عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۶
ای برگ گل سوری! از خار مکن دوری
از خار مکن دوری، ای برگ گل سوری!
آن را که تو منظوری در چشم جهان ناید
در چشم جهان ناید آن را که تو منظوری
ای دوست به دستوری در پای تو می میرم
در پای تو می میرم ای دوست به دستوری
پیداست که مخموری از باده دوشینه
از باده دوشینه پیداست که مخموری
در پرده مستوری مستی نتوان کردن
مستی نتوان کردن در پرده مستوری
شادیم به رنجوری با نرگس بیمارت
با نرگس بیمارت شادیم به رنجوری
خورشید به مزدوری خط داد به رخسارت
خط داد به رخسارت خورشید به مزدوری
سر تا به قدم نوری ای شمع جهان آرا
ای شمع جهان آرا سر تا به قدم نوری
تو مستی و معذوری گر خون دلم ریزی
گر خون دلم ریزی تو مستی و معذوری
آن عارض کافوری از مشک سیه بنما
از مشک سیه بنما آن عارض کافوری
افکند غم دوری در جان جلال آتش
در جان جلال آتش افکند غم دوری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۸
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموّج فی السّفینَه بَحرُ خَمر
کاَنَّ الشّمس فی جَوف الهلالِ
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
به چشم خفته شب کوته نماید
سَلوا عَن مُقلتی طولَ اللّیالی
همه چیزی زوالی یابد آخر
وَ عشقی قَد تبرّء عَنْ زَوالی
مگر بگذشته ای بر خاک کویش
که جان می بخشی ای باد شمالی
ز بی خویشی نمی دانم پس و پیش
وَ ما اَدْریٰ یمینی عنْ شِمالی
اگر در آب باشم ور در آتش
خیالُک مونسی فی کلّ حالی
اردتُ المالَ مالی غَیرَ قلب
و هذا القلبُ فی دُنیای مالی
چرا از دوستی دل برگرفتی
اگر نه دشمن جان جلالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۹
ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد
یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی
تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل
یک ره بنما همچو گل از پرده جمالی
دی باد صبا حال سر زلف تو می گفت
بیچاره دل افتاد از آن حال به حالی
ای باد! بگو حال من خسته بر دوست
گر زان که ترا هست درین پرده مجالی
کان عاشق دلسوخته در هجر تو بگداخت
در وی بنمانده ست اثر جز که خیالی
تا خود چه بلا خواست ز بالای تو گویی
بر عالمیان رای خداوند تعالی
ای مه! بنما چهره که روزم به شب آمد
کآن روز که بی تو گذرد هست چو سالی
شد نیست به یکبار جلال از خود اگر بود
بر خاطرت از هستی او گرد ملالی
عمرش به زوال آید و هرگز نپذیرد
در خاطر او آتش عشق تو زوالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۰
خیز که شب رفت و صبح کرد تجلّی
بزم برآرای همچو جنّت اعلی
روضه مینو ست یا مدینه شیراز
نکهت خلد است یا هوای مصلّی
باغ سبق برده از حظیره فردوس
سرو خرامان شکست رونق طوبی
از خم کاکل فروغ طلعت ساقی
چون شب دیجور عکس نور تجلّی
ساعد و لعلش به قتل عاشق و احباب
هم ید بیضا نموده هم دم عیسی
قبله ما نیست جز درت که نباشد
قبله مجنون جز آستانه لیلی
کعبه رندان بود حریم خرابات
توبه مستان بود ز توبه و تقوی
خدمت دردی کشان بی دل و دین کن
تا بدهندت مراد دنیی و عقبی
زهره مجلس به بارگاه شهنشاه
نغمه شعر جلال برده به شعری
مالک دین و جمال م لّت ابواسحق
آنکه به فرمان اوست عرصه دنیی
خسرو اعظم خدایگان سلاطین
جان جهان پادشاه صورت و معنی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۲
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی
دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت
که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی
بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند
عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی
مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش
وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی
بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی
در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی
اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را
چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی
جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه
که ترک نام اگرگیری برآری در جهان نامی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۳
هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی
دل سوزانم از خم زلفت
همچو شمعی ست در شبستانی
خال عنبر بر آن کناره روی
همچو زاغی ست در گلستانی
در سرم تا هوای زلف تو خاست
نیست ما را سری و سامانی
بوالعجب حالتی که می ورزد
عشق آشفته پریشانی
من به وصل تو کی رسم، لیکن
تا بود جهد می کنم جانی
بر لب دجله کی توان دانست
حالت تشنه در بیابانی ؟
هر نصیبی رسد به درویشی
چون کریمی بگسترد خوانی
آخر ای ابر رحمت ایزد
بر سر ما ببار بارانی
هست شعر جلال سحر، ولی
نیست اندر جهان سخندانی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۵
[چه] موجب است که با ما بجز جفا نکنی؟
چه دیده ای که نگاهی به سوی [ما] نکنی؟
به زیر سایه زلف تو آمدم زنهار!
