عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۶
دارم غم نهانی و پیدا نمی کنم
با کس حکایت دل شیدا نمی کنم
دی ماه را به روی تو تشبیه کرده ام
و امروز سر ز شرم به بالا نمی کنم
آخر تو بازده به کرَم جانِ زار من
گیرم که من ز شرم تقاضا نمی کنم
خود دانی این قدر که دل ما تو برده ای
گیرم که من به روی تو پیدا نمی کنم
در دل به جز هوای ترا ره نمی دهم
در سر به جز خیال ترا جا نمی کنم
دیده به قصد خون دلم سعی می کند
من قصد خون خویش به عمدا نمی کنم
تا کرده ام تفرّج بستان عارضت
دیگر به هیچ باغ تماشا نمی کنم
بحر از کجا و چشم گهربارم از کجا
من قطره را مساوی دریا نمی کنم
تا دیدم از هوای رخت گریه جلال
دیگر حدیث ماه و ثریّا نمی کنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۷
در هجر تو زین گونه که بی صبر و سکونم
دادند همه خلق گواهی به جنونم
یاران ز من دل شده پرسند که چونی؟
من بیخودم از خود خبرم نیست که چونم
خواهم که به چنگ آورم آن زلف نگونسار
اینست که یاری ندهد بخت نگونم
بر من گذری کن که به دیدار جمالت
ز اندازه برون است تمنّای درونم
ناخورده یکی جرعه ز سرچشمه نُوشَت
چشم تو چرا گشت چنین تشنه به خونم
دل درشکن زلف پریشان تو بستم
زیرا نه قرار است ازین پس نه سکونم
هر ظلم که بتواند و هر جور که باشد
با من کند ایّام که دیوار زبونم
پروانه رخسار چو شمع تو جلال است
چون سوختی از چشم مینداز کنونم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۸
ما سر بر آستانه دلبر نهاده ایم
جایی که پای دوست بود سر نهاده ایم
دل بر گرفته ایم ز شادی روزگار
یکبارگی و بر غم دلبر نهاده ایم
ما را به ناامیدی ازین در مران که ما
با صد امید روی بدین در نهاده ایم
بر ما چه مستزاد کند دیگری که ما
وصل تو با دو کون برابر نهاده ایم
تهدید ما به آتش دوزخ مکن که ما
خود را به اختیار در آذر نهاده ایم
فارغ ز جنّتیم که نام رخ و لبت
باغ بهشت و چشمه کوثر نهاده ایم
از زلف و چشم تست که آشفته ایم و مست
بر بخت تیره جرم بر اختر نهاده ایم
در دل خیال زلف تو داریم و خاصّ و عام
بردند بو که عود به مجمر نهاده ایم
عشق نخست تازه و ما با تو هر زمان
بنیاد عشق بازی دیگر نهاده ایم
عمری ست تا به همدمی شوق چون جلال
بر کف به یاد لعل تو ساغر نهاده ایم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۹
به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۰
دادیم بسی جان و به جانان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم
در ظلمت اندوه بسی تشنه بگشتیم
روزی به لب چشمه حیوان نرسیدیم
بس سال که در بادیه عشق برفتیم
شد عمر به پایان و به پایان نرسیدیم
گفتند به جانان رسی ار بگذری از جان
از جان بگذشتیم و به جانان نرسیدیم
یاران و رفیقان همه از پیش برفتند
ما خسته بماندیم و به ایشان نرسیدیم
آن مورچه ماییم که در پای سواران
ماندیم و به درگاه سلیمان نرسیدیم
شد هر که همی خواست به مهمانی مقصود
جز ما که به دریوزه مهمان نرسیدیم
گفتیم به قربانش رسیم ار برسد عید
در عید رسیدیم و به قربان نرسیدیم
مانند جلال اکثر اوقات بگشتیم
چون باد و بدان سرو خرامان نرسیدیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۴
پدید نیست دگر ره دل بلا جویم
ندانم این دل گم گشته را کجا جویم
تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم
تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم
مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب
اگر نواله ای از خوان پادشا جویم
بیا و گر سر شوریده بایدت سهل است
