عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۹
دست ما کی رسد به بالایت
خیز تا سر نهیم بر پایت
بعد ازین تا که زندگی باشد
سر ما و آستان سودایت
ور نیابیم کام دل از تو
جان ببازیم در تمنّایت
وه که روزم چه تیره می دارد
عنبرین زلف یاسمن سایت
در همه باغ و بوستان گشتم
نیست سروی به قدّ و بالایت
وه که خورشید را خجل کرده ست
نور رخسار عالم آرایت
ای بسا دل که داده ست به باد
آن سر زلف باد پیمایت
وی بسا جان که آمده ست بر لب
در هوای لب شکرخایت
شب و روزم اسیر غم دارند
زلف رعنا و روی زیبایت
غمزه ات تیر می زند در چشم
دیده مستغرق تماشایت
مردمی کن بیابه نزد جلال
تا کند در دو چشم خود جایت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۲
چون مرا بر رخ خوبت نظر افتاد
آتش عشق توام در جگر افتاد
پای چون در ره عشق تو نهادم
در سرِ من هوس ترک سر افتاد
جان ز من خواسته ای بر تو فشانم
چون ترا چشم بر این مختصر افتاد
بر رخم دیده هر آن قطره که بارید
گوهری بود که بر روی زر افتاد
پیش ازین رسم تو دلجویی ما بود
خود چه افتاد که این رسم بر افتاد
چون گهر رسته دندان تو دیدم
گوهر اشک خودم از نظر افتاد
در چمن سرو چو بالای ترا دید
شد سراسیمه و از پای درافتاد
آمد از طالع خود نیک غریبم
که ترا نزد غریبان گذر افتاد
چون جلال از ازل آمد به جهان مست
لاجرم تا به ابد بی خبر افتاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۳
چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد
چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد
دل از میان غمت بر کنار بود ولیک
به آرزوی کنار تو در میان افتاد
گل از خجالت رخسار تو برآمد سرخ
چو عکس روی تو بر روی گلستان افتاد
شدند عالمی اندر هوات سرگردان
چو پرتوی ز جمال تو بر جهان افتاد
در آن زمان که همی ریخت خون دل کی بود
که چشم مست تو با حال عاشقان افتاد
به گرد دام غمت بر امید دانه وصل
بسی بگشت دلم عاقبت در آن افتاد
جلال در ازل از بستگان زلفت بود
گمان مبر که به دام تو این زمان افتاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۴
در میان چشم و دل خون اوفتاد
راز ما از پرده بیرون اوفتاد
چشم مستت دلربایی پیشه کرد
فتنه ای در ربع مسکون اوفتاد
پرتوی زد عکس رویت بر فلک
غلغلی در اوج گردون اوفتاد
مرحبا ای جان جانها کز رخت
فال مشتاقان همایون اوفتاد
هر سحر کآید صبا از کوی دوست
همچو غنچه در دلم خون اوفتاد
طرفه می دارم که عشق چون تویی
در دماغ چون منی چون اوفتاد
تا به چشم من درآمد اشک من
از دو چشمم درّ مکنون اوفتاد
حُسن لیلی یک نظر بنمود روی
هر دو کون از چشم مجنون اوفتاد
در سماع از شعر شیرین جلال
هر زمان شوری دگرگون اوفتاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۵
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
ماییم و دیار بی نشانی
کس میل دیار ما ندارد
ما کار به کار کس نداریم
کس کار به کار ما ندارد
با ما سخن سمن مگویید
کاو بوی بهار ما ندارد
بر ما صفت چمن مخوانید
کاو نقش نگار ما ندارد
لاله ز چه سرخ گشت گر شرم
از لاله عذار ما ندارد
خون بار جلال در کنارت
کاو میل کنار ما ندارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۶
تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد
بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد
شمع سان جان من از هجر لب شیرینت
چون بگرید ز سر سوز منوّر گردد
مهر روی تو در آیینه دل هست چنانک
صورت مهر در آیینه مصوّر گردد
چون خیال لب و دندان تو در چشم آید
اشک چشمم همه چون لعل و چو گوهر گردد
قد تو بخت بلند است چو گیرم به برش
با قد بخت قدم راست برابر گردد
اگر آبی ز دهانت به زمین اندازی
خاک از لطف لبت چشمه کوثر گردد
بکشم محنت هجران تو بر گردن جان
تا مگر دولت وصل تو میسّر گردد
عشق پنهان نتوان داشت محال است محال
کآتش اندر جگر سوخته مضمر گردد
هم ز دست غمت از پای درآید چو جلال
هر که او را هوس وصل تو در سر گردد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۸
از آن سنبل که بر گلنار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذرّه آسا
هوای عشقت ای دلدار دارد
خطا باشد که زلفش مشک خوانند
چو در هر چین دو صد تاتار دارد
نگویم مشک تاتار است زلفت
که صد تاتار در یک تار دارد