که همچو ذرّه سراسیمه ام رها نکنی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۶
ای به بازار غم عشق تو صد جان به جوی
خود ترا نیست غم حال اسیران به جوی
تا که دلاّل غمت حلقه جانبازان دید
می زند نعره و فریاد که صد جان به جوی
گر کند داس فنا خرمن هستی جوجو
بر من بی خبر واله حیران به جوی
کار عالم همه گر بی سر و سامان گردد
بر من سوخته بی سرو سامان به جوی
جام جمشید به من ده که نیرزد برِ من
گنج قارون به دو جو مُلک سلیمان به جوی
پیش ما جز سخن باده و پیمانه مگوی
که نیرزد بر رندان همه عالم به جوی
ای فلک! گرمی بازار به یک نان چه کنی؟
هست در ملک دل ما صد ازین نان به جوی
گر توان دید به بازار قیامت رخ دوست
هیچ عاشق نخرد روضه رضوان به جوی
جان بدادیم ز عشق و برِ جانان هیچ است
سوخت در درد جلال و بر درمان به جوی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۷
ای حسن ترا مثال شاهی
آیینه رحمت الهی
عشق تو کمین گشاد ناگاه
بگرفت ز ماه تا به ماهی
از حکم تو سر چگونه پیچم
من بنده ام و تو پادشاهی
شام است ز چهره زلف برگیر
بنمای سپیدی از سیاهی
در پات فشانم از سر دست
از من سر و جان اگر بخواهی
هر صبحدم از غمت بنالم
ماننده مرغ صبحگاهی
دردا! که طبیب ما ندانست
حال دل ریش ما کماهی
هرگز نشینده ام که باشد
احوال کسی بدین تباهی
دین رفت جلال گو برو نام
سر رفت و تو در غم کلاهی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۸
تا بدو کرده ام تولاّیی
کرده ام از جهان تبرّایی
آنچنان گشته ام بدو مشغول
که ندارم ز خویش پروایی
وز خیال شکنج گیسویش
بازم اندر سَر است سودایی
ساعتی شد که زنده ام بی دوست
همچو من کی بود شکیبایی
چه تمنّا کند دلم چون نیست
خوبتر از رُخش تمنّایی
پرده بگشا ز روی تا بکنند
عاشقان در رخت تماشایی
عقل در وصف حسن روی تو هست
همچو زلف تو بادپیمایی
هست ابروی و عارضت با هم
آفتابی و طاق خضرایی
قطره ای آب داد در چشمم
گوهری در میان دریایی
دل چنان سوزد از خم زلفش
کآتشی در درون شیدایی
تو سخن گوی اگر دهان گم شد
که سخن سر برآرد از جایی
چه کم آید ز لعلت ار بکند
این دل خسته را مداوایی
درّ نظم جلال را امروز
نیستش در زمانه همتایی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۹
خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی
غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی
رهی که بر دل من غم گشود بربندی
دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی
مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری
مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی
نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر
در این امید که روزی به پرسشم آیی
بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست
اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی
ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت
کجا به حال گدا التفات فرمایی
تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی
کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی
به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست
ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی
به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب
خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟
مباد هیچ کسی چون جلال در عالم
اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۰
گر گریه من بشنوی ای یار بگریی
ور زاری من گوش کنی زار بگریی
گر حال من سوخته زار بدانی
بر درد من سوخته زار بگریی
روزی که چو پروانه به داغ تو بمیرم
چون شمع فراوان به شب تار بگریی
بسیار میازار مرا ورنه پس از من
یک روز به یاد آری و بسیار بگریی
فردا چه کنی، تو قدمی رنجه کن امروز
باشد که دمی بر سر بیمار بگریی
بر کشته خود گرچه ترا گریه نیاید
چون خلق بگریند به ناچار بگریی