مراست وام به گردن ترا رضا جویم
مرا ز یار جفاکار نیست چشم وفا
خطاست گر ز جفاپیشگان وفا جویم
به سعی کام کسی چون نمی شود حاصل
پس آن بِهْ است که کام خود از خدا جویم
خیال زلف سیاه تو می پزد دل من
بلا همی طلبد خاطر بلاجویم
طبیب درد مرا چون بدید عاجز گشت
کجاست لعل لبت تا از او دوا جویم
جلال هر چه بگوید تمام گفته اوست
نه دزد گفته مردم بسان خواجویم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۵
دردی که مراست با که گویم
درمان دل خود از که جویم
گه فتنه خال عنبرینم
گه بسته زلف مشک بویم
عشق آمد و رفت نام و ننگم
شوق آمد و بُرد آب رویم
دل کم نکند ز عشق مویی
ور عشق کند بسان مویم
خالی نشود ز آرزو سر
ور سر برود در آرزویم
گر جان خواهی بگوی با من
تا دست ز جان خود بشویم
ور سرطلبی اشارتی کن
تا ترک سر و جهان بگویم
من ذرّه ام و تو آفتابی
شاید که نظر کنی به سویم
خاک قدم توام ولیکن
بر باد مده چو خاک کویم
آن کاو چو جلال بنده تست
من بنده کمترین اویم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۸
آن ابرو و رخ نیست هلال و قمر است آن
وان عارض ولب نیست که شمع و شکر است آن
گر دردسری هست ترا راحت جان است
ور راحت دل می طلبی دردسر است آن
سیلاب که بر چهره ام از دیده روان است
بازیچه مپندار که خون جگر است آن
بدنامی عشّاق که در چشم تو عیب است
نزد من اگر عیب نگیری هنر است آن
عیب و هنرش زود شود فاش هر آن چیز
کاندر نظر مردم صاحب نظر است آن
ز آشفتگی آشفته کند حال جهانی
زلف تو که سر فتنه دور قمر است آن
ای خواجه هشیار! به سر منزل خوبان
آهسته قدم نِه که مقام خطر است آن
پاکیزه تر از حسن رُخت را صفتی هست
از حُسن فزون است که چیزی دگر است آن
ترسم که خیالت چو قدم رنجه نماید
در دیده من جای نماند که تر است آن
این کام جلال است که در پای تو میرد
از خویش مرانش که ز مرگش بتر است آن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۹
مکن وز مهربانان رو مگردان
مرا آشفته چون گیسو مگردان
گره در چین پیشانی میفکن
شکن در گوشه ابرو مگردان
ز تاریکی مکن روز مرا شب
به باریکی مرا چون مو مگردان
مرا از جمله عالم روی در تست
تو از من رو به دیگر سو مگردان
از آن چوگان که داری بر سر دوش
ازین سانم به سر چون گو مگردان
جگر خون است و چشمت تا کی آخر
چنین بیمار را بدخو مگردان
مرا در جست و جوی خود ازین سان
بسان باد در هر کو مگردان
جلال ار صادقی در عشق بازی
ز پیش تیرباران رو مگردان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۰
از آن ساعت که افتادم جدا از صحبت یاران
همی بارم همه روزه سرشک از دیده چون باران
تنم جمله جهان گردید و جان در خدمت جانان
قدم ملک زمین پیمود و دل در صحبت یاران
همی خواهم که در کویش وطن سازم همه عمری
ولی چتوان چو جنّت نیست مأوای گنهکاران
بِهل تا بر سر کویش به سختی می دهم جانی
مگر روزی گذار آرد به بالین دل افگاران
اگر زاهد نداند ذوق جام باده معذور است
که ذوق جرعه مستی نمی دانند هشیاران
خوشا اوقات آن شوریده مست خراباتی
که هم پهلوی رندان است و هم زانوی خمّاران
الا ای باد نوروزی! گذر کن بر سر زلفش
به قید او ببین تا چیست احوال گرفتاران
تو بی دردی و معذوری اگر بر من نبخشایی
هر آن کاو نیستش دردی چه داند حال بیماران
دماغم جز به بوی زلف مشکینت نمی شورد
وگرنه مشک بسیار است در بازار عطّاران
تو گر مانند بخت عاشقانِ خسته در خوابی
رقیبت آگه است آخر از آب چشم بیداران
به عیّاری جلالا تا گرفتی زلف عیّارش
کنون نام تو نقشی گشت بر بازوی عیّاران
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۲
