عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
تو نقد قلب را از زر برون کن
وگر گوید زرم، زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن
مگسها را ز غیرت، ای برادر
ازین بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی، عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن
بریزیدهست شهوت پر و بالش
ازین مرغان نیکو پر برون کن
چو بندهی شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر، برون کن
وگر گوید زرم، زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن
مگسها را ز غیرت، ای برادر
ازین بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی، عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن
بریزیدهست شهوت پر و بالش
ازین مرغان نیکو پر برون کن
چو بندهی شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر، برون کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
دل معشوق سوزیدهست بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی
کزو شد موم جان سنگ و آهن
پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانهٔ دل شکل روزن
چه روزن، کافتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برستهست
زآتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مأمن
به سوی بیسویی جمله بهار است
به هر سو غیر این، سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همیخواهی، همیکن
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی
کزو شد موم جان سنگ و آهن
پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانهٔ دل شکل روزن
چه روزن، کافتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برستهست
زآتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مأمن
به سوی بیسویی جمله بهار است
به هر سو غیر این، سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همیخواهی، همیکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین
تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود، بنهاده سر بین
مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین
مثال سیلها در جستن آب
به سوی بحرشان زیر و زبر بین
برای هر یکی از مطبخ شاه
به قدر او تو خوان معتبر بین
به پیش جام بحرآشام ایشان
تو دریای جهان را مختصر بین
و آنها را که روزی روی شاه است
ز حسن شه دهانش پرشکر بین
به چشم شمس تبریزی تو بنگر
یکی دریای دیگر پر گهر بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
تو را پندی دهم، ای طالب دین
یکی پندی دلاویزی، خوش آیین
مشین غافل به پهلوی حریصان
که جان گرگین شود از جان گرگین
ز خارشهای دل ار پاک گردی
ز دل یابی حلاوتهای والتین
بجوشند از درون دل عروسان
چو مرد حق شوی، ای مرد عنین
ز چشمهی چشم، پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
بنوش این را که تلقینهای عشق است
که سودت کم کند در گور تلقین
به احسان زر به خوبان آن چنان ده
که نفریبند زشتانت به تحسین
نمیخواهند خوبان جز ممیز
بمفریبان تو ایشان را به کابین
ز تو آن گلرخان را ننگ آید
چو بفروشی سره گی را به سرگین
ز سنگ آسیا، زیرین حمول است
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین؟
میان سنگها آن بیش ارزد
که افزون خورده باشد زخم میتین
ز اشکست تجلی فضل دارد
میان کوهها آن طور سینین
خمش کن، صبر کن، تمکین تو کو؟
که را ماند ز دست عشق تمکین؟
یکی پندی دلاویزی، خوش آیین
مشین غافل به پهلوی حریصان
که جان گرگین شود از جان گرگین
ز خارشهای دل ار پاک گردی
ز دل یابی حلاوتهای والتین
بجوشند از درون دل عروسان
چو مرد حق شوی، ای مرد عنین
ز چشمهی چشم، پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
بنوش این را که تلقینهای عشق است
که سودت کم کند در گور تلقین
به احسان زر به خوبان آن چنان ده
که نفریبند زشتانت به تحسین
نمیخواهند خوبان جز ممیز
بمفریبان تو ایشان را به کابین
ز تو آن گلرخان را ننگ آید
چو بفروشی سره گی را به سرگین
ز سنگ آسیا، زیرین حمول است
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین؟
میان سنگها آن بیش ارزد
که افزون خورده باشد زخم میتین
ز اشکست تجلی فضل دارد
میان کوهها آن طور سینین
خمش کن، صبر کن، تمکین تو کو؟
که را ماند ز دست عشق تمکین؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
بیا ساقی، می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دلها ز مستی
دل بیدست و بیپا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
قضا خواهی که از بالا بگردد
شراب پاک بالا را بگردان
زمینی خود که باشد با غبارش؟
زمین و چرخ و دریا را بگردان
نیندیشم دگر زین خورده سودا
بیا دریای سودا را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الا را بگردان
اگر کژ رفت این دلها ز مستی
دل بیدست و بیپا را بگردان
شرابی ده که اندر جا نگنجم
چو فرمودی مرا، جا را بگردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
اگر خواهی مرا می در هوا کن
وگر سیری ز من، رفتم، رها کن
نیم قانع به یک جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم، قضا کن
بده می، گر ننوشم، بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن
من از قندم، مرا گویی ترش شو؟