از دیده خونبار جلال ار شوی آگاه
بسیار برین دیده خونبار بگریی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۱
هر کس به جست و جویی هر گوشه گفت و گویی
در پرده وصالش کس ره نبرده بویی
یک چند بت شکستند یک چند بت پرستند
در هر سری هوایی ما را هوای رویی
جایی که حاضر آید خوبان هر دو عالم
روی دلم نگردد زان رو به هیچ رویی
از عاشقان برآید هر لحظه های هایی
وان شوخ می فزاید هر روز های و هویی
گر جان در آرزویش بر لب رسد چه باشد
سهل است اگر برآید جانی در آرزویی
چون باد صبحگاهی بگشود بند زلفش
دیدم دل غمین را آویخته به مویی
در کوی دوست زنهار! آهسته نِهْ قدم را
کز کوی او به در نیست راهی به هیچ سویی
یک دم خیال قدّش از دیده نیست غایب
سروی چنین نروید برطرف هیچ جویی
روزی جلال می گفت از راز عشق رمزی
افتاد در زبانها زان روز گفت و گویی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۲
نگارا! با هواداران ز بیزاری چه می گویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه می گویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه می گویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
کنون حالم همی بینی بدین زاری چه می گویی
نگفتی می سپارم دل چو دیدی جان سپاری ها
کنون دل را چو خود گفتی که بسپاری چه می گویی
من دل خسته را زین گونه با زاری که می بینی
سخن با من درین حالت ز بیزاری چه می گویی
اگر چشم ترا گویم که بیمارم دلم گوید
حکایت پیش بیماران ز بیماری چه می گویی
چو می گویم نگویی رخت با زلف و دل گوید
حدیث روز روشن با شب تاری چه می گویی
طبیبم گفت سنبل بو، که درد دل شود ساکن
الا ای طرّه جانان! تو عطّاری چه می گویی
دلا! هر لحظه می گویی که ترک یار می گیرم
زهی یارا چه می گویم زهی یاری چه می گویی
مرا چشمش چو مَی می داد گفتم با خرد ساکن
که اندر مجلس مستان تو هشیاری چه می گویی
مرا گفتا که من صد ره ز تو بی خودترم زین مَی
مرا هشیار خواندی هیچ پنداری چه می گویی ؟
دلا با زلف عیّارش چو زهدم در نمی گیرد
اگر با او برآرم سر به عیّاری چه می گویی
به نقد امروز ای ساقی! به باده وقت ما خوش کن
حدیث کهنه پاری و پیراری چه می گویی
ببین ای بلبل آن عارض و زین پس مدح گل کم گو
شبی تا روز مدح گل به بیداری چه می گویی
کنون ای ساقی مجلس! چو لعل دوست حاضر شد
حکایت پیش ما از درّ و بازاری چه می گویی
همی گویی جلال! از عاشقی زین گونه خواری کش
سخن با عاشق مسکین بدین خواری چه می گویی
جلال عضد : ترکیب‌بند
شمارهٔ ۲ - فی مدح خواجه غیاث الدّین محمّد
کس مثل حسن مطلع خطّت ندیده است
کاین مطلع از مجرّد حسن آفریده است
عالم فروزی رخ تو تا بدید صبح
بر خود ز رشک روی تو جامه دریده است
ابروت حاجبی ست که بالین ناتوان
پیوسته در ملازمتش قد خمیده است
بی وجه نیست سرکشی زلف تو بدین
سر سوی آفتاب چه در خور کشیده است
عشقت عزیز ماست گرم خون خورد بهل
کاو را دلم به خون جگر پروریده است
عکسی مگر ز عارض تو بر زمین فتاد
کآتش چنین ز خرمن گل بر دمیده است
هرگه که عشوه ای ز سر ناز می دهی
جان می ستانی از من و دل باز می دهی
آن را که باد از سر زلفش خبر برد
زان بو که با خود آورد از خود به در برد
چون تنگ نبود این دل شوریده ام که او
پیوسته با خیال دهانت به سر برد
خطّ تو را که زلف کند تربیت به حُسن
ناچار همچو زلف تو سر بر قمر برد
در زیر اشک غرقه شود رشته گهر
گر باد از حدیث تو او را خبر برد
عشقت ز در درآمد و گفتا به عقل گو
تا رخت از این سرای به جای دگر برد
بر چشم و روش باز زند هر که پیش دوست
از اشک دیده گوهر و از چهره زر برد
بی آب گشت چشمم ازین روی آمده ست
کز نوک کلک خواجه به دامن گهر برد
آن میری که شُست گرد ستم از رخ زمین
فرمان دِه ممالک دولت غیاث دین
رادی که ملک پارس به یک ره خراب شد
تا ابر از نوال کفَش کامیاب شد
دهر از تف حرارت اندوه باز رست
تا در دهان ملک ز کلکلش لعاب شد