ای چشم نیم مست تو خمّار عاشقان
زلف دراز دست تو عطّار عاشقان
از خون عاشقان سر کویت شکفته است
خیز و بکن تفرّج گلزار عاشقان
بی روی دوست نعمت دنیا و آخرت
چندان بها نیافت به بازار عاشقان
هر روز درد عشق زیادت همی شود
تا می کند خیال تو تیمار عاشقان
گفتی به یک کرشمه کنم کار تو تمام
پوشیده نیست سعی تو در کار عاشقان
بس جان که بی دریغ ببازند اگر کنی
بویی ز چین زلف خود ایثار عاشقان
هستند چشم و زلف تو در ملک دلبری
دلبند بی دلان و جگرخوار عاشقان
ای یار شادکام که آسوده خفته ای
غافل مشو ز دیده بیدار عاشقان
حال جلال رنگ رُخَش می کند بیان
پیداست رنگ عشق ز رخسار عاشقان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۴
از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن
بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن
عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید
از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن
عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز
زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن
زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله
همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن
از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم
وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن
من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست
کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن
خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال
تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۵
درد تو در سینه دارم دم نمی یارم زدن
آه کز درد تو آهی هم نمی یارم زدن
هر سحر تا شب ز زانو سر نمی یارم گرفت
دیده شبها تا سحر بر هم نمی یارم زدن
جانم آمد بر لب، امّا لب نمی یارم گشود
دل ز غم خون گشت، لیکن دم نمی یارم زدن
سر نمی یارم کشید از طرّه عیّار او
پنجه با سر فتنه عالم نمی یارم زدن
با که گویم درد خود کز دست این نامحرمان
یک نفس با همدمی محرم نمی یارم زدن
گریه ام دایم ز شادی برنمی آید، ولی
خنده ای هرگز ز دست غم نمی یارم زدن
عالم از نوروز خرّم شد ولی زانم چه سود
من که در عالم دمی خرّم نمی یارم زدن
بی لب لعلت دلم ریش است مانند جلال
ناله ای زین ریش بی مرهم نمی یارم زدن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۸
ای بت سرو قد سیمین تن
وی گل نوبهار و سرو چمن
چون دهی حسن خویش را تزیین
نکته ای گوش کن لطیف از من
طرّه را سر ببُر بگردانش
در میانش میان پنج افکن
جمع کن طرّه پریشان را
بر سر طرّه خال عنبرزن
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۹
ای وصالت آرزوی جان غَم پرورد من
بر حذر باش از سرشک گرم و آه سرد من
نیست درد من ترا معلوم از آنت نیست رحم
گر بدانی حال من رحم آوری بر درد من
زودتر دریاب این رنجور گردآلوده را
ترسم ار زین پس طلب داری نیابی گرد من
حال درد اندرونی حاجت تقریر نیست
خود همی گوید سرشک سرخ و روی زرد من
گر نخواهد بود وصلش زندگانی گو مباش
عمر اگر بی دوست باشد نیست اندر خورد من
گاه مدهوش اوفتم گاهی نشینم غم خورم
در خور سودای او اینست خواب و خورد من
خلق گویندم که سودایش چه می ورزی جلال
تا ابد سودای او وین جان غم پرورد من
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۱
چند خوری خون دلم، چیست ترا با دل من؟
چند کشم جور و ستم، وا دل من وا دل من
زلف تو دل می طلبد از من بیدل به چه روی