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن
سر خم را به کهگل هین مبندا
دل خم را برآور، دلگشا کن
مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگرچه میزنی سیلیم چون دف
که آوازی خوشی داری، صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید ز دف و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن
حریف آن لبی ای نی شب و روز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن
تو بوسه بارهیی و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم، سخا کن
شدی ای نی شکر زافسون آن لب
زلب ای نیشکر، رو شکرها کن
نه شکر است این نوای خوش که داری؟
نوای شکرین داری، ادا کن
خموش از ذکر نی میباش یکتا
که نی گوید که، یکتا را دوتا کن
وگر سیری ز من، رفتم، رها کن
نیم قانع به یک جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم، قضا کن
بده می، گر ننوشم، بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن
من از قندم، مرا گویی ترش شو؟
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن
سر خم را به کهگل هین مبندا
دل خم را برآور، دلگشا کن
مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن
اگرچه میزنی سیلیم چون دف
که آوازی خوشی داری، صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید ز دف و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن
حریف آن لبی ای نی شب و روز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن
تو بوسه بارهیی و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم، سخا کن
شدی ای نی شکر زافسون آن لب
زلب ای نیشکر، رو شکرها کن
نه شکر است این نوای خوش که داری؟
نوای شکرین داری، ادا کن
خموش از ذکر نی میباش یکتا
که نی گوید که، یکتا را دوتا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
برو ای دل، به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی بیسویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر بیسر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش میکن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نهیی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی بیسویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر بیسر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش میکن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نهیی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو میبرند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟
که قد همچو سروت چنبری کرد؟
نمیبینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشستهیی در دار فانی
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین رفتن سوی اوست
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی، ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهیی، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو میبرند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟
که قد همچو سروت چنبری کرد؟
نمیبینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشستهیی در دار فانی
نشسته میروی و مینبینی
نشسته میروی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین رفتن سوی اوست
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفیست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی، ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکتهی مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیدهیی، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
فرود آ تو ز مرکب، بار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
وجودت را تو پود و تار میبین
هر آن گلزار کندر هجر ماندهست
سراسر جان او پرخار میبین
چو جمله راههای وصل را بست
رخان عاشقان را زار میبین
چو سررشتهی اشارتهاش دیدی
بران رشته برو، گلزار میبین
ز جانها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار میبین
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار میبین
به پیش ماجرای صدق آن شه
سرافکنده همه اخیار میبین
میان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار میبین
چو بیمیلی کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار میبین
چو روی از منبرش برتافت جانی
درآویزان ورا بر دار میبین
اگرچه کار و باری بینی او را
ولی نسبت به شه بیکار میبین
خیالش دید جانم، گفت آخر
به هجرت میخورم من نار میبین
بگفتا که عنایت بر فزون است
ولیکن دیدن ناچار میبین
اگر تو عاقلی، گندم چو دیدی
ز سنبلها، نه از انبار میبین
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسیار میبین
خداوند شمس دین را گر ببینی
به غیب اندر رو و ازهار میبین
شود دیده گذاره سوی بیسو
در او انوار در انوار میبین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع میپریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، میکشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینهها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع میپریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، میکشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ما شادتریم یا تو، ای جان؟