بر فرق حاسدانش چو بر گردن عدو
خورشید تاب داده بسان طناب شد
در دور او چو مست می ایمن شدش جهان
از جام غصّه کاسه گردون خراب شد
چون لطف خواجه بر رخ دولت فکند چشم
در جویبار دولت از آن لحظه آب شد
ای صاحبی که از سخطت دیده فتن
چون بخت بدسگال تو دایم به خواب شد
نقّاشی اش بجز غضبت کس نکرده بود
هر شب که از شفق رخ گردون خضاب شد
از زخم چنگ معدلتت زهره بی دف است
خیزد ز بحر کف و تو را بحر در کف است
درّی که هفت چرخ بدان افتخار کرد
بر خاک آستان تو دولت نثار کرد
اسرار چرخ را همه در چشم روزگار
رای تو بر زبان قلم آشکار کرد
کلک دبیر تو به دو انگشت برگشود
هر عقده ای که پنجه دهر استوار کرد
در بحر دست تو دهنش پر دُر است از آنک
هندو نکو تواند غوص بحار کرد
از خاک آستان تو خورشید سرمه ساخت
وز نعل مرکب تو فلک گوشوار کرد
اندر کنار تُست عروس سعادتی
کافلاک بهر او همه عمر انتظار کرد
آثار آن یقین که بماند به روزگار
ز آنها که دست حکم تو با روزگار کرد
خود را چو پیش رای تو خور بر زمین فکند
رای تو گفت سایه نشاید برین فکند
آن را که دست مرحمتت بود بر سرش
هرگز کلاه بخت نفرسود بر سرش
مانند آتش از غضبت جان بدسگال
سوزد گهی و گاه رود دود بر سرش
قدرت فراز چرخ نهاد اوّلین قدم
وی بس قدم که باز بپیمود بر سرش
نُه قبّه بود طارم ایوان چرخ را
قدر تو قبّه ای دگر افزود بر سرش
زان اطلسی که جامه قدر تو دوختند
این یک کلاه وار فلک بود بر سرش
شد گرم طبع چرخ ز مهر تو وز شفق
لطف تو صندل شفقت سود بر سرش
بر ما چو نیکویی نشود جز به دست تو
بدحال ماند ار نروی زود بر سرش
ذات تو را که در صفتش عقل گشت پست
نه در خورای فکرت و رای من است
کو سروری که بر در تو بنده وار نیست
جایی که چرخ را ز غلامیت عار نیست
فرماندهی که ملک جهان در ازل قضا
با تو فکند و گفت مرا با تو هیچ کار نیست
تو آن مدبّری که بجز پیک فکرتت
کس را درون پرده تقدیر بار نیست
تا اقتباس قدر ز جاه تو می کند
بنگر سپهر را که یکی از هزار نیست
در دهر تا جهان وقار تو شد پدید
هرگز نگفت کس که جهان پایدار نیست
جان با لطافت تو دمِ طبع می زند
در چشم عقل زین رو هیچش وقار نیست
از تو زمانه بس که گرفته است اعتبار
لیکن زمانه را بَر تو اعتبار نیست
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای صاحب زمانه زمانت خجسته باد
با عدل تو زمانه ز آفات رسته باد
آن کاو چو صبح خدمتت از کوکبه نخاست
چون شام در پلاس به ماتم نشسته باد
گر چرخ بی مثال تو دارد امید حکم
در چاه یاس دلوِ امیدش گسسته باد
از خاک ظلم غمزه ملک تو رفته باد
وز گرد درد چهره تو پاک شسته باد
چون قلب خصم گرمی بازار آفتاب
پیش فروغ خنجر رایت شکسته باد
اندر طویله گاه اسیران حکم تو
این توسن زمانه پدرام بسته باد
هر گل که بشکفد ز گلستان دولتت
در چشم دشمنان تو چون خار رسته باد
تا رکن جسم آتش و آب است و خاک و باد
فرمان تو روان شده در چشم ملک باد
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱ - خوش
آفتابی که بنده سرگردان
نام او را چو ذرّه در طلب است
زلف بر رخ نهاد و من گفتم
سر خورشید در کنار شب است
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۵
گر تو می گویی نبودَستَم تو را
پیش ازین مفعول، الحق بوده ای
بوده ام من فاعل مختار تو
تو مرا مفعول مطلق بوده ای
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵
گفتم: سر زلف تو بسی سرخورده است
گفتا: که بنه سرت گر اندر خورده است
گفتم: روزی ز قامتت بر بخورم
گفتا: که ز سرو کی کسی برخورده است
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۶
بر روی تو زلف را اقامت هوس است
سرفتنه دور را اقامت هوس است
ابروی تو محراب نشین شد چشمت
آن کافر مست را امامت هوس است
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۷
ای زلف تو یک کمند و بل پنجه شست
سر تا به قدم پیچ و خم و چین و شکست
هم صحبت جادوان خونخواره مست
سرحلقه هندوان خورشیدپرست