ترک می سزد آئین ترکتاز
محراب ابروان بنما پیش عاشقان
تا کس به قبقبه نبرد بعد از این نماز
منسوخ شد جراز و محن در زمان تو
ای عارض تو همچو محن ابروان جراز
رخ برفروخت لاله، تو رخ نیز برفروز
قد برفراخت سرو تو قد باز برفراز
«حاجب » نیازمند تو را کبر و ناز نیست
نازت کشم از آنکه توئی قبله نیاز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ناز تو کشیم ای ز سر تا قدمی ناز
با ناز تو گشتیم به عمری همه دمساز
راز تو نهفتم به دل و ناز تو در جان
تا کس نشود واقف از این ناز و از این راز
ز آغاز به پیشانی من عشق تو شد ثبت
انجام کجا محو شود سکه آغاز
در علم بهر دور توئی بر همه اعلم
وز حسن بهرکوی توئی از همه ممتاز
تا لعل لبت گشت به شیراز شکرپاش
شد عقرب جرار همه شکر اهواز
در روز و شبی شمع و مه و مشعل خورشید
کس نیست در این مرتبه با شخص تو انباز
در حسن بسی واحد و فردند در این دور
یک تن چو تو نبود به جهان شاهد و طناز
در حرفه و صنعت همه شبهند ولیکن
بسیار بود فرق ز خراز و ز خباز
«حاجب » نشود منطفی از هر پف و فوتی
آن شمع که روشن ز خدا گشت به شیراز
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳ - درد بی دوا
گفتم به یار غمزه چشم تو دلرباست
لعل تو شکر است کلام تو جان فزاست
زلف تو عنبر است ز کاتش به ما رواست
ای نازنین صنم دل تو مایل جفاست
عمر عزیز ماست چه حاصل که بی بقاست
یکدم ز دام عشق تو جانا رها شدم
بنگر چسان به درد و الم مبتلا شدم
از بهر تو ز قوم و ز خویشان جدا شدم
«تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم »
«بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست»
از بهر تو مدام اسیرم به درد و غم
جور و جفا بس است رها کن مرا زغم
زلف سیاه تست چه پرپیچ و پر زخم
چشمت گر اندکی به سیاهی زند رقم
فیروزه را نظر چه کنی دیده را جلاست
تکذیب غیر، نقص کمالت نمی‌شود
ماه بلند همچو هلالت نمی‌شود
ابروی زرد نقص جمالت نمی‌شود
... الت نمی‌شود
سر سوره کلام خدا اکثرش طلاست
ترسم از آنکه مرگ هوای دلم کند
تب عارضم گرفته اجل غافلم کند
غسال شوید و بر دو در گلم کند
رفتم بر طبیب علاج دلم کند
آهی کشید و گفت که این درد بی دواست
چشم طمع بپوش تو ایدل از این جهان
پیمانه پر کنیم چه از پیر و از جوان
روزی به عزم سیر به صحرا شدم روان
صیاد می دوید و اجل از پیش دوان
گفتم مرو مرو که تو را مرگ در قفاست
ساقی ز جای خیز و میم در پیاله کن
بر رغم مدعی ز غمم آه و ناله کن
ما را به خاندان مروت حواله کن
«حاجب » به خم باده وحدت غساله کن
گر زین میانه جام ببرم شاهدم خداست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰
تا گل وصلت بدامان دسترس باشد مرا
دسترس بر دامن گل کی هوس باشد مرا
طایر گلزار قدسم من گلستان جهان
تنگ تر از حلقه دام و قفس باشد مرا
وز نگاهی گرچه خوبان صید دلها میکنند
شاهبازی ز آشیان حسن بس باشد مرا
دلبرا از جستجوی کوی وصلت در جهان
یکنفس فارغ نباشم تا نفس باشد مرا
گر چه مست عشق را میر و عسس درکار نیست
غمزه ات میر و نگاه تو عسس باشد مرا
از ضعیفی گر ندارم قوت پشه ولیک
خصم اگر شهباز گردد چون مگس باشد مرا
در ازل نور علی عالیم خوانده خدا
روز محشر نام من فریاد رس باشد مرا