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
ما صاف تریم یا دل کان؟
در عشق خودیم جمله بیدل
در روی خودیم مست و حیران
ما مستتریم، یا پیاله؟
ما پاکتریم، یا دل و جان؟
در ما نگرید و در رخ عشق
ما خواجه عجب تریم، یا آن؟
ایمان عشق است و کفر ماییم
در کفر نگه کن و در ایمان
ایمان با کفر شد هم آواز
از یک پرده زنند الحان
دانا چو نداند این سخن را
پس کی رسد این سخن به نادان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
وقت آمد توبه را شکستن
وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جانها گشادن
دست غم را ز پس ببستن
معشوقهٔ روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
در آب حیات غسل کردن
در وی تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش
تا کی به امید درنشستن؟
گر بسکلد آن نگار، بنگر
صد پیوست است در آن سکستن
مخدومی، شمس دین تبریز
ای جان تو رهیدهیی ز بستن
وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جانها گشادن
دست غم را ز پس ببستن
معشوقهٔ روح را بدیدن
لعل لب او به بوسه خستن
در آب حیات غسل کردن
در وی تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش
تا کی به امید درنشستن؟
گر بسکلد آن نگار، بنگر
صد پیوست است در آن سکستن
مخدومی، شمس دین تبریز
ای جان تو رهیدهیی ز بستن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر میرفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید، بحر خون دید
بنشست خرد میانهٔ خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سویی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود، نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند، پس اوست مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
میرفت دران عجیب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد، یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گلستان هون
ورزان که به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پست فلک پری چو عیسی
وندر بالا، فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر میرفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید، بحر خون دید
بنشست خرد میانهٔ خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سویی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود، نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند، پس اوست مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
میرفت دران عجیب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد، یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی، به گلستان هون
ورزان که به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
در پست فلک پری چو عیسی
وندر بالا، فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
ای دشمن عقل و جان شیرین
نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته، پیشین
ای آن که طبیب دردهایی
بیقرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان
بیقوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فرو تراشی
طینی باشد، میانهٔ طین
پس در کف صنع نقش بندت
لعبتهایند این سلاطین
برهم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب، خیز، بنشین
بنشین به خیال خانهٔ دل
هر نقش که میکنیم، میبین
نقشی دگری همیفرستیم
تا لقمهٔ او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقشها شکارند
از اسب فرو مگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید
مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی، زپای منشین
امشب صدقات میدهد شاه
ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی
گوش آر ازین سپس به آمین
نور موسی و طور سینین
ای دوست که زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای هر چه بگویم و نویسم
برخوانده نانبشته، پیشین
ای آن که طبیب دردهایی
بیقرص بنفشه و فسنتین
ای باعث رزق مستمندان
بیقوصره و جوال و خرجین
هر ذوق که غیر حضرت توست
نوش تین است و نیش تنین
دو پاره کلوخ را بگیری
ویسی سازی از آن و رامین
وان نقش از آن فرو تراشی
طینی باشد، میانهٔ طین
پس در کف صنع نقش بندت
لعبتهایند این سلاطین
برهم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن یکی به توهین
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوین
چون بادی را کنی مصور
طاووس شوند و باز و شاهین
شب خواب مسافری ببندی
یعنی که مخسب، خیز، بنشین
بنشین به خیال خانهٔ دل
هر نقش که میکنیم، میبین
نقشی دگری همیفرستیم
تا لقمهٔ او شود نخستین
تا صورت راست را بدانی
در سینه ز صورت دروغین
من از پی اینت نقش کردم
تا کلک مرا کنی تو تحسین
امشب همه نقشها شکارند
از اسب فرو مگیر تو زین
تا روز سوار باش بر صید
مندیش ز بالش و نهالین
می گرد به گرد لیل لیلی
گر مجنونی، زپای منشین
امشب صدقات میدهد شاه
ان الصدقات للمساکین
صاع سلطان اگر بجویی
یابی به جوال ابن یامین
بس کن که دعا بسی بکردی
گوش آر ازین سپس به آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
دلبر بیگانه صورت، مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید، قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چون که دلبر خشم گیرد، عشق او میگویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان، هان و هان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