زباد چین سیمین ، شاخ سروت
سراسر سنبل و گل بار دارد
منم بلبل چرا آن زاغ زلفت
نشیمن گاه در گلزار دارد
جلال از بار هجران برنگردد
که با روز و صالش کار دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۹
شوریده دل ما سر بهبود ندارد
سرگشته ما راه به مقصود ندارد
از سوز من سوخته کس را خبری نیست
آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد
ای دوست به بیهوده دل دوست میازار
ترسم که پشیمان شوی و سود ندارد
کس را نگشاد از گره زلف تو کاری
هندو چه عجب باشد اگر جود ندارد
هرجا که تویی مجمره عود چه حاجت
بویی که تو داری نفس عود ندارد
بی سلسله طرّه آشفته لیلی
مجنون پریشان سر بهبود ندارد
سلطان به تحقیق ایاز است که دارد
یک بنده چو محمود که محمود ندارد
جان همدم لعلت شد و دل هم نفس زلف
دل شاد، که جان مقصد موجود ندارد
دل ظلمت اسکندر و جان آب خضر یافت
آری همه کس طالع مسعود ندارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۰
آن چه مشک است که در طرّه پرچین دارد
وان چه حسن است که در طرّه مشکین دارد
همچو خورشید ز دورش نتوان دید از آنک
که چو خورشید به تنها شدن آیین دارد
گرنه او را هوس قصد من مسکین است
سر چرا با من دل سوخته سنگین دارد
چون به بالین من آید همه عالم گویند
کاین گدا بین که چنان شمع به بالین دارد
آفتاب از کف پایت همه جا سرمه کشید
زان سبب نور تو در چشم جهان بین دارد
بگذرد بر من و رحمت نکند بر حالم
همه دانند که قصد من مسکین دارد
تا به آخر نفس از دل نرود نقش رخت
زان که داغ نظر دور نخستین دارد
عالمی شد همه شوریده او چون فرهاد
تا چه شور است که در شکر شیرین دارد
با دل و دین به سر کوی بلا رفت جلال
وین زمان در غم او نه دل و نه دین دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۲
نه ترا پند سود می دارد
نه مرا بند سود می دارد
بوسه ای ده که دردمندان را
شربتی قند سود می دارد
ای عزیزان! نمی توانم کرد
صبر هر چند سود می دارد
توبتم داده شیخ و پندارد
که مرا پند سود می دارد
خود خلاف است لیک مستان را
عهد و سوگند سود می دارد
درد او صبر و هوش و عقل برد
دارویی چند سود می دارد
نمک از لعل خویش بر ریشم
تا پراکند سود می دارد
شاخ دل را چه سود قامت دوست
فصل و پیوند سود می دارد
پنج خود را به پشت خویش جلال
هر که بر کند سود می دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۳
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتش بار
هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد
گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب
باد همواره بر اطراف گلستان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد
بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند
در غم زلف توام عمر پریشان گذرد
بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش
خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد
گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب
و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد
از شب هجر پدیدار شود صبح جلال
بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۵
عشق آمد و از سینه من جوش برآورد
گرد از من دل خسته مدهوش برآورد
در گوش گرفتم که دگر مهر نورزم
عشق آمد و این پنبه ام از گوش برآورد
فریاد که آن غمزه افسونگر جادو
یک باره مرا از دل و از هوش برآورد
گشتم به یکی جرعه چنان مست که خمّار
دوشم ز خرابی به سر دوش برآورد
شد رونق بازار همه عطرفروشان
زان غالیه کز طرف بناگوش برآورد
دانی که برآورد مرا از دل و از هوش؟
آن سرو کمربند قباپوش برآورد
تا گشت نبات شکرین تو شکرریز
بگداخت ز غم قند و شکر جوش برآورد
سودای سر زلف و لب لعل تو صد شور
از حلقه رندان قدح نوش برآورد
تا گفت جلال از لب خاموش تو رمزی
غلغل ز صف مردم خاموش برآورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۶
صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده گر به باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
صبا چو از دل گمگشته ام نشان آورد
اگر نه جان عزیزی چرا دمی بی تو
به کام دل نفسی بر نمی توان آورد
دلم ز لطف تو رمزی به گوش جان می گفت
ز شوق مردم چشم آب در دهان آورد
هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم
از آن که نام دهان تو بر زبان آورد
ز وصل تو کمرت همچو من به هیچ برست
وگرچه با تو پدر دست در میان آورد
ز اشک چهره من هست دشت رود آور
عجب نباشد اگر باد زعفران آورد
به دست هجر تو بر جان بی قرارم زد
هر آن خدنگ که ایّام در کمان آورد
کسی به حضرت تو قرب یافت همچو جلال
که روی خود به سوی راست ترجمان آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۷
صبا آمد به من بوی تو آورد
نسیم زلف دلجوی تو آورد
همی جستم دو عالم را بهایی
صبا یک تاره موی تو آورد
بر آن نقّاش قدرت آفرین باد
که خم در طاق ابروی تو آورد
میازار آن غریب ناتوان را
که بختش بر سر کوی تو آورد
به مهرت پشت بر روی جهان کرد
ز عالم روی در روی تو آورد
بسی زحمت کشیدم در فراقت
هم آخر دولتم سوی تو آورد
به هجرانت جلال از جان بری بود
تنش را باز جان بوی تو آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۰
باد صبا به نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توایم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منوّر است
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای دُرج لعل دوست مگر خاتم جمی
زین سان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حدّ یقینت نمی رسد
ای زلف دوست! بر رخ او مسکنت چراست
تو کافری بهشت برینت نمی رسد
مفتی مپوی در پی رندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
ای دل ! خوش است ناله بلبل ز شوق گل
لیکن به ناله های حزینت نمی رسد
با خار غم بساز اگرت گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جُزینت نمی رسد
بردی جلال گوی فصاحت ز روزگار
شعر کسی به نظم متینت نمی رسد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۱
دلم تا کی چنین افگار باشد
ز سودای تو آتش بار باشد
چرا از گلستان عارض تو
نصیب دردمندان خار باشد
شبی هم دولت وصلت ببینم
چو چشمم بخت اگر بیدار باشد
از آن باده که چشمت می فروشد
کجا شوریده ای هشیار باشد
اگر چشمت بریزد خون عاشق
بگو با زلف تا در کار باشد
خرابی را بود رو در ترقّی
دلم را با غمت معمار باشد
مرا روی تو می باید وگرنی
گل اندر گلستان بسیار باشد
بود از اشتیاق زلف و چشمت
اگر شوریده ای بیمار باشد
دلا هستی خود در نیستی جوی
که این کالا در آن بازار باشد
سری کاو را نه سودای وصال است
چه غم دارد اگر بر دار باشد
جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن
که بی جان نزد جانان بار باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۲
مرا به وصل تو گر زان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۳
خطّی که قرین خال باشد
شک نیست که بی مثال باشد
سروی که به قامت تو ماند
در غایت اعتدال باشد
آن دم که تو شرح حال گویی
بنگر که مرا چه حال باشد
افسوس بود که چون تویی را
با همچو منی وصال باشد
آن را که به یاد تست مشغول
از هر دو جهان ملال باشد
هرگز نکنم خیال خوابی
تا در سرم این خیال باشد
هم باد پیام ما رساند
صبحی اگرش مجال باشد
دیگر نکند نشاط پرواز
مرغی که شکسته بال باشد
گفتند که بنده می نوازی
شاید که یکی جلال باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۴
گل همچو رویت زیبا نباشد
نرگس چو چشمت رعنا نباشد
دردی چو دردم مشکل نیابی
حالی چو حالم رسوا نباشد
بیمار خود را هم پرسشی کن
کاحوال عالم پیدا نباشد
مانند اشکم باران نبارد
چون سیل چشمم دریا نباشد
گفتی که وصلم فردا بیابی
امروز خواهم فردا نباشد
احوال خود را پیش که گویم
چون با تو گفتن یارا نباشد
از غم جلال است افتاده تا تو
دستش نگیری بر پا نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۵
مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
از تشنگی لعل تو در کوی تو میرم
با خاک بسازیم اگر آب نباشد
تا بر نکند نرگس مست تو سر از خواب
شک نیست که در دیده ما خواب نباشد
آن را چه خبر باشد از احوال دل ما
کز خون جگر غرقه غرقاب نباشد
جز روی تو گر کعبه نباشد عجبی نیست
آن را که جز ابروی تو محراب نباشد
عشقی که حقیقی نبود ذوق نبخشد
مستی نکند باده اگر ناب نباشد
ما و غم و سختی و در دوست که نبود
از بابت ما هرچه ازین باب نباشد
گر اشک مرا نیست سکون، طرفه مدارید
کاین خاصیت اندر تن سیماب نباشد
شادی جلال ار چه بود بی می و معشوق
عشرت نتوان کرد چو اسباب نباشد