غمزه غارتگر تو بُرْد به یغما دل من
خسته دل غم زده ام تنگ تر است از دهنت
تا دهن تنگ ترا کرد تمنّا دل من
خیل خیالت چو کند بر دل غمدیده گذر
دامن گوهر دهدش دیده دریا دل من
تا نرسد چشم بدان آتش رخسار ترا
بادِ سپندی بر آن عارض زیبا دل من
هر شکن از زلف تو شد مسکن و مأوای دلی
بسته زلف سیهت نیست به تنها دل من
شیشه صاف است دلم سنگ سیاه است دلت
فرق ببین چند بود از دل تو تا دل من
گر چه به نادیدن من هست شکیبا دل تو
لیک به نادیدن تو نیست شکیبا دل من
منع کنندم که جلال از پی دل چند روی
باز گذارید مرا بهر خدا با دل من
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۴
چرا گل می کند بیداد چندین؟
که بلبل می کند فریاد چندین
سراسر سرو آزادت غلام است
که دارد بنده آزاد چندین
اگر گل رنگِ رخسارت بدیدی
به حُسن خود نبودی شاد چندین
حذر کن از درون دردمندان
مکن با عاشقان بیداد چندین
سر زلف تو گر بادش نبردی
چرا سرها شدی بر باد چندین
چه سیل است اینکه از چشمم روان است
نباشد دجله بغداد چندین
به بویت زنده ام عمری ست ورنی
نشاید زیستن از یاد چندین
جلال! آن قامت و بالا نظر کن
مکن وصف گل و شمشاد چندین
مدان نالیدنم از هفت گردون
که باری می کشم هفتاد چندین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۶
گرچه رفت آب رخ من در سر یاری او
خاک خواهم گشت در راه وفاداری او
یار بدمهر ار بگردانید روی دل ز من
من نخواهم کرد باری پشت بر یاری او
ور ز من بیزار شد من همچنانش بنده ام
نیست بر دل هیچ آزارم ز بیزاری او
ور بسان خاک خوارم کرد آن یار عزیز
هر زمانی عزّتی می یابم از خواری او
یک زمان از صحبت شادی نگشتم شاد، لیک
آفرین بر صحبت غم باد و غمخواری او
زلف تو دل برد و عمداً خویش را آشفته ساخت
طرّه را بفشان که آگاهم ز طرّاری او
من که صاحبْ درد عشّاقم اگر بینم به خواب
چشم بیمارت بمیرم پیش بیماری او
دی در اثنای سخن لعل تو گوهر می فشاند
همچنان مانده است در چشمم گهرباری او
گر ترا رحمت نمی آید بر احوال جلال
مرغ و ماهی زار می گریند بر زاری او
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۷
گر عاقلی در عشق او، دیوانه شو دیوانه شو
ور هوش داری زودتر مستانه شو مستانه شو
مستی چشم یار بین مستی گزین مستی گزین
زنجیر زلف او بگیر دیوانه شو دیوانه شو
گر عاشقی زو غم مخور وز آتش عشقش گذر
پس پیش شمع روی او پروانه شو پروانه شو
رویی مبین جز روی او ، سویی مشو جز سوی او
گر می شوی در کوی او مردانه شو مردانه شو
گر مرد عشقی مردسان بیرون نِه از خانه قدم
ور مرد عشقش نیستی با خانه شو با خانه شو
از خودپرستان در گذر با بی خودان پیوند کن
در قعر بحر بی خودی دُردانه شو دُردانه شو
از مخزن شمس الضّحی این قفل ظلمت برگشا
وآنگه کلید عشق را دندانه شو دندانه شو
خواهی که گردی چون جلال از آشنایان درش
یکبارگی از خویشتن بیگانه شو بیگانه شو
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۸
ای صبا! احوال من با او بگو
حال بلبل با گل خودرو بگو
آنچه با من می کند هجران او
بشنو از من یک به یک با او بگو
قامتم بین چون کمانی در غمش
این سخن با آن کمان ابرو بگو
حال سودا و پریشانی من
مو به مو با آن شکنج موبگو
خون فشانی دو چشمم دیده ای
پیش آن دو نرگس جادو بگو
آنکه ما از بوی زلفش زنده ایم
پیش آن گیسوی عنبربو بگو
وانکه جان در تن به یاد لعل اوست
پیش آن یاقوت پر لؤلؤ بگو
دوستان ما را ملامت می کنند
این سخن را با ملامت گو بگو
ما نمی گوییم ترک یار خویش
هر که خواهد هر چه خواهد گو بگو
شد جلال افتاده بازوی عشق
این سخن با آن سمن بازو بگو