پیش او مردن به هر دم، از شکر شیرین تر است
مرده داند این سخن را، تو مپرس از زندگان
شاد روزی کین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجده آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید، میل داری در قفس؟
مرغ گوید من تو را خواهم، قفس را بردران
گر زبانش تلخ گوید، قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چون که دلبر خشم گیرد، عشق او میگویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان، هان و هان
راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان
پیش او مردن به هر دم، از شکر شیرین تر است
مرده داند این سخن را، تو مپرس از زندگان
شاد روزی کین غزل را من بخوانم پیش عشق
سجده آرم بر زمین و جان سپارم در زمان
مرغ جان را عشق گوید، میل داری در قفس؟
مرغ گوید من تو را خواهم، قفس را بردران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها درمی دمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا میگزد
آه ازین سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای زلعلش مست گشته، هم حسن، هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو زبویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقهیی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیدهست خرقه رقصان بیبدن؟
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است زجان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی بادهات گیرا نبود
بادهٔ گیرای او، وان گه کسی با خویشتن
تا چهها درمی دمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا میگزد
آه ازین سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای زلعلش مست گشته، هم حسن، هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو زبویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقهیی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیدهست خرقه رقصان بیبدن؟
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است زجان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی بادهات گیرا نبود
بادهٔ گیرای او، وان گه کسی با خویشتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایهٔ خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایهٔ خود؟ نور او را هم ببین
درفکندهی خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستارهی روز باشد ایمنی کاروان
زان که با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند، گوید این ظلمت ز چیست؟
زان که او گشتهست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایهٔ خویشی، فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایهٔ خود؟ نور او را هم ببین
درفکندهی خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو، در ریاحین غلط و اندر یاسمین
از خیال خویش ترسد هر که در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
از ستارهی روز باشد ایمنی کاروان
زان که با خورشید آمد هم قران و هم قرین
مرغ شب چون روز بیند، گوید این ظلمت ز چیست؟
زان که او گشتهست با شب آشنا و همنشین
شاد آن مرغی که مهر شب درو محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
میپرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان، وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان
می زنند ای جان مردان، عشق ما بر دف، زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهرهٔ شهری شده ما کو چنین بد، شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
وی چکیده خون ما بر راه، ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
صد شکار خسته و نی تیر پیدا، نی کمان
روی در دیوار کرده، در غم تو مرد و زن
زآب و نان عشق، رفته اشتهای آب و نان
خون عاشق اشک شد، وز اشک او سبزه برست
سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد، خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش میخورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان، راهها را بسته بود
در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان
چون که راه ایمن شد از داد بهاران، آمدند
سبزه را تیغ برهنه، غنچه را در کف سنان
خیز، بیرون آ به بستان، کز ره دور آمدند
خیز کالقادم یزار و رنجه شو، مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آن گه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت، وآمده تا خاکدان
آب و آتش زآسمانش میرسد هر دم مدد
چند روزی کندرین خاکند ایشان میهمان
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا
با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان
میرسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق؟
با زبان حال میگویند با پرسندگان
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست؟
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بیند، نبیند هیچ سیر
بر دکان نانبا از نان چه میداند دکان؟
نانوا گر گرسنه ستی، هیچ نان نفروختی
گر بدانستی صبا گل را، نکردی گل فشان
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت
او نباشد عاشق، او باشد به معنی قلتبان
عذر عاشق گر فروشد، دان که میل دلبر است
از ضرورت، تا نبندد در به رویش دلستان
چون که میبیند که میل دلبر اندر شهرگیست
اشک میبارد ز رشک آن صنم از دیدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده است
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کردهٔ خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
بی لسانی میشود بر رغم ما عین لسان
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور
زاده از اندیشههای زشت تو، دیو کلان
سر اندیشهی مهندس، بین شده قصر و سرا
سر تقدیر ازل را بین، شده چندین جهان
واقفی از سر خود، از سر سر واقف نهیی
سر سر همچون دل آمد، سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب، از سر سر ایمن مباش
باش ناایمن که ناایمن همییابد امان
سربلندی سرو و خندهی گل، نوای عندلیب
میوههای گرم رو، سر دم سرد خزان
برگها لرزان چه میلرزید، وقت شادی است
دامها در دانههای خوش بود ای باغبان
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم
در کمین غیب بس تیر است پران از کمان
لاله رخ افروخته، وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن، ز اندیشهی گران
آن گل سوری، ستیزهی گل، دکانی باز کرد
رنگها آمیخت، اما نیستش بویی از آن
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین
غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان
نرگس خیره نگر آخر چه میبینی به باغ؟
گفت غمازی کنم، پس من نگنجم در میان
سوسنا افسوس میداری، زبان کردی برون
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست
گرنه پایان راسخستی، سبز کی بودی سران؟
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهیی؟
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان
رنگ معشوق است سیب لعل را، طعم ترش
زان که خوبان را ترش بودن بزیبد، این بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود؟
بهر شفتالو فشاندن، پیش شفتالوستان
گفت آری، لیک وقتی میدهد شفتالویی
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
چون نه گل داری، نه میوه، گفت خامش، هان و هان
گر گلم بودی و میوه، همچو تو خود بینمی
فارغم از دید خود، بر خودپرستان دیدبان
نار، آبی را همیگفت، این رخ زردت ز چیست؟
گفت زان دردانهها کندر درون داری نهان
گفت چون دانستهیی از سر من؟ گفتا بدانک
مینگنجی در خود و خندان نمایی ناردان
نی تو خندانی همیشه؟ خواه خند و خواه نی
وزتو خندان است عالم، چون جنان اندر جنان
لیک آن خندهٔ چون برق او راست کو گرید چو ابر
ابر اگر گریان نباشد، برق ازو نبود جهان
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
چون پیادهی حاج میآیند اندر کاروان
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان
چه پیاده، بلکه خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان
در چنین مجمع کدو آمد، رسن بازی گرفت
از که دید آن؟ زو که دادش آن رسنهای رسان
این چمنها، وین سمن، وین میوهها، خود رزق ماست
آن گیا و خار و گل، کندر بیابان است آن
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر یکی جوید نصیبه، هر یکی دارد فغان
هر دوا درمان رنجی، هر یکی را طالبی
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
پیش ما خار است و پیش اشتران خرما بنان
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بیضهی ماکیان
باز خرما عکس آن، بیرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش، ای مهربان
جذبهٔ شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد
هم چنان که جذبه جان را برکشد بینردبان
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازی، شاخها چون مادیان
میرسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
همچو مهمان سرسری میسازد این جا آشیان
صد هزاران غیب میگویند مرغان در ضمیر
کان فلان خواهد، گذشتن، جای او گیرد فلان
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان؟
عارف مرغانست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک والامرلک والحمد لک یا مستعان
وقت ییلهی روح آمد، قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان
همچو مرغان پاسبانی خویش کن، تسبیح گو
چندگاهی، خود شود تسبیح تو تسبیح خوان
بس کنم زین باد پیمودن، ولیکن چاره نیست
زان که کشتی مجاهد، کی رود بیبادبان؟
بادپیمایی بهار آمد، حیات عالمی
بادپیمایی خزان آمد، عذاب انس و جان
این بهار و باغ بیرون، عکس باغ باطن است
یک قراضهست این همه عالم، وباطن هست کان
لاجرم ما هرچه میگوییم اندر نظم، هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل داناییست و نقلش نقل آمد یا قیاس
عشق کان بینش آمد زآفتاب کن فکان
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران
آن که لاشرقیة بودهست و لاغربیة
زان که شرق و غرب باشد در زمین و در زمان
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره یابد آن جا، نی ربیع و مهر جان
چون که ما را از زمین و از زمان بیرون برد
از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کندروست
مظلم و اشکسته پر باشد، حقیر و مستهان
کفر و ایمان دان درین بیضه سپید و زرده را
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان